بعضی روزها، که تمام شب بیدارم و دمدمای صبح آماده میشوم برای خوابیدن، مسواکزنان توی خانه دور خودم میچرخم و آخرسر میبینم سر درآوردهام جلوی پنجرهی رو به خیابان. آفتاب تازهطلایی پاشیده توی خیابان و راستِ درختها و ماشینها و دیوار پیشآمده بین ساختمانها و بعضی را جور چشمدرآر و دلچسبی روشن کرده. به همین آفتاب نگاه میکنم و فکر میکنم کاش مجبور نبودم بخوابم. هر بار فکر میکنم این آفتاب قدمزدن دارد... بعد پرده را میزنم کنار، گوشهی پرده را... معمولاً کسی توی خیابان نیست. فکر میکنم اگر کسی ببیندم که اینوقت صبح مسواکبهدهان ایستادهام کنار پنجره، کاملاً بیدار و لباسپوشیده، حتماً فکر میکند یکی از آن سحرخیزهای حسابی هستم... تندی دور و برم را نگاه میکنم ببینم کسی میبیندم یا نه... همانطور که گفتم معمولاً کسی نیست... انگشتهایم، گاهی تمام کف دست آزادم را میچسبانم به پنجره؛ بیرون خنک است، سرد است اما ظهر داغی پیشروست... انگشتهای من، سازمان هواشناسی معتبر خوابزدهی من روی پنجرهی همیشه در سایه... به باغچهی پیزُری جلوی خانهمان نگاه میکنم... درختکهای کچل و بنفشههای مردنی و هر چیزی که لازم باشد برای حسرت باغچهی خانهی روبرویی را خوردن، اقاقیاها و کاجها و شکوفههای خودنمای شاید آلوش...
همیشه توی پیادهرو، پیادهروی جلوی خانهمان، تهسیگار افتاده، نزدیکِ هم. باید مال یکی از همسایههای بالایی باشند. گاهی میشمرمشان. فکر میکنم شرلاک هولمزم و سعی میکنم از همان فاصله چیزهایی را بفهمم... آنقدری میفهمم که انگار همه را یک نفر کشیده، یک نفر که آمده لب یا نزدیک پنجره ایستاده پس، احتمالاً، یکچشمش هم به در بوده که کسی سرزده وارد نشود، دستکم تا نیمههای شب بیدار بوده و سیگارهای فیلتر نارنجیاش را دود کرده... بین پنج تا ده نخ، احتمالاً بسته به حال و هوای روزهای مختلف... امروز صبح امّا فقط سه نخ سیگار فیلتر سفید دیدم... در واقع یکجور واتسون مسواکبهدهانام که سعی میکند اینطوری چند دقیقهای خوابیدناش را عقب بیاندازد و دستکم قبل از شروع شدن تصاویر غیرقابل کنترلِ خواب و کابوسهای خودمختار کمی رویای هولمز بودن ببافد.
2/2/1389