اینجا بشنوید
«منو معرفی کردند بهعنوان سازندهی دو تا فیلم و احتمالاً نویسنده یا کارگردانِ چند تا نمایشنامه. احتمالاً باید این توضیح رو داد که تمام کسانی که معرفی میشن، کارهای نکردهشون بیشتر از کارهای کردهشونه، درواقع بیوگرافی واقعی ما اونه...
یکزمانی ما قرار بود که متخصص در کار سینما بشیم یا در کار تئاتر... در حال حاضر فکر میکنم که متخصص یکچیزهای دیگهیی هستیم: پروژههای ناتمام؛ پروژههایی که شروع میشن، در خودمون، و میمیرند بعد از یک مدتی باز در خودمون. این در مورد، در واقع، کسانی که شما بیشتر میشناسید آدمایی که سالهای طولانیه دارن کار تئاتری میکنن و کسانی که کار سینما میکنن، از اینجهت مهمه که کار تئاتر و سینما کاریست که با یک گروه اجرا سر و کار داره. احتمالاً کار نوشته ـ که یکزمانی خودِ من فقط کار نوشته میکردم ـ با یکجا سر و کار داره، با یک گروهی که میخونن، تصمیم میگیرن، توصیه میکنن، تخفیف میخوان و غیره؛ کار سینما یککمی بیشتر از اینه و کار تئاتر همچنین یککمی بیشتر از اینه. در کار تئاتر عدهی زیادی، یعنی همینجور گروههای مختلفی هستن که کار رو میبینن و گروههای مختلفی هستند که یا بهطور مستقیم یا بهطور غیرمستقیم توی کار شروع میکنن به ظاهر شدن. کار شروع میکنه تدریجاً اونمیون ناپدید شدن، محو شدن، کمرنگ شدن و آخرسر این سوال پیش میآد برای کسی که کار رو شروع کرده بود: چهقدر ِ کاری که داره اجرا میشه همونیست که من میخواستم بکنم؟
خب... جواب این سوال یکمقداری بستگی داره به اشخاص. یهمقداری بستگی داره به اینکه چگونه تحمل کرده یا چگونه یک مسیر پیدا کرده، یا چگونه بالٱخره، دستآخر منصرف شده و رفته منزل نشسته... شما یک زمانی صحبت میکنید فقط راجع به یک دستگاه نظارت؛ من اصلاً راجع به اون نمیخوام صحبت کنم، من راجع به یک گروههای نظارت نامرئی میخوام صحبت کنم که حتی یککمی خطرناکترن، به دلیل اینکه چهرهی مشخص ندارن. شما در مورد دستگاه نظارت میدونید با کی و با چی طرفین، در مورد این گروهها نمیدونیم با کی و با چی طرفیم.
شما میدونین که موقعی که یک تئاتر سرانجام تصویب شد، سرانجام بهتمرین دراومد ـ که اون یک داستانیست جدا، راجع بهش صحبت خواهم کرد ـ سرانجام موقعی که قابل دیدن شد، یک عدهیی میبیننش. اون عده احتمالاً برای اینجا بالٱخره بعد از مدتی درگیری بهشما اجازه میدن که اجراش بکنین. همین این اجازه در سایر مملکت قطعیت و اعتبار نداره. بهمحض اینکه نمایشنامه خارج میشه از حوزهی قضایی تهران، شما با آدمهای محلی، با نفوذها و با مرزهای محلی سر و کار دارید.
من یادمه چندین سال پیش یه مرتبه بهدلیلی رفته بودم سنندج، برای یک کار تئاتری. یادمه اونجا دو تا گروه تئاتری بود که هر دو منحل شده بود. پرسیدم که چرا و صحبت کردیم، بهدلیل اینکه بههرحال هرچی باشه من تئاتری بودم و اونها هم تئاتری، و در واقع همدرد. گفته شد که داشتن نمایشنامهی «بامها و زیر ِ بامها»* کار میکردن...
من از لحاظ فنی کاریش نمیتونم بکنم، فقط میتونم یککمی بیشتر داد بزنم... نزدیکتر؟ دارم میخورم من اینو... بله، اونجا «بامها و زیر بامها» کار شده بود و در لحظهیی که سرانجام دیده بودنش، یعنی رییس فرهنگ و هنر محل، نمایشنامه رو توقیف کرده بود. گروه، که شما میدونید ـ بعد من راجع به ساختمون گروه تئاتر صحبت میکنم که براساس چی اصلاً بهوجود میآد و از بین میره ـ گروه بهکلی از هم پاشیده بود. برای اینکه سخته توی سنندج که یک گروهی در حدود پونزده نفر دور هم جمع بشند، با توجه به اینکه حقوق نمیگیرند، با توجه به اینکه فقط شوق شخصیه و غیره، نمایشنامهیی رو که فکر میکنن در تهران اجرا شده و لابد مُجازه، نمایشنامه رو کار میکنن، بعد از دو سه ماه سهچهار ماه که درگیریهای خانوادگی و غیره وجود داره، سرانجام یککسی میآد اونو ممنوع میکنه. من رییس فرهنگ و هنر رو دیدم، ازش پرسیدم چرا، برای اینکه این نمایشنامه در تهران اجرا شده و اجازه گرفته، گفتش که من فکر میکنم اینو نباید اجازه میدادن... خب، دلیل خواستم، چرا؟ گفتش که خب من اینجور فکر میکنم. تدریجاً
[صدای تشویق چند نفر] میذارین حرف... تدریجاً من مجبور شدم یک بحث ابلهانهی وارو بکنم، که اون تصور روـ یعنی این رو براش توضیح بدم که برخلاف اونچه که شما فکر میکنین، در واقع در حال خدمت کردن نیستین، شما گذشته از اینکه اصلاً مصلحتی رو که مورد بحثه
[وقفه] گذشته از اینکه مصلحتی رو که مورد بحثه درست در نیافتین، گذشته از اینـ چون در اون زمان اون فکر میکردش که ما چون با همسایهی شمالی دوست شدیم دیگه نمایشنامهی «بامها و زیر بامها» رو نباید اجرا کنیم، خیلی... خیلی عجیب بود. چون تا چندوقت پیش «بامها و زیربامها» به این دلیل، چیز بود، توقیف میشد که ما با همسایهی شمالی دشمن بودیم؛ حالا درست واروی همون دلیل میاومد. خب ما نهایتاً نتونستیم همدیگه رو قانع کنیم، اون بهزودی بهنظرم وکیل(؟) شد...
اون گروه از هم پاشید، گروههای خیلی دیگهیی رو توی شهرستانها من دیدم که از هم پاشیدن. گروه بر اساس یکجور تشنهگی، اونچیزی که کموبیش الآن شما رو دور هم گرد آورده، بر اساس یکجور تشنهگی بهوجود میآد. عدهیی که احتمالاً توی شهرستانها، از حوالی بعدازظهر، عصر و غروب فضا شروع میکنه بهاینکه بخوردشون، چون کاری نمیشه کرد، چون در اونجا احتمالاً غیر از یه کتابخونهی محدود هیچی توی شهرستان نیست. چه کار دیگهیی میشه کرد غیر از اینکه آدم که در تمام روز کتاب خونده بالاخره بیاد بیرون و با یک جمعی در هم بیامیزه، یک کاری رو که یک کار دستهجمعیه انجام بده... خب، قاچاقچی که نمیشه شد یا دزد...
[صدا تقریباً قطع میشود، بهاحتمال زیاد مشکل ضبط، شاید چند کلمه هم ضبط نشده و بههرحال تشخیص دقیق کلمهی اول کمی دشوار است] اهدافی(؟) در تهران تصمیم گرفت که گروههایی رو بهوجود بیاره در شهرستانها که تحتِ نظارت اون کار بکنن. کمابیش گروههایی که الآن در شهرستانها هستند گروههای تحتِ نظارتان. خب، این اتفاق عیناً الآن در تهران هم هست. شما در تهران هم نمیتونین الآن تئاتری کار کنین که به یک جا وابسته نباشید... یعنی این آخرین تجربهیی که من دارم چهار پنجماهه میکنم، یعنی لااقل از آغاز نوروز تا الآن، خیلی جدیده و اصلاً متعلق به چند سال قبل نیست، کاملاً معاصره... پنج ماه تمام من کوشیدم که یک تئاتر اجرا بکنم. تئاتر مستقل غیرممکنه.
خب... نکته در اینه که ما همه، درواقع دستگاه نظارت و کلاً بقیه، زیر یک عنوان این کار رو میکنیم؛ عنوان اینه که با واقعیتِ معاصر تطبیق نمیکنه. احتمالاً واقعیت چیزیه که همه بهکار میبریمش، کموبیش مثل سکهیی که هرلحظه بخوایم خرجش میکنیم... ولی منظور از واقعیت، واقعیت نیست. داریم در واقع راجع به چیزی صحبت میکنیم که مصلحته... در واقع مصلحت روز این نیست. خب، یکی از مثالهای عمدهی این، راجع به تاریخ ایرانه. شما کموبیش نمیتونین یک کاری، تئاتری یا فیلمی چیزی، در مورد تاریخ ایران بنویسین که «واقعیت» بگه. چون بهمحض اینکه واقعیت بگه، درست با همون صلاح واقعیت، یعنی تعبیری که دستگاه دیگری از واقعیت داره، اون کار خواهد موند... نکته در اینه که ما در طول سالها گفته شده بهمون که ما تاریخ درخشان داشتیم، ما ملّت غیور بودیم. گفتهشده که ما با هم برادر بودیم و خیلی چیزای دیگه؛ تاریخ متٱسفانه اصلاً اینو نشون نمیده. تاریخ اصلاً، متٱسفانه، نشون نمیده که ما اینهمه ملّت غیور بودیم. تاریخ یککمی بهعکس این رو نشون میده. تاریخ بهعکس نشون میده که ما در برابر همهی حملهها کموبیش همدیگه رو تنها رها کردیم. تاریخ در تمام طول... طول... نوشتهها و اسناد مختلفش به ما نشون میده که ما در تمام قرون مالیات دادیم، در طولِ تمام قرون کار کردیم و یک بیتالمال بهوجود اومد که درست موقعیکه به ما حمله شد، اولین پادشاه یا اولین امیر اون رو برداشت و در رفت، و ما رو در برابر مهاجم تنها گذاشت
[صدای تشویق جماعت]. تاریخ در موقع حملهی مغول اینو نشون داد، تاریخ در موقع حملهی غوریان، در مورد حملهی تیمور، در مورد حتی افغانها که ملّت کوچکی بودن، جزیی از ایران بودن و در مورد اعراب این رو نشون داد، که ما چگونه دستهدسته همدیگه رو در برابر هم تنها گذاشتیم. خب، احتمالاً این یک واقعیته که شما نباید بگین، حتی وقتی داریم راجع به زمان معاصر صحبت نمیکنیم... خب، کی برای ما توضیح میده سرانجامْ این تاریخ رو؟
مسئولیت عبارت از این نیست که هر وقت صرفه ایجاب میکرد بهکار ببریمش، مسئولیت عبارت از یکنوع از دوباره، از اصل خود را شناختنه. موقعیکه من به یک تاریخی تکیه دارم که فقط بهواسطه راجع بهش اطلاع دارم، احتمالاً خودم رو ممکنه آدم دیگهیی بشناسم غیر ازونکه واقعاً هستم. هیچچیز من رو برای من روشن نخواهد کرد جز یکبار از نو این تاریخ رو خوندن. هیچ صلاحی بهکار من نخواهد اومد برای نوشتن غیر از از نو نثر گذشته یا شعر گذشته را خوندن.
خب... در قبال تمام اینها، ما مقداری فرمایشات و مقداری تحلیلها، مقداری تعابیر یا مقداری کلیشه داریم. گفتهشده که تاریخ ما درخشانه. متٱسفانه دعایی که کورش یا داریوش، یادم نیست کدوم یکیشون، یکزمانی کردند در اینجا اتفاق نیُفتاد. دعا کردند که خداوند سرزمین ما را از خشکسالی و دروغ حفظ کند... متٱسفانه این اتفاق نیُفتاد. ما دچار خشکسالی هستیم و دچار دروغ. این اتفاق بهطور عکسالعمل توی جمعیت و توی خواننده، توی بینندهی تئاتر و توی بینندهی سینما هم رخ داد. موقعیکه واقعیت خیلی از اونطرف مسخ میشه، ما بهصورت عکسالعمل خیلی از اینطرف ما هم مسخاش میکنیم... در نتیجه اون اتفاقی میافته که در طول تاریخ افتاد؛ ما صاحب یک هنر «کمپلکسه» یک هنر پیچیده یا گرهداریم. هنری که در هر جا بسته میشه از یک جای دیگهیی خودش رو نشون میده. اگر گفته میشه که تئاتر کار نکن از یک طریق دیگهیی من باقی خواهم موند، از یک طریق دیگهیی دوباره سر برخواهم آورد. اگر گفته میشه سینما کار نکن، از یک طریق دیگهیی دوباره من زنده خواهم شد. چیزی که در طول تاریخ اتفاق افتاد، اگر مطالعه میشد، لااقل باید این تجربه رو برای زمان حاضر میآورد، که جلوگیری بهکلی یک چیز رو نخواهد کشت، برای مدت کوچکی، کوتاهی اون رو تغییر شکل خواهد داد، ولی اون رو از میون نخواهد برد
[حدود 28 ثانیه وقفه: صدای تشویق جماعت... سکوت... صدایی شبیه صدای اعتراض جمعی، هیاهو ادامه دارد... کسی از نزدیک میکروفن اعتراضی میکند، بیضایی سینه صاف میکند، همان فردِ نزدیک میکروفن تشر میزند که «ساکت». بیضایی بلافاصله حرفاش را پی میگیرد]خب، چیزی که من راجع به واقعیت داشتم میگفتم... دربارهی نظارتِ پنهانی داشتم میگفتم، داستانیست یککمی ادامهدار. داستانْ اینه که بههرحال سرانجام وقتی تئاتر شما میآد روی صحنه، در همون لحظه حتی، میشه برش داشت. در همون لحظه با وجود اینکه شما اجازه در دست دارین، هنوز تٱمین ندارین. در همون لحظه میتونه یک وکیل مجلس یا یک سرهنگ شهربانی بهش بربخوره. در همون لحظه میتونه به کانون پزشکان بربخوره، در همون لحظه میتونه به هر کسی که تو خیابون رد میشه بربخوره. هر کسی در هر لحظه میتونه اون رو تغییر بده، هرلحظه میشه این کار رو کرد. بنابراین تمام اجازههایی که وجود داره، تمام اونچه که روی کاغذه، چیزهای قطعی و نهایی نیستن. عیناً اتفاقْ در مورد سینما هم هست، عیناً الآن این بحثی که اواخر رخ داد زاییدهی همینه... در واقع شما الآن میتونین نتیجهی یک اقدام چهارپنج سال پیش رو ببینین. سینما در واقع نمیشه کار کرد مگر در زیر یکی از بیرقها. احتمالاً شما فقط میتونین یا در تلویزیون کار کنین یا به کلی در فرهنگ و هنر. اونچیزی که اینوسط به اسم سینمای خصوصی وجود داشت و باعث شد در جوارش یک سینمای نسبتاً بهتر بهوجود بیاد، یک سینمای وسط بهوجود بیاد، بهکلی از میان برداشته شد. در نتیجه جواب خیلی از سوالها بهوضوح اون چیزیست که، نتیجهی اقداماتیست که در این چند سال داشت رخ میداد و کموبیش معلوم بود چرا...
امروزه هم عدهی زیادی از کسانی که کار سینما میکنن، یا کار تئاتر میکنن کسانیان که اگر مداومت کاری براشون وجود داشت در یک جای دیگری، در یک جای بهتر یا برتری، از لحاظ تجربههای شخصی، از لحاظ زبون مبادله با مردم یا از لحاظ پیشرفتهای کیفیّتی کار باید بهدست میآوردن و نیاوردن. من براتون یادآوری میکنم که ما هرگز تجربهی هیچ تئاتری رو در زمان خودش بهدست نیاوردیم. تئاترهایی که ما نوشتیم هرگز، یا اکثر، بهصحنه نیومد یا چندینسال دیرتر، در یک شرایط دشوارتر، بهرویصحنه اومد. تئاتر من وقتی اومد که دیگه من به تجربهش احتیاج نداشتم. تئاتر خیلی از آدمها اینطور شد... فیلم من همینطور. من الآن آخرین فیلمی که ساختم چیزیست که میخواستم ده سال پیش بسازم، من الآن اصلاً دیگه نمیخواستم این رو بسازم. در نتیجه خب، قضیه اینه: اتفاقات از شما چیزی رو میسازه که الآن هستید، مهم اینه که چقدر در قبال اون اتفاقات شما عکسالعمل بهخرج دادین و سعی کردید اونچیزی که خودتون میخواستین باشین. در واقع نتیجه در این لحظه عبارت از اینه که خیلی از آدمها در حال کار کردن تئاتر نیستن، در حال کار کردن سینما نیستن. نوشته رو میشه در منزل نوشت، میشه چندسالی نگه داشت، میشه دستی رد کرد و میشه خیلی از کارهای دیگهیی باهاش کرد، همچنانکه احتمالاً این چیزیست که جلوش گرفته نشه. از لحاظِ کاری که من اینجا براش هستم، یعنی تئاتر و سینما، اون رو میشه نه از طریق نظارت، از طریق سرمایه جلوش رو گرفت. کاری که اتفاق افتاده. شما برای فیلم و یا برای تئاتر تهیهکننده میخواین، برای فیلم یا تئاتر مبغلی لازمه، خرجی لازمه که بشه. شما مجبورید نگاتیو رو بخرید، مجبوریم که لابراتوار بریم، مجبوریم دوربین داشته باشیم؛ اون قلم در جیب من نیست و اون کاغذ در بقالی سرکوچه نیست. شما مجبورین که سرانجام فیلمی رو که ساختین از دستگاههای مختلف بگذرونین، اینجا یک اتفاق جدید میافته و اون اینه که در حالیکه واقعاً از طریق تنگناهایی که سرمایه بهوجود میآره، فیلمها و تئاترها ساخته نمیشن، سرمایه قراردادی میشه برای اینکه فستیوالها بهوجود بیان، برای اینکه جشنوارهها بهوجود بیان و برای اینکه از طریق اونها گفته بشه که تئاتر و فیلم داره در ایران حمایت میشه. نکتهش در اینه که بسیاری از شما احتمالاً در این لحظه سوال میکنین که خب فیلم من هم در یک فستیوال بوده و احتمالاً فیلم بعدیم هم بدون شک یا خواهد بود یا... چه من بخوام چه نخوام... قضیه در
[صدا قطع میشود، اما بهنظر نمیرسد بخشی از سخن از دست رفته باشد] قضیه در اینه که در این لحظه هیچ شانسی برای کار کردن جز از لحاظ، جز از طریق شرکت در یک همچینجایی باقی نمونده. شما روزی که بهنظرتون میآد، یک فکر میکنین که میخواین اون رو بسازین، همون روز در واقع در ذهنتون امضا کردین شرکت در یک فستیوال رو. برای اینکه تهیهکننده به من فیلم غیر از این نمیده که میخواد در یک فستیوال ظاهر بشه. برای اینکه فیلم من تجارتی که نیست، یا من اونکاره نیستم. در واقع در اون لحظه که شما دارین فکر میکنین، یکی از این دو راه رو دارین: یا فکر نکنیم یا اینکه در اونلحظه، همونجا امضا کردیم شرکت در اون فستیوال رو.
خب... وضع خوشایندی نیست. با وجود اینکه حتی در اونلحظه آدم قبول میکنه که در این زمان من نمیخوام، یا هیچکدوم از ماها نمیخوایم، رشتهیی از کار سینما که بهوجود اومده قطع بشه و بمیره، و یهمقدار از چیزایی رو حتی قبول میکنیم، گاهیوقتا حتی یهمقدار اون فیلمی رو که نمیخوایم از لحاظ، از خیلی لحاظها، حتی اون رو، یا فیلمهایی رو که قبلاً میخواستیم بسازیم و الآن بعد از ده سال دارن امکانش رو میدن، که از نظر ما کهنه شده، زمانش گذشته، ولی الآن میسازیم، با وجود این من چهار سال یکبار فیلم میسازم... نشده. من در سال پنجاه تا الآن سهتا فیلم ساختم؛ در سال پنجاه یکی، در سال پنجاه و سه یکی و الآن در سال پنجاه و ششیم، یکی. فیلمهایی که وقتی شروع کردن به ساختهشدن بیشتر از پنجشش ماه کار نداشتن. شما دو سال و نیم میدویین تا یکچیزی رو، یک سرمایهیی رو جمع کنین، از یک دستگاههایی رد شین و سرانجام یک کار بهوجود بیارین، و وقتی سرانجام میریم پشتِ دوربین بیشتر از یک تودهی زباله نیستیم، یک چیز بهکلی خردشده، مچالهشده، از میونرفته. یهچیزی که، فکری که دو سال و نیم پیش کرده بودین، حالا دیگه بهنظرتون جذاب نمیرسه... در اونلحظه شما فکر میکنین اصلاً چرا باید کار کرد... با توجه بهاینکه بالاخره در اون لحظه هم شما هنوز نمیدونین این فیلم خواهد اومد یا نه. هر جلسهی کار بهنظر میآد که آخرین جلسهس، هر فیلم بهنظر میآد که آخرین فیلمه. به همین دلیله که در هنر معاصر، توی تئاتر و سینما، یک چیز بهوجود اومده، یک جریان بهوجود اومده که تئاترها و فیلمها رو تا حدودی مسخ میکنه و اون عبارت از اینه که شما هر چی دارین تو تئاترتون میگین و هرچی دارین تو آخرین فیلمتون میریزین، چون امید ندارین یک فیلم بعدی یا یک تئاتر بعدی خواهید داشت. بههمیندلیله که تئاترها ممکنه یککمی از ساختمون خودشون خارج میشن، که فیلمها از ساختمون خودشون تاحدودی خارج میشن... در نتیجه هم عیناً اتفاق سابق میافته؛ شما صاحب یک هنر «کمپلکسه»یین، صاحب یک هنر گرهدار. ما هیچوقت نمیتونیم بدونیم که در یک شرایط دیگه من چه میکردم، یا آدمای دیگه چه میکردن. نکتهی مهم اینه که بهنظر میآد برای یک تئاتر بهتر تماشاچی بهتر لازمه. عدهیی که شما اینجا هستین کافی نیست، احتمالاً یک جمعیت وسیعتر لازمه... برای یک سینمای بهتر تماشاچی بهتر و بیشتر لازمه. تماشاچی بهتر و بیشتر در واقع الآن در پای تلویزیونهاست. تماشاچی بیشتر و بهتر داره فیلمفارسییی رو که اینهمه مسخره میشه میبینه از طریق تلویزیونها. جریان فرهنگییی که موفق شد همهی این نسل رو بهصورت واسطه، بهصورت دلّال زمین، دلّال پیکان، بساز و بفروش و غیره و غیره در بیاره، میتونست یک گروه یا یک قشر و یا یک نسل فرهنگی خوب بهوجود بیاره. میتونست فضایی بهوجود بیاره که توش تحقیق بدون ترس انجام بشه، که در اونصورت شما یک نسخهی درست تاریخ لااقل در این زمان میداشتید، که شما میتونستید یکبار به یک تاریخ اعتماد کنید، بهش رجعت کنید و بدونین کجا ایستادین. میتونستین شما یک تحلیل درست از عرفان داشته باشین، از نقاشی داشته باشین و از هر جریان فرهنگی و هنری قبلی. متٱسفانه ما بدون پشتوانهی این چیزا، در حالیکه بهنظر میآد بهکلی با گذشته قطع(؟) کردیم، بهغلط بهنادرست، نه از طریق درک شخصی و رد کردن، بلکه از طریق اینکه مطلقاً چیز قابل اعتماد در دسترسمون نیست... ما کموبیش، تا یه حدود وسیعی، آدمان بدون صلاحیم، از لحاظ فرهنگی، از لحاظ فکری. نکتهی مهم اینه که در کنار هر جهادی، یک جهاد فرهنگی و فکری هم لازمه. احتمالاً اگر واقعیت در جایی بهدروغ گفته میشه ما واقعیت رو بهدروغ بیان نکنیم. چیزی که متٱسفانه اتفاق میافته؛ در مطبوعات، در رسانههای گروهی ـ اگر اسم درستش تا آخرین لحظه همین باشه ـ و در جاهای دیگه.
احتمالاً ما هم از نویسنده نمیخوایم که واقعیت رو بگه، ما هم علاقهمندیم که نویسنده اونچه رو که مصلحته بگه، منتها مصلحت ما البته فرق میکنه. بهاینترتیب ما هم بهنوعی نویسنده رو تعیین میکنیم. این "هر دو" نادرسته، اونچه که دستگاه و دولت و دستگاه نظارت تعیین میکنه و اونچه ما بهعنوان عکسالعمل تعیین میکنیم. درست این نیست که ما بخوایم که نویسنده اونچه رو که ما میخوایم بگه، درست اینه که بذاریم نویسنده اونچه رو که فکر میکنه بگه، و ما هم خودمون شخصاً فضایی بهوجود بیاریم که توش بتونیم اونچه رو که فکر میکنیم بگیم. احتمالاً فکرهایی که در زمینه با هم مساویان، یکیان، ولی طرز بیان، استقلال فکر یا احتمالاً جلوتر بودن یا بینش شخصی درش فرق کنه. شما نخواید که یک هنرمند در پشتسر گروه و قافله بیاد. اون احتمالاً قراره که جلو بره، اون احتمالاً قراره نیازهایی رو بگه که جمع نمیدونه بهش احتیاج داره. احتمالاً این درست نیست که ما بخوایم که یک نویسنده اونچیزی رو بگه که ما میخواستیم. این کافی نیست. نویسنده باید یکچیزی بیشتر از اون رو بگه که ما میخواستیم، اون باید یکچیزهایی رو بگه که ما نمیدونیم میخوایم. خب... در اینصورت من فکر میکنم به این نوع طرزفکر متعلقام. فکر میکنم اگر این شستوشو میبایست در فضا اتفاق بیافته، یهمقدار هم باید در ما اتفاق بیافته... ما باید این احساس رو بکنیم که کلمات، معیارها، اصطلاحایی که بهکار میبریم بهخصوص، کمی فرسوده شدهن، از بسکه همه بهکار بردهن. کلمهیی که از دستگاههای دولتی تا روشنفکر معاصر همه بهکار میبرن، بهمن حق بدین که نسبت به اون کلمهها یککمی مشکوک باشم. اگر قرار شه دستگاه دولتی هم «مسئولیت» بگه و ما هم بگیم، من یککمی به اون «مسئولیت» مشکوکام. اگر قراره که اون هم راجع به «آزادی» صحبت بکنه و ما هم، من یککمی راجع به اون «آزادی» مشکوکام.
متشکرم.»
- - -
* به احتمال قریب به یقین اشاره به نمایشنامهی «بامها و زیربامها» نوشتهی گوهر مراد
----------------------
توضیح:
آنطور که در سایت کتابخانهی ملی ثبت شده، متن سخنرانیهای ده شب شعر گوته را انتشارات امیرکبیر سال پنجاه و هفت و در کتابی به نام «ده شب» (بهکوشش ناصر مؤذن) چاپ کرده است. من متٱسفانه دسترسی به این کتاب نداشتم و در فضای مجازی هم هرچه گشتم نتوانستم جایی را پیدا کنم که متن مکتوبِ این سخنرانی بهرام بیضایی را داشته باشد... خب، جدای از اینکه فایل صوتی چندان خوشکیفیت نیست، برای خودم راحتتر و لذتبخشتر بود که این گفتهها را بخوانم (هرچند شنیدنشان هم لطف خاص خودش را دارد) از طرفی دلام میخواست دیگران هم نصیبی، تازه یا دوباره، ببرند از این گفتهها... پس فکر کردم بد نیست اگر سخنرانی را تایپ و اینجا بازنشر کنم، برای خواندن و بازخواندن.
و... پیشتر هیچ تجربهیی در پیاده کردن سخنرانی نداشتم، اطلاعی هم دربارهی روش یا روشهای درست یا معمول این کار ندارم. اول میخواستم گفتهها را همانطور که میشنوم تایپ و بعد متن را رسمی کنم (در حد اتو کردن کلمهها و نه بیشتر) و هرجا که وقفهیی در سخن پیش آمده، یا اتفاقاتی ازیندست که ممکن است در خلال یک سخنرانی پیش بیاید، حذف یا سرهم کنم... اما راستش بهنظرم درست نیامد که، حتی در حد تغییراتی کوچک، بدون اجازهی صاحبسخن در گفتهها دست ببرم، پس فکر کردم فقط بچسبم به همان اتو کردن کلمات... در این مورد هم مشکل اینجا بود که با لحن بهقول معروف رسمی، بعضی اتفاقات (همان وقفهها و...) حالتی غیرطبیعی پیدا میکردند. اینها و دلیلی دیگر، که خواهم گفت، باعث شدند آخر سر تصمیم بگیرم همهچیز را درست همانطور که میشنوم پیاده کنم، حتی وقفهها و اتفاقات پیشآمده و عکسالعملهای بهرام بیضایی در برابر آنها و همینطور عکسالعمل شنوندگان.
و دلیل دیگر... چندی پیش در جستجوی اطلاعاتی دربارهی «ده شب شعر گوته» به گفتوگویی رسیدم بین مهدی یزدانیخرم و محمدعلی سپانلو، احتمالاً در سایت روزنامهی «شرق». متٱسفانه آن صفحه یا نشانیاش را ذخیره نکردم بهخیال آنکه حتماً همانجا که هست باقی خواهد ماند، که نماند... البته بخت یارم بود و توانستم نسخهیی از آن گفتوگو را در وبلاگی پیدا کنم، هرچند آنجا هم ندیدم چیزی دربارهی منبع اصلی نوشته باشند. با اینحال، تا جایی که یادم هست، بهخصوص دربارهی آنچه مورد نیازم بود، تقریباً مطمئنام گفتوگو همان است و چیزی کم و زیاد نشده...
اما آنچه دنبالاش بودم، بدیهی است که مربوط میشد به همین سخنرانی بهرام بیضایی. همانطور که گفتم اول تردید داشتم در پیادهکردن متن درست همانطور که میشنوم، اما خواندن این بخش از گفتوگوی مذکور دلیل دیگری شد برای کنار گذاشتن تردیدم.
آن بخش را میآورم همینجا که بخوانید، برای خواندن کل گفتوگو هم میتوانید به این
صفحه بروید:
«سپانلو: سلطانپور شعرهایی خواند پر از گلوله و خون كه «ایران من، مصلوب بر صلیب آمریكا»... من در كتابم نوشتهام اگر شعر را نگاه كنی به هر سطرش یك واژه خون سهمیه میرسد. «شب خنجر و خون و...» و از این قبیل. جمعیت هم تشنه این حرفها بود و من در كتابم نقد كردهام كه كانون در واقع مرعوب جمعیت شد. و استثنائا دو، سه نفر هستند كه روبروی جمعیت قرار گرفتند كه یكیشان بهرام بیضایی بود.
یزدانیخرم: جه جور مقابل جمعیت ایستاد؟ یعنی با سطانپور مخالفت كرد؟
سپانلو: او صراحتا گفت «یك سانسور در میان شما است» یعنی علاوه بر سانسور دولت یك سانسور هم میان شماست. ما میخواهیم نمایشنامه بنویسیم بعد شما متوقعاید دهقان هفت قرن پیش نمایشنامه باید آشنا به اصول ماركسیسملنینیسم باشد! اگر نباشد ما را مرتجع میدانید.
یزدانیخرم: مگر بیضایی قرار بود شعر بخواند؟
سپانلو: قرار بود قبل از هر شعرخوانی یك سخنرانی باشد. مثلا گلشیری رفت و درباره وضعیت داستان گزارش داد. بیضایی هم رفت همین گزارش را درباره وضعیت تئاتر بدهد كه جو عصیانی جمعیت را دید. آن جو را كه دید نوشتهاش را كنار گذاشت و شفاهی صحبت كرد. یادتان باشد سه سال قبل از ده شب، سعید سلطانپور و رفقایش به تئاتر «سلطان مار» بیضایی حمله كرده بودند و تئاتر را به هم زده بودند. او خواسته بود افسانه قدیمی سلطان مار را اجرا كند كه به مذاق این آقایان خوش نیامد و زدند و به هم ریختندش. وقتی كه در سال 1358 بچههای حزباللهی تئاتر «عباس آقا كارگر ایران ناسیونال» سلطانپور را به هم زدند، فرج سركوهی در تهران مصور با من مصاحبه كرد. من گفتم ما میگوییم این كار درستی نیست ولی سلطانپور خودش بنای این كارها را گذاشته و او حق اعتراض ندارد ولی ما همیشه میگوییم بهم زدن تئاتر كار بدی است.»
تٱکید از من است. علاوه بر در دست نداشتن نسخهی چاپی «امیرکبیر»، راستاش روی حساب همین «شفاهی» بودن گفتهها هم بود که فکر کردم بد نیست مکتوب کردن جزءبهجزء تمام آنچه در نسخهی صوتی شنیده میشود.
پ.ن.: احتمالاً بهزودی نسخهیی از متن چاپی این سخنرانی به دستم میرسد. سعی میکنم در اسرع وقت آن نسخه را هم تایپ و همینجا بازنشر کنم.