به زبان فکر میکردم، زبانمان. به گسترهی چشم و ذهننواز واژههاش، به انعطافپذیری محکماش وقت نوشتن و گفتن و شاید عموماً مظلوم و مهجورماندهگی همین نرمی نیرومند، به انبوه شیوههای نگارشاش و به... به این سرزمین بیکران و رنگارنگ و مهماننوازی که زبان هست و اینهمه تلاشی که شده و میشود برای خطکشیها و تحدیدها، برای تقسیماش به خودی و غیرخودی... قلوهکن کردن متعصبانه یا اصلاً گیریم مثلنمهربانانهی پارههای تناش و بهجاش زورچپان کردن چیز نامفهومی در لباس اصالت...
یاد «
ایثار» افتادم و باغ خانهی مادر الکساندر. الکساندر اینطور تعریف میکند:
«مدتها پیش از ازدواج، پیش از خریدنِ خانه، گاهی به دیدنِ مادرم به بیرون شهر میرفتم. آنروزها هنوز زنده بود. خانهاش ـ که بسیار کوچک بود ـ توی یک باغ بود. باغی که بزرگ نبود، و حسابی از علف پوشیده شده بود، با گیاهانی وحشی که دانه بسته بودند. سالها بود هیچکسی مداوم به آن باغ نرسیده بود. حتی شک دارم که داخلاش قدم گذاشته بود. بعد مادر سخت مریض شد و کمتر از خانهاش بیرون میآمد. اما این باغ ِ متروک زیبایی ِ خاص خودش را داشت! حالا میفهمم چرا. وقتی هوا خوب بود، مادرم عادت داشت کنار پنجره بنشیند و به باغ نگاه کند. کنار پنجره صندلی مخصوصی داشت. و یکبار به سرم زد که به همهچیز ِ آنجا سر و سامانی بدهم ـ منظورم باغ است. چمنها را زدم، علفهای هرز را کندم، درختها را هرس کردم و در کل چیزی ساختم به سلیقهی خودم، با دستهای خودم، تا مادرم را خوشحال کنم... دو هفتهی تمام بریدم، زدم، هرس کردم، کندم، هیمه کردم، اره کردم، از نو ساختم... واقعاً بدون وقفهای برای استراحت. تلاش کردم تا در کمترین زمان به همهچیز شکلی ببخشم. حال مادر وخیمتر میشد. زمینگیر شده بود، و من دلام میخواست بتواند روی صندلیاش بنشیند و باغ جدیدش را ببیند. خلاصه کنم، سرآخر وقتی همه کار را انجام دادم، کارم تمام شد، رفتم داخل، حمام کردم، زیرجامههایی تمیز پوشیدم، کت نو ـ حتی کراوات. نشستم روی صندلیاش تا همهچیز را همانجور ببینم که او میتوانست ببیند. از پنجره بیرون را نگاه کردم، آماده برای لذت بردن و دیدم ـ چه منظرهای! حتی نمیتوانم آن را توصیف کنم، که همهچیز چطور شده بود؟ آنهمه زیبایی، طبیعت... همه نابود شده بود... همهجا ردپای خشونت بود...»*
*ایثار: پنج فیلمنامه؛ آندری تارکوفسکی، ترجمهی نغمه ثمینی؛ نشر نی 1382. ص. 381
21/8/1388