دو سه سال پیش اینروزها توی این صفحه از بهار مینوشتم، از شکار شکوفههای تازه، تکآدمهایی که آنها هم حواسشان هست به سُریدن آرام بهار زیر پوست اسفند... پارسال از لاغر شدن تقویمام نوشتم، از هول و هیبت جذاباش...
همین چهارپنجسال پیش میگفتم اگر بیست و هشت سالم شده باشد و فلان و بهمان نکرده باشم لایق زیر خاکم. سه سال پیش کوتاه آمده بودم و میگفتم حالا هر گهی هم خوردم بخورم امّا خورده باشم که یک پُخی هم شده باشم (گه و پخ بیعفتی نیستند. اجازه بدهید شرمنده نباشم از توی جمع گفتنشان، که اجازه اگر ندهید جفتمان شرمنده میشویم... عموماً آدم خوشدهنی هم نیستم و فکر نکنید آبکشیدهبازی در میآورم، اما مثلاً برای خودم قاعده گذاشتهام که توی هر جمعی بیچاکدهنیام را رو نکنم، دیپلم نیست که پزش را بدهم، خوشدهنی هم البته همینطور. خلاصه اینها را گفتم تا بگویم گه و پُخ گفتن را جداً بیچاکدهنی نمیدانم چندان. مکروه نیست، گیریم مستحب هم نباشد). بله، فکر میکردم به همین. بعد بیشتر کوتاه آمدم، به این راضی شدم که بگویم تا بیست و هشت سالگی هر گهی هم نخوردم نخورده باشم، دستکم یک کتابم چاپ شده باشد که وقتی کسی پرسید چه غلطی میکنی در زندگیات مجبور نشوم منمن کنم و فوقاش حوالهاش بدهم به پستوهای کامپیوترم...
خوشبختانه مجبور نشدم کوتاهتر بگیرم و با اینحال، دروغ چرا، نظر شخص خودم را یواشکی بخواهید بشنوید باید بگویم فرقی به حالام نکرده... هنوز میبینم که هیچ پخی نشدهام. تنها فرقی که در احوالام ایجاد شده این است که وقتی شاد و شنگول باشم میتوانم از صمیم قلب بگویم فهمیدهام آدمیزاد قرار اصلیاش این نیست که حتماً غلط خاصی بکند و هر کاری هم بکند میتواند هیچ غلط خاصی بهحساب نیاید و به هیچجای دنیا هم برنخورد. در واقع در اوقات شنگولی دیگر به خودم نمیگویم خاک بر سرت هیچ پُخی هم نشدی، در اوقات ملولی هم دیگر فکر و ذکرم این نیست که چرا هیچ پخی نمیشوم. بیشتر اوقات در ملولیّتِ شدید با لحنی «رضا مارمولک»وار به خودم متلک میاندازم که «من اصلاً به تو فکر نمیکنم پسر جان»...
نه! بیشتر اوقات این کار را هم نمیکنم... جداً خیلی ضایع است آدم هیچ پخی نشود و دروغ هم بگوید، انصافاً دوزارْ زندگی به دروغ گفتناش نمیارزد...
نصیحت نمیکنمها... فقط میخواهم بگویم خیلی ضایع است آدم اینطوری دروغ بگوید؛ دستکم برای تمام کسانی که قبول کردهاند قرار نیست گه خاصی بخورند یا پخ خاصی بشوند. خب وقتی آدم این قضیه را قبول کرد دروغ گفتن که چیزی را جابهجا نمیکند. دروغ فوقاش به درد کسی بخورد که فکر کند میتواند با آن چیزی را جابهجا کند؛ خب، بگوید، نوش جاناش، دستمریزاد هم دارد. اگر به خودش مزه میدهد بگوید. ولی وقتی آدم دروغ بگوید و به خودش هم مزه ندهد... مثلاً حالا من یکی دو بار به خودم متلک انداخته باشم؛ اینکه بهجای یکی دو بار بگویم «اغلب»... خودم که میتوانم مچ خودم را بگیرم و بگویم بچهجان نمایشنامه نمینویسی که با «اغلب» بار دراماتیکاش را زیاد میکنی... نه، اغلب و همیشه نمیگویم، یکی دو بار گفتهام. اتفاقاً اغلب به خودم میگویم هیچ پخی که نشدی، بیا و یکذره با خودت صادق باش، سر خودت را شیره نمال و ازین شعر و شعارها. تازه این هم سر «اغلب»اش حرف و حدیث هست. بههرحال...
اصل مسئله این است که وقتی ملولم به خودم گیر میدهم... کار خوبی است، جدی میگویم، خیلی کار خوبی است آدم به خودش گیر بدهد. سالها پیش یک سال تمام و شاید کمی بیشتر فقط به زمین و زمان گیر دادم، پاچهی هر کسی را که پا داد گرفتم... فکر میکردم آقدایی آسمان پاره شده و من افتادهام زمین... نابغهی دهر، ستارهی فردای تئاتر زمین و زمان، کاندیدای مادامالعمر دریافت دستخّر بلورین... نشستم یک مانیفست تئاتری هم نوشتم، جداً نوشتم، سندش هست... سر تمرین چنان صدام را میانداختم ته گلوم که تمبان خودم از پام میافتاد... حالا... خیلی ضایع است وقتی میبینم آن جنابِ مستعد، که خیر عمهجاناش چند نفر هم شاخ توی جیباش کرده بودند که پخی هست، هیچ پخی نشده، هیچ پخیها، هیچ. نیاز نیست کسی حتماً تئاتری باشد تا بفهمد بازیگر نیست آن بازیکنی که مثلاً میگوید من بلد نیستم فلان جمله را بگویم، حساش در من نیست؛ بازیگر نیست و من هم نبودم و بیخود زارت و پورت میکردم... اجازه بدهید یکنمه قربان خودم هم بروم: خوشا بهحال زارت و پورتکنندگانی که روزی میفهمند زارت و پورت کردهاند و دستکم بختاش نصیبشان میشود که وقت کنند چندوقتی زرت و پرت هم بکنند.
حالا لابد یکی این وسط فکر میکند قربان خودم رفتن نمیخواست، تا همینجاش هم چه حالی کردهام با خودم که اینقدر راست نشستهام و احتمالاً بر لب خنده و در دل غرور از گه بودنهایم گفتهام... اما اینجا را بد گرفته طرف، اینجا را بد گرفته.
آدمهایی که اینطوری اعتراف میکنند لزوماً آدمهای جالبی نیستند. آدم یک روزی، دیر یا زود، میفهمد فلانجا گند بالا آورده، این برای آدمیزاد دلیل و تضمین نمیشود که پسفردا بهمان جا هم گه بالا نیاورد. اتفاقاً همین خودم را میترساند. فکر میکنم نکند شیر بشوم خیال برم دارد در هیچ زمینهای اگر گه خاصی نشدم، در زمینهی خودشناسی به جایگاه والایی رسیدهام و بعد توی همین خودشیفتگی تخماتیک تِر بزنم به سر و هیکل خودم طوری که تا مدتها حالیم هم نشود. راه دور و سختی هم نیستها، دباغخانهایست که گذر هر پوستی به آن میافتد و روزگار هم بالاخره پوست هر کلهخر کلهخرابی را خواهد کند... شده یک روز مانده به مرگ؛ آدم بالاخره میفهمد در اصل چه گندی بالا آورده که دستکم همان یکروزش را زهرمار کند... هرچند، این هم شاید زیادی خوشبینانه باشد. بگذارید اینطور بگویم که بختِ خوش اصولاً چیزی نیست که مُهر پیشانی آدم کنند بعدِ رو خشت افتادن و در نتیجه چون بختِ خوش همیشه و همهجا سروقت نمیرسد بهتر است آدم زیاد خوشخیال نباشد که میتواند هر غلطی خواست بکند و باشد و آخر سر خودش هم خبردار نشود و با دل خوش کپهی مرگ بگذارد.
یاد حکایتی افتادم. به دلایلی شخصی خجالت میکشم از گفتناش... ولی بگویم:
دو تا رفیق با هم میرند چلو کبابی. اصغری و اکبری. تا میشینند اصغری میگه «اکبری، چه بو گهی میآد» اکبری میگه «آره» اصغری میگه «بریم یه جا دیگه داآشم» بلند میشن میرن یه چلوکبابی دیگه. میشینن پشت میز و سفارش میدن و اصغری میگه «داش اکبر، بو گه نمیآد؟» داش اکبر میگه «آره اصغری»؛ بلند میشن میرن یه جا دیگه. میشینن پشت میز و هنوز ننشسته اصغری میکوبه رو میز میگه «داش اکبر، بو گه میآد، اینجام که بو گه میآد» اکبری میگه «آره اصغری، بد بو گه میآد» بعد یه کم فکر میکنه اکبری و میگه «داش اصغرم... نکنه ریدی؟» اصغری میگه «آره! چطو مگه؟»
حالا حکایت ماست...
البته حکایتْ اصلش اینطوری نبود. اصل ماجرا این بود که اکبری ریده بود، معمولترش هم همین است که آن دومی ریده باشد... اما نه! باید بگویم معمولاش این نیست، یا دستکم اگر این باشد حکایت ما نیست. حکایت ما، حکایت من، حکایت هر کسی که خودش قبول دارد اینجاها همینطوری است، حکایتیست که اول شرحاش رفت... و ما بر خود ریدگان و ما بر خود ریده نفهمیدگانیم. خرابی وضع هم از ریدن نیست، از نفهمیدن است.
یادداشت نشد، مستراح علم کردم، اما اجازه بدهید پیشتر بروم.
هفت سالم بود، یا هشت سال، یکی بیشتر یا کمتر، بههرحال زیر نُهده سال. جلوی در خانه ایستاده بودم باغچه را آب میدادم... هنوز هم کشتهمردهی باغچه آب دادنام. آنروزها باید از روی جنازهام رد میشدند تا موقع باغچه آب دادن حاضر شوم شیلنگ را بدهم به یکی دیگر. باغچه آب دادن وظیفهی سازمانی من بود، حق من بود از زندگی، حق من بود از تولد... اگر فرشتهی پفیوزی بوده که قبل از تحویلام به «لکلک» پرسیده عمو جان میخواهی به دنیا بروی یا نه، حتماً با همین باغچه آب دادن سرم را شیره مالیده و راهیم کرده و... صد البته با چند چیز خوب دیگر. اما این باغچه آب دادن اصل چیزی بوده که بابتاش حاضر شدهام قبل از بیست و خردهای سالگی به دنیا بیایم...
بله، داشتم باغچه آب میدادم، دخترکی همسال و از همسایهها آمد جلو و گفت آقا پسر... این «آقا پسر» خطاب شدن انگار که اسمم آقا پسر فلانزادگان باشد، و نه فقط آقا و نه فقط پسرک، یکجورهایی دق من بود در کودکی که فعلاً ازش بگذریم... گفت آقا پسر میگذاری من هم باغچه را آب بدهم؟ خب، گفتم نه! اگر بزرگتر بودم شاید حتی میگفتم بییّاه، هر که میخواست باشد. باغچه آب دادن شوخی که نبود. ظاهراً دختر هم شوخی نداشت. آرایشگاه مادرم همان کنار خانه بود و مادر او هم توی آرایشگاه. پدرسوخته رفت توی آرایشگاه و آمد بیرون و گفت مادرت گفت شیلنگ را به من هم بدهی. مادرم اینجور آدمفروشی است. همیشه دلاش برای اولین نفری که از راه برسد میسوزد، هنوز همینطور است قرباناش بروم، آدم را ایکی ثانیه عین هویج تر و تازه میفروشد به اولین کسی که دلاش را بسوزاند. اما جداً گل است این زن، گل، حرصام را تا حد مرگ هم که در بیاورد باز گل است...
بههرحال، دختر آمد گفت شیلنگ را بده. گفتم باشد، فروخته شده بودم و مقاومت علنی به نفعام نبود، گفتم هر وقت خواستم بروم میدهم به تو... بیچاره از من سادهتر باور کرد. ایستاد همان بغل. همان موقع وضعی گریبانام را گرفت که پیاش فهمیدم عدالتی وجود دارد و پانزده سالی گمانم طول کشید تا بفهمم نه، همیناش هم کشک است، اما به هر حال مدتها سر کارش بودم... عدالت اولین بار به صورت شاش بر من ظاهر شد، گرفت و چه گرفتنی، کر و کور و شمشیر بهدست. دو راه داشتم: طبق قولام شیلنگ را بدهم دست دخترک که باقی باغچه را خودش آب بدهد یا اینکه بمیرم... راه اول که راه نداشت، راه دوم هم منطقی نبود. راه سوم به آنی آمد توی کلهام. با اجازه، شیلنگ را گرفتم روی خودم، نمیدانم چطور این فکر به ذهنام رسید، اما شیلنگ را گرفتم روی خودم و ابلهانه داد زدم ایوای خیس شدم، بعد خودم را خالی کردم، شِرشِر در پناه شُرشُر شیلنگ شاشیدم توی تمبانم و بعد با وجدانی پاک تا ته باغچه را آب دادم.
بله، میخواهم بگویم گاهی آدم ریده و نفهمیده، گاهی هم میرود در پناه پردهی دلانگیزی چون زلال آب و میشاشد به خودش... گیریم خودش نفهمید، گیریم کسی هم نفهمید، با تمبان کثیف چه کند آدم؟
و گیرم یک روز اینها را فهمیدم... اینهمه وقت میخواهم همین را بگویم که این فهمیدن افتخاری ندارد، نه به جان خودم، ندارد، واقعاً به خودم افتخار نمیکنم و کسی اگر بلد است با تمبان گهی به خودش افتخار کند برود این کار را توی میدان بکند، شاید مقبول طبع مردم صاحبنظر شد و مایهای به جیب یا نامش زد... اما برای من ِ نابلد این فهمیدن خطرناکتر است، آدم را گول میزند. قبلتر گفتم، همیشه میپرسم اگر پسفردا روزی گند بزرگتری بالا آوردم چه؟ و این سوالی است که باید مدام از خودم بپرسم و ممکن است گند بزنم و جواباش را نفهمم... زندگی شوخی بهشدت وقیحانهای است.
حالا این همه را گفتم که این را بگویم... یعنی اصلاً همین نشاندم پای گفتن اینها. گفتم چند سال پیش چه میکردم و پارسال چه میکردم... پیش پای همین نوشته یک برگ دیگر از تقویمام کندم. نمیدانید چه حالی داشتم، انگار شاخ غول را شکسته باشم نیشام تا بناگوش باز شده بود از اینکه 355 روز این تقویم را کندهام و مانده ده روزش... و چه قندی توی دلام آب میشد وقتی به کندن این ده روز آینده فکر میکردم. احساس کردم واقعاً یک پخی شدهام برای خودم، «برگ تقویمکن» شدهام، آدم شدهام، مایهی افتخار و سربلندی... مهم نیست بعدش چقدر جدی شدم، در واقع گند زدم به حال خوشم... آن لحظات واقعاً وجودم سرشار از پیروزی بود و...
میخواستم یک جوک تعریف کنم در جمعبندی کل یادداشت، فکر کردم این که نمیشود، انگار نشسته باشم به بیانیه نوشتن، گفتم گور باباش.
گفتم گور باباش و آمدم همین را نوشتم و میبینم همین خودش کلی بار نمایشی میدهد و... جداً نمایش نیست، از ته دل میگویم، نیست... اما چه فایده؟ آن سگپدر انگلیسی که گفت دنیا صحنهی نمایش است راست گفت، اما حواسش نبود، نمایشنامهی مذکور به قلم خودش نیست که دستکم آدم دلاش مثلاً به اهمیت تراژدی بودناش خوش باشد. نمایشنامهی مذکور را مولیر نوشته و آلبی و بکت و... نه، نه! چه عزتتپان بیخود و خودنمایانه و خودپسندانهای، زرشک، شیشکی سفت حضّار... نمایشنامهی مذکور را برادران مارکس هم ننوشتهاند، نمایشنامهی مذکور از بیخ نویسنده ندارد و همینطور قضاقورتکی شده این مضحکهای که اغلب بازیگراناش دلشان میخواهد هملت باشند و جمجمهای دست میگیرند اما جمجمه، جمجمهی یابو از آب در میآید. نمایشنامهی مذکور مضحکترین تراژدی ممکن است و... تف! خفه! جداً نمیخواهم مانیفست بدهم. بسام است هرچه مانیفست در دادم.
حوصلهام سر رفته، خسته شدهام، دلام میخواهد کمی آرام زندگی کنم، فقط دوست داشته باشم و کارم را بکنم و نگران پُخی شدن یا نشدنم نباشم.
20/12/1388