چند هفته است، چندین هفته است میخواهم و باید بیایم اینجا چیزی بنویسم...
خوب که فکرش را میکنم میبینم پیش خودم نوشتههای این وبلاگ رسمیت بیشتری دارند از هر نوشتهیی که هرجای دیگری بنویسم و بههرطریقی منتشر شود... وقتی میگویم "هر نوشتهیی" یعنی حتی وقتی تمام فکر و ذکرم، بهعنوان مثال، مشغول ویرایش داستانیست که روزی چاپ بشود یا نه، و بههرحال بشود خطی در پروندهی کاریام و مثلناعتباری و بهانهیی برای اینکه خودم را نویسنده معرفی کنم و زیاد هم بیکار بهنظر نرسم، باز ته ذهنام این هست که باید چراغ این وبلاگ روشن بماند.
وقتی اینجا مینویسمست که احساس میکنم به آرزوی نوجوانیام رسیدهام و نویسنده شدهام. جدای از هر ارزشگذاری و نقدی و... اینجا خودم را نویسنده حس میکنم. اینجا منام، من را مینویسم. درست که وقت داستان نوشتن هم این "من" از من جدا نمیشود، اما... چطور بگویم...
گاهی وقتی به وبلاگ فکر میکنم یاد کتاب تاریخ هم میافتم، دیگران با خودشان، اما اینجا کتاب تاریخ من است، برای همین احترام بیشتری دارد پیشام. اگر موقع داستان نوشتن، موقع بازنویسیهای پیدرپی، بیشتر و بیشتر باید به خواننده فکر کنم، اینجا صد بار هم که یادداشتیش را بازنویسی کنم، باز هم من به اندازهی مخاطب اهمیت دارم.
اینجا یکی از اوراق هویت من است، مهمتر از آن برگههای فزرتی که حتی نام تمام سالهای زندگیام را هم معتبر نمیدانند و مجبورم میکنند میم کاف را همیشه یدک بکشم. اینجا پیش از هر چیز ساسان عاصی هستم، همانی که هر روز بوده، هست و میشود.
*
چندین هفته است که میخواهم اینجا چیزی بنویسم، اما سخت است. همه یادداشتهایی که شروع کردم نوشتنشان را و به نیمه نرسیده رها شدند، همه یادداشتهایی که فقط توی ذهنام چرخ خوردند با همین «سخت است» شروع شدند. حالا اینبار زیرآبی میروم و وسط کار میگویم، سخت است نوشتن...
*
خیلی بدیهی است: اینجا کتاب تاریخ من است و من زیرمجموعهی تاریخی بزرگتر...
ما عظیمترین کتاب تاریخی که تا بهحال نوشته شده را مینویسیم و این مسئولیت فصلی از هزارانهزار فصل بودن گاهی ساینده است. چه منی که سخت میشود نوشتن برایم و چه کسی که گاهی یا هر روز و به هر دلیل ِ خواندنییی یادداشتی مینویسد این را حس میکنیم... چطور با این اطمینان حرف میزنم؟
ما دیگر نمیتوانیم بگوییم «ندای آسمانی» و اول یاد «سروش» بیفتیم.
سرخوشانه یا غمگنانه، آشکارا مربوط یا نه، پشت هر کلمهیی نقشی از این چند ماه دیده میشود، نگاهی از رفتهگان سربلند و آزادهمان، خط کبود دردی که رنگش رفته و یادش مانده، رد خونی بر خاطرهیی، طنین فریادی، نقش بهاری و جستجویی سبز...
*
نمیدانم چقدر مثالام گویا باشد، نمیدانم چقدر درست کودکی را و سالهای بلوغ را به خاطر میآورم و چقدر این احساسات عمومیت دارند، اما انگار رابطهی ما با این چند ماه شده رابطهی ما با تنمان در سالهای کودکی و بلوغ...
کودک که بودیم (اجازه بدهید جمع ببندم، حتی اگر چندان عمومیت نداشته باشد!)... کودک که بودیم تنمان چیزی بود که تا درد نمیگرفت متوجهاش نمیشدیم؛ یا اهمیتی نداشت پیش بازیها و کنجکاویها یا فقط به عنوان مزاحم به خاطر میآمد. خوشخوشان میدویدیم و میپریدیم و از در و دیوار بالا میرفتیم و نه نگاهی میانداختیم به شکل بینیمان و نه فکر قدمان بودیم و نه فکر عضلههامان و چربیهای اضافه و نه فکر سلامت تن و تا نمیافتادیم و جاییمان رنجه نمیشد یاد تن نمیکردیم.
بعد بالغ شدیم و تن آرام آرام مهم شد. زن/مرد توی آینه به چشم آمد و دردها، نیازها، شکلها معنی پیدا کردند. دیگر نه با شلوار سرزانو پاره رفتیم توی خیابان و نه بیهوا از درخت بالا کشیدیم. بالغ شدیم، و تمام قصههای بلوغ و صداهای تن که بزرگمان کرد و با دردها و لذتها آشنا...
خیلی از ما پیش از این هم نشانههای بلوغ را داشتیم و بعضیمان بالغ هم شده بودند، اما در این چند ماه یکباره انگار تقویمها جادو شدند و تنها هم، و بلوغ همگانی شد. دیگر نه شد و نه میشود که یادمان برود زندگی کردن شکلهای مختلف دارد و ما از شکلهای خوباش محروم بودهایم.
*
نوشتناش سخت است، اما نمیگویم دشوار؛ چرا که دلنشین هم هست. یک وظیفهی شخصی پراهمیت است. دویدن است برای سوار شدن بر ارابهی تازانی که جانِ سواراناش را مغرور میکند. وظیفهییست که نفع اولِ درست انجامدادنش به خود آدم میرسد و بس. وظیفهیی بیمنت و پر لذت. سوار ارابهیی شدن که جای خالی آدم در آنجا به چشم هیچکس نمیآید جز خودش.
سوار شدناش البته تنها به نشستن بر آن ختم نمیشود... باز چطور بگویم...
هر آدمی دلاش میخواهد آنچه میتواند را با تمام توان انجام دهد، عزیزترین داشتهی شخصیاش را پیشکش کند... پیش از هر کس پیشکش آیندهی خودش، آرامش خودش، آزادی و آزادهگی خودش... پس باز هم جدای از هر حاشیهیی، من هم مثل همه، مثل شما...
*
حتی موقع حرف زدن هم همیشه ارجحیت را به مسیر مستقیم نمیدهم. وقتی خبری میشود مفسرها و متخصصها خیلی بهتر از من میتوانند حرف بزنند. آدم خاطرهبازی هستم، اما خاطرهنویس ِ خوب، نه! و خاطرهنویسهای بهتر هستند در فصلهای دیگر این کتاب تاریخ... میتوانم خطها و خطها بنویسم از آنچه نمیتوانم و نیستم اما، صادقانه بگویم، سخت است اینکه بتوانم بگویم چه چیزی را بهتر میتوانم. البته دستکم این را میدانم که...
همین چند ماه اخیر، قبل از بیست و دوم تکاندهندهی خرداد، تا فقط حرفِ یک نفر بود شد که از موسوی بنویسم و سعی کنم برای همراه گرفتن... بعد از آن اما دیگر سخت بود نوشتن، آنطور که باید و شاید، از تکتک سبزهای این سرزمین، برای من سخت بود، پس آنطور نوشتم که احتمالاً خواندهاید. اینطور نوشتن را شاید بهتر بلدم. با اینحال نگرانم...
همان سالهای اول نوشتنام در اینجا هم این نگرانی را یک بار داشتم. نه میخواهم و نه میتوانم مدام حول یک محور بچرخم. نمیتوانم بقیهجاها را نبینم... مثلاً؟ مثلاً اینکه حس میکنم الآن باید تا میشود از موسیقی و کتاب بنویسم، از دوست داشتن، از شعر، فصل، میوه... همانچیزهایی که تا به امروز هم احتمالاً خواندهاید اینجا. خیلی وقت است فهمیدهام اینجاهاست که بهتر میتوانم کار کنم، که قصهگو بودن را دوستتر دارم.
سالهاست شک ندارم زندگی به لعنت سگ هم نمیارزد اگر بشود دنبالِ چیزی دویدن و به آن رسیدن و ندانستن ِ راه و چاه لذتش را بردن. اسمش "آزاد" نیست آن روزگار و سرزمین و مردمی که به نام و نشان آزادند اما یادشان رفته میوه خوردن چیست، جشن چیست، فصل چیست، موسیقی چیست، لذت شعر و داستان چیست، لذت تن چیست، لذت چیست.
همان روزهای بهار مستعجل خرداد هم وقتِ نوشتن دلام برای همینها میلرزید. آن روزهای اول اینجا هم که دربارهی مسایل زنان مینوشتم دلام برای تمام لذتهای دریغشده از زنان میتپید... همانروزها، زمانی حس کردم دیگران خیلی بهتر از من اصل ماجرا را مینویسند، پس فکر کردم بیایم و گوشهیی از کار را بگیرم که شاید در آن کارآتر باشم. شدم فمینیستی که از لذت خرمالو خوردن مینویسد یا آمدن پاییز.
از همانروزها این جملهی «باید کمی رویا به جهانمان اضافه کنیم» پولانسکی حک شد سر در نوشتنگاه ذهنام. به این نیاز داریم، چه وقتی در راهیم و چه وقت رسیدن.
*
با وجود تجربهی پیشین، دوباره برایم سخت است پیگرفتن مسیر همیشگیام. میبینم خیلی از دوستانام و کسانی که از خواندنشان لذت میبرم خیلی زودتر توانستهاند برگردند سر "پست"های خودشان و چه نیرویی هم میدهد خواندن نوشتههاشان...
نگران میشوم از اینهمه تعلل که میکنم... اما سخت است. باید مدام با خودم کلنجار بروم و بگویم یک نفر رٱی میدزدد، دیگرانی پنهانی مثلاً نقاشی و ادبیات و سینما و موسیقی را، تماماً خوشی را...
باید همه دست بجنبانیم تا روزی که حقمان برگشت بدانیم چرا میخواستیمش. باید یادمان بماند نه فقط قلم هزاران روزنامهنگار و نویسنده طی سالها، که قلم میلیونها انسان طی چند ساعت بیحرمت شد و باید حرمت این قلمی که نام مینویسد، اندیشه و خیال مینویسد، موسیقی مینویسد، تصویر مینویسد، پیشرفت مینویسد و آزادی مینویسد را برگردانیم.
اینها را به خودم هم میگویم... هنوز سخت است، اما...
اینها را اینجا برای خودم نوشتم، بیشتر برای خودم، مثل پیشترها که طلسمشکنی مینوشتم برای دوباره نوشتن. برای اینکه بنویسم و... سعی کنم و ببینم میشود کمی رویا به جهانمان اضافه کنم... آرزوی بزرگیست و خودش رویایی خوش که نمیدانم تا تحققاش چقدر راه دارم.