ایستاده بودم کنار سماور و آب میریختم توی مخزناش. دستام تکان خورد و آب ریخت به لولهی وسط مخزن و دمی بعد دیدم که از پای مخزن، از روزنهی باریکی بین مخزن و پایهی سماور، آب زد بیرون و شره کرد...
جا خوردم، عقب پریدم و ترسیده به دور و بر نگاه کردم مگر تصویری که بر پردهی عریضی تمام ذهنام را گرفته بود... میدانید کدام تصویر را میگویم؟ میدانید، میفهمید...
با اینحال بگذارید به شیوهی احمد شاملو بگویم تصویر "نازلی"ای بود تا فکر نکنید فقط میخواهم مرثیهسرایی کنم. هرچند مرثیهای هفتاد من کاغذ هم اگر بنویسیم برای این همه زخم بر تنها نشسته و بر ذهنها، و از این مراثی هفت دریا هم اگر اشک بریزیم، باز نبض داغ این درد خواهد کوبید. تصویر نازلیها همهجا و تا وقتی زندهایم پیش رومان خواهد بود...
آن نصفههای شب که پریشان فکرهای رمنده بودم فکرش را هم نمیکردم با چنین تصویری مواجه بشوم. اما دفعتاً احساس کردم از پشت پنجرهها نگاهم میکند... خزیدم توی اتاقم و تکیه دادم به دیوار... ترسیده بودم... نه از تصویر...
همیشه حرف ترس که میشود میگویم از چیزهای عجیب و غریب چندان نمیترسم. ترس بزرگ من همیشه از آدمها بوده. حتی بگیرید یک فیلم ساده... فیلمهای ترسناک تخیلی را مینشینم و نگاه میکنم، اما دیدن فیلمهای ترسناکی که جاییش وصل میشود به زندگی روزمره، فیلمهایی که آدمهای عادی و تجربههای عادیشان منبع ترس میشوند، فیلمهایی که اشیاء عادی ترس ایجاد میکنند، چنگ میاندازند به تاریکترین گوشههای ذهنام؛ چنان میترسانندم که تا چند روز زندگیام به هم میریزد.
از چیزی چنین ترسیدم. از تصور تصویر آدمی که میآید به خیابان، راه میرود، میداند روزی عادی نیست اما خاک و آسمان و درختانِ دور و برش عادیاند، همانطور که راه میرود ناغافل آتش به جاناش میافتد... میافتد روی زمین، چنگ میاندازد به دردی فرای تصور، اما نمیتواند بگیردش و دمی بعد...
زمین چطور بعد از این اتفاقها میتواند عادی بماند؟ چرا درختها سقوط نمیکنند وقتی آدمی کشته میشود؟ چرا رودخانهها سرخ نمیشوند وقتی جوانی و زیبایی و رویاها و آزادی، وقتی یک انسان به خاک میافتد، وقتی انسانی که هنوز وقت مردناش نرسیده میمیرد چرا زمین و زمان به هم نمیریزند؟
جوابی ندارد این سوال... زمین و زمان به هم نمیریزند، آسمان به زمین نمیآید، آب از آب تکان نمیخورد؛ چه میفهمند؟ چه میفهمند چقدر ترسناک است این. اما دل آدمها شخم میخورد، مغز شخم میخورد، یک جایی از مغز خاطرهای زخم و زخمی میماند، تصویر ِ غلیان خون، تصور درد... در مغز آدمی زمان ترک برمیدارد، حیات چروک میشود، جهان لک بر میدارد وقتی انسانی کشته میشود.
آنسوتر انسانی ایستاده که کشته... ترسناکترین اتفاق زمین، هولناکترین و مخوفترین وحشتِ جهان. نه وحشت اینکه او میتواند بکشد، نه، بل هول اینکه او توانِ کشتن دارد. او میتواند شلیک کند بیآنکه قلباش از کار بایستد، بیآنکه چشمهایش از حدقه بیرون بزنند، بیآنکه نفساش بند بیاید، بدون حتی لرزش دست... ترس ندارد چنین آدمیزادی؟ ترس ندارد؟
چشمهای "نازلی" از روی پایهی سماور، از پشت پنجره، از ذره ذرههای هوا هجوم آوردند به مغزم و نشستند جلوی چشمام کنار هزار بار دیگری که نشسته بودند و نمیرفتند و قرار نبود بروند.
گفتند: فراموشمان نکن...
مگر میشود فراموش کرد. ترسناکتر از آن کشنده، کسی است که کوچ این چشمها را دیده و میتواند فراموششان کند. آن کسی که فراموش میکند، از آن خاکی که خون را در خود میکِشد و ذوب نمیشود، ترسناکتر است.
آنهمه چشمهای دیده و نادیده که نمیشود فراموششان کرد را نباید فراموش کرد.
* قسم به چشمهای سرخات اسماعیل عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که مُردی خواهد تابید...
آغاز کتابِ «اسماعیل» (یک شعر بلند) سرودهی رضا براهنی، نشر مرغ آمین، چاپ اول: 1366
پ.ن.: پیش از انتشار این یادداشت در وبلاگ عصیان یادداشتی خواندم دربارهی سایتی با نام «هرگز فراموشمان نکن». ببینیدشان... باز ببینیدشان...