توی کوچهپسکوچهها راه افتادهام دربهدر دنبال «آنتن» میگردم...
توی کوچهپسکوچهها دربهدر پی آنتن میگردم که با او تماس بگیرم... خودم را سرگردان کوچههای هزار و یکشبی میبینم، آدم یکی از آن قصهها را میبینم، مثلاً جوانکی که شبی از کوچهیی گذشته و از دریچهیی تاب گیسویی دیده، عطری به مشامش رسیده؛ یا نصیباش از گنجه و گنجینهیی شده قالیچهیی، نگارینهی زربفتی یا نقش دست استادی که بر نقطهای از هستی زیبارویی را تصویر کرده...
جوان سرگردان کوچهها و شهرها و اقالیم و دریاها شده دربهدر یک نشانه، «آن» نشانه... به اینجا که میرسم اصلاً تصویر را کنار میگذارم، که بیش از یک نشانه است، جوان را میبینم: دریچهها را میپاید به دنبال آن تابِ گیسو، چشمش میشود خانهی هزارگیسو و هزاران گیسو هیچکدام به بندش نمیکشند و دلاش، خیالش، جانش به دنبال همآن تاب است، مشامش جویای همآن عطر میماند و دلاش بر عطر دیگری نمیرود... باید بگردد، بگردد و بماند به امید صبایی، نوری، قاصدی که آن نشانه را بیاورد، نشانهی معبودِ مقصودش را...
من هم سرگردان بودم بین کوچهپسکوچهها دربهدر «آنتن»... پس شاید شبیهتر به جوانکی در آن قصههای هزار و یکشبی که غروبی در هشتی خانهیی به خواب رفته و جنی او را ربوده و به دیاری دیگر برده... جوان بیدار شده، دیده ـ و دل به زیباخوی زیبارویی باخته و عهدها با او بسته و در آغوش او به خواب رفته، خوابش چون برد، جن دوباره برش داشته بازگردانده شهر خودش، برش گردانده به غربت... حالا جوان دربهدرْ تمام دخمهها، کوزهها، حمامها، خرابهها و بیابانها و شبها و غروبها را میگردد به دنبال آن جن، که دوباره برش دارد و ببرد... خانه.
سرگردانِ کوچهپسکوچهها و نقطههای جادویی خیابانها بودم پی آن جن... و گوشیام پیدا نمیکرد آنتن گریخته را... فکرم پیش او بود و ذکرم او، دستام دکمهیی را پیاپی فشار میداد مگر به حکم و قرار ِ طلسماش آن جن را دوباره ظاهر کند که بیاید و برم دارد ببردم غرقهی خوشی کندم، غرقهی صدای جانبخشی که از صد و پنجاه فرسخی دورتر طلوع میکند، جادوم میکند، روشنام میکند...
اما «پارازیت»های لامروّت بسمل میکردند تمام جنهای گوشیام را... تو بگو سلیمانْ مرده و میراث بیصاحبش افتاده دست یکی دشمن ِ خونی هر چه جن؛ در کوزه هم اسیرشان نمیکند و به وردی دودشان میکند و روانهی درک... من هم کوچهپسکوچهها را گوشهبهگوشه میگشتم...
10/8/1388
بازنویسی: 8/5/1389