شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه


دو سه سال پیش این‌روزها توی این صفحه از بهار می‌نوشتم، از شکار شکوفه‌های تازه، تک‌آدم‌هایی که آن‌ها هم حواس‌شان هست به سُریدن آرام بهار زیر پوست اسفند... پارسال از لاغر شدن تقویم‌ام نوشتم، از هول و هیبت جذاب‌اش...

همین چهارپنج‌سال پیش می‌گفتم اگر بیست و هشت سالم شده باشد و فلان و بهمان نکرده باشم لایق زیر خاکم. سه سال پیش کوتاه آمده بودم و می‌گفتم حالا هر گهی هم خوردم بخورم امّا خورده باشم که یک پُخی هم شده باشم (گه و پخ بی‌عفتی نیستند. اجازه بدهید شرمنده نباشم از توی جمع گفتن‌شان، که اجازه اگر ندهید جفت‌مان شرمنده می‌شویم... عموماً آدم خوش‌دهنی هم نیستم و فکر نکنید آب‌کشیده‌بازی در می‌آورم، اما مثلاً برای خودم قاعده گذاشته‌ام که توی هر جمعی بی‌چاک‌دهنی‌ام را رو نکنم، دیپلم نیست که پزش را بدهم، خوش‌دهنی هم البته همین‌طور. خلاصه این‌ها را گفتم تا بگویم گه و پُخ گفتن را جداً بی‌چاک‌دهنی نمی‌دانم چندان. مکروه نیست، گیریم مستحب هم نباشد). بله، فکر می‌کردم به همین. بعد بیشتر کوتاه آمدم، به این راضی شدم که بگویم تا بیست و هشت سالگی هر گهی هم نخوردم نخورده باشم، دست‌کم یک کتاب‌م چاپ شده باشد که وقتی کسی پرسید چه غلطی می‌کنی در زندگی‌ات مجبور نشوم من‌من کنم و فوق‌اش حواله‌اش بدهم به پستوهای کامپیوترم...
خوشبختانه مجبور نشدم کوتاه‌تر بگیرم و با این‌حال، دروغ چرا، نظر شخص خودم را یواشکی بخواهید بشنوید باید بگویم فرقی به حال‌ام نکرده... هنوز می‌بینم که هیچ پخی نشده‌ام. تنها فرقی که در احوال‌ام ایجاد شده این است که وقتی شاد و شنگول باشم می‌توانم از صمیم قلب بگویم فهمیده‌ام آدمیزاد قرار اصلی‌اش این نیست که حتماً غلط خاصی بکند و هر کاری هم بکند می‌تواند هیچ غلط خاصی به‌حساب نیاید و به هیچ‌جای دنیا هم برنخورد. در واقع در اوقات شنگولی دیگر به خودم نمی‌گویم خاک بر سرت هیچ پُخی هم نشدی، در اوقات ملولی هم دیگر فکر و ذکرم این نیست که چرا هیچ پخی نمی‌شوم. بیشتر اوقات در ملولیّتِ شدید با لحنی «رضا مارمولک»وار به خودم متلک می‌اندازم که «من اصلاً به تو فکر نمی‌کنم پسر جان»...
نه! بیشتر اوقات این کار را هم نمی‌کنم... جداً خیلی ضایع است آدم هیچ پخی نشود و دروغ هم بگوید، انصافاً دوزارْ زندگی به دروغ گفتن‌اش نمی‌ارزد...
نصیحت نمی‌کنم‌ها... فقط می‌خواهم بگویم خیلی ضایع است آدم این‌طوری دروغ بگوید؛ دست‌کم برای تمام کسانی که قبول کرده‌اند قرار نیست گه خاصی بخورند یا پخ خاصی بشوند. خب وقتی آدم این قضیه را قبول کرد دروغ گفتن که چیزی را جابه‌جا نمی‌کند. دروغ فوق‌اش به درد کسی بخورد که فکر کند می‌تواند با آن چیزی را جابه‌جا کند؛ خب، بگوید، نوش جان‌اش، دست‌مریزاد هم دارد. اگر به خودش مزه می‌دهد بگوید. ولی وقتی آدم دروغ بگوید و به خودش هم مزه ندهد... مثلاً حالا من یکی دو بار به خودم متلک انداخته باشم؛ این‌که به‌جای یکی دو بار بگویم «اغلب»... خودم که می‌توانم مچ خودم را بگیرم و بگویم بچه‌جان نمایشنامه نمی‌نویسی که با «اغلب» بار دراماتیک‌اش را زیاد می‌کنی... نه، اغلب و همیشه نمی‌گویم، یکی دو بار گفته‌ام. اتفاقاً اغلب به خودم می‌گویم هیچ پخی که نشدی، بیا و یک‌ذره با خودت صادق باش، ‌سر خودت را شیره نمال و ازین شعر و شعار‌ها. تازه این هم سر «اغلب»اش حرف و حدیث هست. به‌هرحال...
اصل مسئله این است که وقتی ملولم به خودم گیر می‌دهم... کار خوبی است، جدی می‌گویم، خیلی کار خوبی است آدم به خودش گیر بدهد. سال‌ها پیش یک سال تمام و شاید کمی بیشتر فقط به زمین و زمان گیر دادم، پاچه‌ی هر کسی را که پا داد گرفتم... فکر می‌کردم آق‌دایی آسمان پاره شده و من افتاده‌ام زمین... نابغه‌ی دهر، ستاره‌ی فردای تئاتر زمین و زمان، کاندیدای مادام‌العمر دریافت دست‌خّر بلورین... نشستم یک مانیفست تئاتری هم نوشتم، جداً نوشتم، سندش هست... سر تمرین چنان صدام را می‌انداختم ته گلوم که تمبان خودم از پام می‌افتاد... حالا... خیلی ضایع است وقتی می‌بینم آن جنابِ مستعد، که خیر عمه‌جان‌اش چند نفر هم شاخ توی جیب‌اش کرده بودند که پخی هست، هیچ پخی نشده، هیچ پخی‌ها، هیچ. نیاز نیست کسی حتماً تئاتری باشد تا بفهمد بازیگر نیست آن بازیکنی که مثلاً می‌گوید من بلد نیستم فلان جمله را بگویم، حس‌اش در من نیست؛ بازیگر نیست و من هم نبودم و بیخود زارت و پورت می‌کردم... اجازه بدهید یک‌نمه قربان خودم هم بروم: خوشا به‌حال زارت و پورت‌کنندگانی که روزی می‌فهمند زارت و پورت کرده‌اند و دست‌کم بخت‌اش نصیب‌شان می‌شود که وقت کنند چندوقتی زرت و پرت هم بکنند.
حالا لابد یکی این وسط فکر می‌کند قربان خودم رفتن نمی‌خواست، تا همین‌جاش هم چه حالی کرده‌ام با خودم که این‌قدر راست نشسته‌ام و احتمالاً بر لب خنده و در دل غرور از گه بودن‌هایم گفته‌ام... اما این‌جا را بد گرفته طرف، این‌جا را بد گرفته.
آدم‌هایی که این‌طوری اعتراف می‌کنند لزوماً آدم‌های جالبی نیستند. آدم یک روزی، دیر یا زود، می‌فهمد فلان‌جا گند بالا آورده، این برای آدمیزاد دلیل و تضمین نمی‌شود که پس‌فردا بهمان جا هم گه بالا نیاورد. اتفاقاً همین خودم را می‌ترساند. فکر می‌کنم نکند شیر بشوم خیال برم دارد در هیچ زمینه‌‌ای اگر گه خاصی نشدم، در زمینه‌ی خودشناسی به جایگاه والایی رسیده‌ام و بعد توی همین خودشیفتگی تخماتیک تِر بزنم به سر و هیکل خودم طوری که تا مدت‌ها حالی‌م هم نشود. راه دور و سختی هم نیست‌ها، دباغ‌خانه‌ای‌ست که گذر هر پوستی به آن می‌افتد و روزگار هم بالاخره پوست هر کله‌خر کله‌خرابی را خواهد کند... شده یک روز مانده به مرگ؛ آدم بالاخره می‌فهمد در اصل چه گندی بالا آورده که دست‌کم همان یک‌روزش را زهرمار کند... هرچند، این هم شاید زیادی خوش‌بینانه باشد. بگذارید این‌طور بگویم که بختِ خوش اصولاً چیزی نیست که مُهر پیشانی آدم کنند بعدِ رو خشت افتادن و در نتیجه چون بختِ خوش همیشه و همه‌جا سروقت نمی‌رسد بهتر است آدم زیاد خوش‌خیال نباشد که می‌تواند هر غلطی خواست بکند و باشد و آخر سر خودش هم خبردار نشود و با دل خوش کپه‌ی مرگ بگذارد.
یاد حکایتی افتادم. به دلایلی شخصی خجالت می‌کشم از گفتن‌اش... ولی بگویم:
دو تا رفیق با هم می‌رند چلو کبابی. اصغری و اکبری. تا می‌شینند اصغری می‌گه «اکبری، چه بو گهی می‌آد» اکبری می‌گه «آره» اصغری می‌گه «بریم یه جا دیگه داآشم» بلند می‌شن می‌رن یه چلوکبابی دیگه. می‌شینن پشت میز و سفارش می‌دن و اصغری می‌گه «داش اکبر، بو گه نمی‌آد؟» داش اکبر می‌گه «آره اصغری»؛ بلند می‌شن می‌رن یه جا دیگه. می‌شینن پشت میز و هنوز ننشسته اصغری می‌کوبه رو میز می‌گه «داش اکبر، بو گه می‌آد، اینجام که بو گه می‌آد» اکبری می‌گه «آره اصغری،‌ بد بو گه می‌آد» بعد یه کم فکر می‌کنه اکبری و می‌گه «داش اصغرم... نکنه ریدی؟» اصغری می‌گه «آره! چطو مگه؟»
حالا حکایت ماست...
البته حکایتْ اصل‌ش این‌طوری نبود. اصل ماجرا این بود که اکبری ریده بود، معمول‌ترش هم همین است که آن دومی ریده باشد... اما نه! باید بگویم معمول‌اش این نیست، یا دست‌کم اگر این باشد حکایت ما نیست. حکایت ما، حکایت من،‌ حکایت هر کسی که خودش قبول دارد این‌جاها همین‌طوری است، حکایتی‌ست که اول شرح‌اش رفت... و ما بر خود ریدگان و ما بر خود ریده نفهمیدگانیم. خرابی وضع هم از ریدن نیست،‌ از نفهمیدن است.
یادداشت نشد، مستراح علم کردم،‌ اما اجازه بدهید پیش‌تر بروم.
هفت سالم بود،‌ یا هشت سال، یکی بیشتر یا کمتر، به‌هرحال زیر نُه‌ده سال. جلوی در خانه ایستاده بودم باغچه را آب می‌دادم... هنوز هم کشته‌مرده‌ی باغچه آب دادن‌ام. آن‌روزها باید از روی جنازه‌ام رد می‌شدند تا موقع باغچه آب دادن حاضر شوم شیلنگ را بدهم به یکی دیگر. باغچه آب دادن وظیفه‌ی سازمانی من بود، حق من بود از زندگی، حق من بود از تولد... اگر فرشته‌ی پفیوزی بوده که قبل از تحویل‌‌ام به «لک‌لک» پرسیده عمو جان می‌خواهی به دنیا بروی یا نه، حتماً با همین باغچه آب دادن سرم را شیره مالیده و راهی‌م کرده و... صد البته با چند چیز خوب دیگر. اما این باغچه آب دادن اصل چیزی بوده که بابت‌اش حاضر شده‌ام قبل از بیست و خرده‌ای سالگی به دنیا بیایم...
بله، داشتم باغچه آب می‌دادم، دخترکی هم‌سال و از همسایه‌ها آمد جلو و گفت آقا پسر... این «آقا پسر» خطاب شدن انگار که اسم‌م آقا پسر فلان‌زادگان باشد، و نه فقط آقا و نه فقط پسرک، یک‌جورهایی دق من بود در کودکی که فعلاً ازش بگذریم... گفت آقا پسر می‌گذاری من هم باغچه را آب بدهم؟ خب، گفتم نه! اگر بزرگ‌تر بودم شاید حتی می‌گفتم بییّاه، هر که می‌خواست باشد. باغچه آب دادن شوخی که نبود. ظاهراً دختر هم شوخی نداشت. آرایشگاه مادرم همان کنار خانه بود و مادر او هم توی آرایشگاه. پدرسوخته رفت توی آرایشگاه و آمد بیرون و گفت مادرت گفت شیلنگ را به من هم بدهی. مادرم این‌جور آدم‌فروشی است. همیشه دل‌اش برای اولین نفری که از راه برسد می‌سوزد، هنوز همین‌طور است قربان‌اش بروم، آدم را ایکی ثانیه عین هویج تر و تازه می‌فروشد به اولین کسی که دل‌اش را بسوزاند. اما جداً گل است این زن، گل، حرص‌ام را تا حد مرگ هم که در بیاورد باز گل است...
به‌هرحال، دختر آمد گفت شیلنگ را بده. گفتم باشد، فروخته شده بودم و مقاومت علنی به نفع‌ام نبود، گفتم هر وقت خواستم بروم می‌دهم به تو... بیچاره از من ساده‌تر باور کرد. ایستاد همان بغل. همان موقع وضعی گریبان‌ام را گرفت که پی‌اش فهمیدم عدالتی وجود دارد و پانزده سالی گمانم طول کشید تا بفهمم نه، همین‌اش هم کشک است، اما به هر حال مدت‌ها سر کارش بودم... عدالت اولین بار به صورت شاش بر من ظاهر شد، گرفت و چه گرفتنی، کر و کور و شمشیر به‌دست. دو راه داشتم: طبق قول‌ام شیلنگ را بدهم دست دخترک که باقی باغچه را خودش آب بدهد یا این‌که بمیرم... راه اول که راه نداشت، راه دوم هم منطقی نبود. راه سوم به آنی آمد توی کله‌ام. با اجازه، شیلنگ را گرفتم روی خودم، نمی‌دانم چطور این فکر به ذهن‌ام رسید، اما شیلنگ را گرفتم روی خودم و ابلهانه داد زدم ای‌وای خیس شدم، بعد خودم را خالی کردم، شِرشِر در پناه شُرشُر شیلنگ شاشیدم توی تمبان‌م و بعد با وجدانی پاک تا ته باغچه را آب دادم.
بله، می‌خواهم بگویم گاهی آدم ریده و نفهمیده، گاهی هم می‌رود در پناه پرده‌ی دل‌انگیزی چون زلال آب و می‌شاشد به خودش... گیریم خودش نفهمید، گیریم کسی هم نفهمید، با تمبان کثیف چه کند آدم؟
و گیرم یک روز این‌ها را فهمیدم... این‌همه وقت می‌خواهم همین را بگویم که این فهمیدن افتخاری ندارد، نه به جان خودم، ندارد،‌ واقعاً به خودم افتخار نمی‌کنم و کسی اگر بلد است با تمبان گهی به خودش افتخار کند برود این کار را توی میدان بکند، شاید مقبول طبع مردم صاحب‌نظر شد و مایه‌ای به جیب یا نام‌ش زد... اما برای من ِ نابلد این فهمیدن خطرناک‌تر است، آدم را گول می‌زند. قبل‌تر گفتم، همیشه می‌پرسم اگر پس‌فردا روزی گند بزرگ‌تری بالا آوردم چه؟ و این سوالی است که باید مدام از خودم بپرسم و ممکن است گند بزنم و جواب‌اش را نفهمم... زندگی شوخی به‌شدت وقیحانه‌ای است.
حالا این همه را گفتم که این را بگویم... یعنی اصلاً همین نشاندم پای گفتن این‌ها. گفتم چند سال پیش چه می‌کردم و پارسال چه می‌کردم... پیش پای همین نوشته یک برگ دیگر از تقویم‌ام کندم. نمی‌دانید چه حالی داشتم، انگار شاخ غول را شکسته باشم نیش‌ام تا بناگوش باز شده بود از این‌که 355 روز این تقویم را کنده‌ام و مانده ده روزش... و چه قندی توی دل‌ام آب می‌شد وقتی به کندن این ده روز آینده فکر می‌کردم. احساس کردم واقعاً یک پخی شده‌ام برای خودم، «برگ تقویم‌کن» شده‌ام، آدم شده‌ام، مایه‌ی افتخار و سربلندی... مهم نیست بعدش چقدر جدی شدم، در واقع گند زدم به حال خوش‌م... آن لحظات واقعاً وجودم سرشار از پیروزی بود و...
می‌خواستم یک جوک تعریف کنم در جمع‌بندی کل یادداشت، فکر کردم این که نمی‌شود، انگار نشسته باشم به بیانیه نوشتن، گفتم گور باباش.
گفتم گور باباش و آمدم همین را نوشتم و می‌بینم همین خودش کلی بار نمایشی می‌دهد و... جداً نمایش نیست، از ته دل می‌گویم، نیست... اما چه فایده؟ آن سگ‌پدر انگلیسی که گفت دنیا صحنه‌ی نمایش است راست گفت، اما حواس‌ش نبود، نمایشنامه‌ی مذکور به قلم خودش نیست که دست‌کم آدم دل‌اش مثلاً به اهمیت تراژدی بودن‌اش خوش باشد. نمایشنامه‌ی مذکور را مولیر نوشته و آلبی و بکت و... نه، نه!‌ چه عزت‌تپان بی‌خود و خودنمایانه و خودپسندانه‌ای، زرشک، شیشکی سفت حضّار... نمایشنامه‌ی مذکور را برادران مارکس هم ننوشته‌اند، نمایشنامه‌ی مذکور از بیخ نویسنده ندارد و همین‌طور قضاقورتکی شده این مضحکه‌ای که اغلب بازیگران‌اش دل‌شان می‌خواهد هملت باشند و جمجمه‌ای دست می‌گیرند اما جمجمه، جمجمه‌ی یابو از آب در می‌آید. نمایشنامه‌ی مذکور مضحک‌ترین تراژدی ممکن است و... تف! خفه! جداً نمی‌خواهم مانیفست بدهم. بس‌ام است هرچه مانیفست در دادم.
حوصله‌ام سر رفته، خسته شده‌ام، دل‌ام می‌خواهد کمی آرام زندگی کنم، فقط دوست داشته باشم و کارم را بکنم و نگران پُخی شدن یا نشدن‌م نباشم.

20/12/1388
Comments


۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه


توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها راه افتاده‌ام دربه‌در دنبال «آنتن» می‌گردم...
توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها دربه‌در پی آنتن می‌گردم که با او تماس بگیرم... خودم را سرگردان کوچه‌های هزار و یک‌شبی می‌بینم، آدم یکی از آن قصه‌ها را می‌بینم، مثلاً جوانکی که شبی از کوچه‌یی گذشته و از دریچه‌یی تاب گیسویی دیده، عطری به مشام‌ش رسیده؛ یا نصیب‌اش از گنجه و گنجینه‌یی شده قالیچه‌یی، نگارینه‌ی زربفتی یا نقش دست استادی که بر نقطه‌ای از هستی زیبارویی را تصویر کرده...
جوان سرگردان کوچه‌ها و شهرها و اقالیم و دریاها شده دربه‌در یک نشانه، «آن» نشانه... به این‌جا که می‌رسم اصلاً تصویر را کنار می‌گذارم، که بیش از یک نشانه است، جوان را می‌بینم: دریچه‌ها را می‌پاید به دنبال آن تابِ گیسو، چشم‌ش می‌شود خانه‌ی هزارگیسو و هزاران گیسو هیچ‌کدام به بندش نمی‌کشند و دل‌اش، خیال‌ش، جان‌ش به دنبال هم‌آن تاب است، مشام‌ش جویای هم‌آن عطر می‌ماند و دل‌اش بر عطر دیگری نمی‌رود... باید بگردد، بگردد و بماند به امید صبایی، نوری، قاصدی که آن نشانه‌ را بیاورد، نشانه‌ی معبودِ مقصودش را...
من هم سرگردان بودم بین کوچه‌پس‌کوچه‌ها دربه‌در «آنتن»... پس شاید شبیه‌تر به جوانکی در آن قصه‌های هزار و یک‌شبی که غروبی در هشتی خانه‌یی به خواب رفته و جنی او را ربوده و به دیاری دیگر برده... جوان بیدار شده، دیده‌ ـ و دل به زیباخوی زیبارویی باخته و عهدها با او بسته و در آغوش او به خواب رفته، خواب‌ش چون برد، جن دوباره برش داشته بازگردانده شهر خودش، برش گردانده به غربت... حالا جوان دربه‌درْ تمام دخمه‌ها، کوزه‌ها، حمام‌ها، خرابه‌ها و بیابان‌ها و شب‌ها و غروب‌ها را می‌گردد به دنبال آن جن، که دوباره برش دارد و ببرد... خانه.
سرگردانِ کوچه‌پس‌کوچه‌ها و نقطه‌های جادویی خیابان‌ها بودم پی آن جن... و گوشی‌ام پیدا نمی‌کرد آنتن گریخته را... فکرم پیش او بود و ذکرم او، دست‌ام دکمه‌یی را پیاپی فشار می‌داد مگر به حکم و قرار ِ طلسم‌اش آن جن را دوباره ظاهر کند که بیاید و برم دارد ببردم غرقه‌ی خوشی کندم، غرقه‌ی صدای جان‌بخشی که از صد و پنجاه فرسخی دورتر طلوع می‌کند، جادوم می‌کند، روشن‌ام می‌کند...
اما «پارازیت»‌های لامروّت بسمل می‌کردند تمام جن‌های گوشی‌ام را... تو بگو سلیمانْ مرده و میراث بی‌صاحب‌ش افتاده دست یکی دشمن ِ خونی هر چه جن؛ در کوزه هم اسیرشان نمی‌کند و به وردی دودشان می‌کند و روانه‌ی درک... من هم کوچه‌پس‌کوچه‌ها را گوشه‌به‌گوشه می‌گشتم...

10/8/1388
بازنویسی: 8/5/1389
Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter