شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

تقویم‌ها حرف‌های زیادی برای گفتن دارند وُ... می‌خواهند

تقویم هشتاد و هشت‌ام را خیلی دیر گرفتم. اواخر اردیبهشت بود که آمد به اتاق‌ام. همان‌اولْ‌کندنِ تقریباً دو ماهْ شروع کارش را با حسی عجیب همراه کرد. "عجیب" صفتی کلی است و درست نمی‌تواند منظورم را توضیح بدهید، به همین دلیل هم انتخاب‌ش کردم؛ توضیح احساس‌ام در آن لحظه دشوار است...

نشستم روی صندلی، تقویم را گرفتم توی دست‌ام و ورق زدم تا رسیدم به آن روز حاضر و بدون هیچ فکر خاصی آن‌همه روز را کندم و گذاشتم روی میز... بعدش اما ناگهان مات‌ام برد. دو ماه را در یک لحظه کنار گذاشته بودم... انگار دوباره دو ماه را زندگی کردم، دو ماهِ نخستِ عجیبِ بهاری مستعجل...

*

ماجرای دوم همین تقویم درست از بیست و سوم خرداد ماه آغاز شد. بیست و سومی که تا صبح نخوابیده بودم... بامداد جمعه طبق عادتْ پنج‌شنبه را کندم و انداختم توی زیرسیگاری و چند ساعتِ بعد را با دلهره‌ و امیدی، برای همه‌مان آشنا، خواب و بیدار گذراندم و بلند که شدم دیگر چشم روی هم نگذاشتم تا ظهر شنبه که نفهمیدم کی وسط اتاق روی زمین دراز کشیدم و تقریباً از حال رفتم.

بیدار که شدم تقویم هنوز جمعه را نشان می‌داد. دوستان‌ام بعد از بارها تماس و جواب نگرفتن نگران شده بودند. آمده بودند پشت در، با آچار افتاده بودند به جان قفل... در را برایشان باز کردم. گیج‌گیج خبرهای تازه گرفتم؛ شوک را با همدیگر قسمت کردیم. تا نیمه‌های شب کارمان فقط همین بود، و بعد یک‌شنبه شد. تقویم هنوز جمعه را نشان می‌داد.

روز بعدش به این جمعه‌ی طولانی خیره شدم... گذاشتم کماکان جمعه بماند. تا پنج‌شنبه چهارم تیر ماه هنوز جمعه بیست و دوم خرداد تنها روزی بود که تقویم رومیزی‌ام نشان می‌داد. آن‌روز دیگر چندوقتی می‌شد که برای فهمیدن تاریخ ِ دقیق دچار مشکل شده بودم. دیگر نمی‌توانستم با شمردن شب‌های گذشته به‌سادگی حساب کنم چند روز ِ تاریخی از آن جمعه گذشته...

فکری شدم که تقویم را دوباره به‌روز کنم. بهتر بود بدانم چه روزی است. دودل بودم، فکر کردم شاید آن تکه‌کاغذ کمک کند یادم بماند آن جمعه هنوز نگذشته... ساعتی‌ش جمعه بیست و پنجم خرداد بود، ساعتی جمعه سی‌ام خرداد، ساعتی‌ش پیری، ساعتی‌ش جوانه... شبی دردناک و سوزان. جمعه‌شبی سِحر شده که سَحر نشد...

تردیدم برطرف شد؛ آن جمعه بندِ یک تکه‌کاغذ نبود. آن جمعه نشسته بود روی سرم، روی شانه‌هام، بیخ گلوم... آن جمعه مانده بود ته بغضی که سه‌شنبه سعی می‌کردم از مادرم پنهان کنم. آن شبِ ماسیده نه با اشکِ داغ پاک می‌شد و نه با کندن کاغذی که، طبق عادتِ همه‌ی تقویم‌ها، جمعه بودن‌اش را با رنگ سرخ نشان داده بود. حالا تقویمی چاپ‌نشده توی ذهن‌ام نشسته با روزهایی همه جمعه.

آن جمعه مثل پیراهنی بود تن یکی از دوستان قدیمی‌م، با سوراخی در شانه، یادگار دوستی‌ش که سال‌ها سال پیش گلوله تن‌‌اش را سوراخ کرده بود. پیراهن هیچ رد خونی نداشت، فقط زخم گلوله را بر پارچه‌اش وصله‌ای ریز هم آورده بود... آن جمعه وصله‌ی دردآور پیراهن امسال شد.

باز شمردم تا روز حاضر و تمام صفحه‌ها را کندم.

حالا هنوز جمعه هست، اما یادم نمی‌رود که، هر شب، روز جدید را رو بیاورم. مهم است این‌که بدانم چه روزی‌ست، چون حس زنده بودن می‌دهد، حس زندگی کردن. این حس که چند ماه دیگر این تقویم را کنار می‌گذارم و تقویم تازه‌ای می‌خرم... حتی گیرم چندین ماه و تقویم‌های تازه‌ای. می‌دانم در یکی از آن ماه‌ها و روزهای پیش‌رو تقویمی ماجرای تازه‌ای خواهد داشت.

مهم است که حساب روزها از دست‌ام نرود، یادم نرود یک جمعه چقدر می‌تواند طول بکشد،‌ یادم نرود در عصر دلتنگ یک جمعه‌ی طولانی... بی‌شمار دوست دل‌تنگ دارم.

یادم بماند، جدای از تقویم، فکر کنم ببینم کاری از دست‌م بر می‌آید که ذره‌ای هم شده از دل‌تنگی این‌همه دوست کم کنم، که از جمعه‌های تمام‌شدنی بگویم، از روزهایی که فردا می‌شوند، از زمینی بگویم که می‌چرخد.



پ.ن.: بچه که بودم گاهی موقع راه رفتن خیال می‌کردم من نیستم که پیش می‌روم، زمین است که زیر پایم می‌چرخد و جلو می‌آید. بعد قدم‌هایم سنگین‌تر می‌شد. حس می‌کردم با هر قدم باید زمین را پیش بکشم؛ پس پاهایم را محکم روی زمین فشار می‌دادم و کمی می‌کشیدم جلو و بعد قدمی دیگر و قدمی دیگر...

Comments


۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

«قسم به چشم‌های سرخ‌ات...»*

ایستاده‌ بودم کنار سماور و آب می‌ریختم توی مخزن‌اش. دست‌ام تکان خورد و آب ریخت به لوله‌ی وسط مخزن و دمی بعد دیدم که از پای مخزن، از روزنه‌ی باریکی بین مخزن و پایه‌ی سماور، آب زد بیرون و شره کرد...

جا خوردم، عقب پریدم و ترسیده به دور و بر نگاه کردم مگر تصویری که بر پرده‌ی عریضی تمام ذهن‌ام را گرفته بود... می‌دانید کدام تصویر را می‌گویم؟ می‌دانید، می‌فهمید...

با این‌حال بگذارید به شیوه‌ی احمد شاملو بگویم تصویر "نازلی‌"ای بود تا فکر نکنید فقط می‌خواهم مرثیه‌سرایی کنم. هرچند مرثیه‌ای هفتاد من کاغذ هم اگر بنویسیم برای این همه زخم بر تن‌ها نشسته و بر ذهن‌ها، و از این مراثی هفت دریا هم اگر اشک بریزیم، باز نبض داغ این درد خواهد کوبید. تصویر نازلی‌ها همه‌جا و تا وقتی زنده‌ایم پیش رومان خواهد بود...


آن نصفه‌های شب که پریشان فکرهای رمنده بودم فکرش را هم نمی‌کردم با چنین تصویری مواجه بشوم. اما دفعتاً احساس کردم از پشت پنجره‌ها نگاهم می‌کند... خزیدم توی اتاقم و تکیه دادم به دیوار... ترسیده بودم... نه از تصویر...


همیشه حرف ترس که می‌شود می‌گویم از چیزهای عجیب و غریب چندان نمی‌ترسم. ترس بزرگ من همیشه از آدم‌ها بوده. حتی بگیرید یک فیلم ساده... فیلم‌های ترسناک تخیلی را می‌نشینم و نگاه می‌کنم، اما دیدن فیلم‌های ترسناکی که جایی‌ش وصل می‌شود به زندگی روزمره، فیلم‌هایی که آدم‌های عادی و تجربه‌های عادی‌شان منبع ترس می‌شوند، فیلم‌هایی که اشیاء عادی ترس ایجاد می‌کنند، چنگ می‌اندازند به تاریک‌ترین گوشه‌های ذهن‌ام؛ چنان می‌ترسانندم که تا چند روز زندگی‌ام به هم می‌ریزد.

از چیزی چنین ترسیدم. از تصور تصویر آدمی که می‌آید به خیابان، راه می‌رود، می‌داند روزی عادی نیست اما خاک و آسمان و درختانِ دور و برش عادی‌اند، همان‌طور که راه می‌رود ناغافل آتش به جان‌اش می‌افتد... می‌افتد روی زمین، چنگ می‌اندازد به دردی فرای تصور،‌ اما نمی‌تواند بگیردش و دمی بعد...

زمین چطور بعد از این اتفاق‌ها می‌تواند عادی بماند؟ چرا درخت‌ها سقوط نمی‌کنند وقتی آدمی کشته می‌شود؟ چرا رودخانه‌ها سرخ نمی‌شوند وقتی جوانی و زیبایی و رویاها و آزادی، وقتی یک انسان به خاک می‌افتد، وقتی انسانی که هنوز وقت مردن‌اش نرسیده می‌میرد چرا زمین و زمان به هم نمی‌ریزند؟

جوابی ندارد این سوال... زمین و زمان به هم نمی‌ریزند، آسمان به زمین نمی‌آید، آب از آب تکان نمی‌خورد؛ چه می‌فهمند؟ چه می‌فهمند چقدر ترسناک است این. اما دل آدم‌ها شخم می‌خورد، مغز شخم می‌خورد، یک جایی از مغز خاطره‌ای زخم و زخمی می‌ماند، تصویر ِ غلیان خون، تصور درد... در مغز آدمی زمان ترک برمی‌دارد، حیات چروک می‌شود، جهان لک بر می‌دارد وقتی انسانی کشته می‌شود.

آن‌سوتر انسانی ایستاده که کشته... ترسناک‌ترین اتفاق زمین، هولناک‌ترین و مخوف‌ترین وحشتِ جهان. نه وحشت این‌که او می‌تواند بکشد، نه، بل هول این‌که او توانِ کشتن دارد. او می‌تواند شلیک کند بی‌آن‌که قلب‌اش از کار بایستد، بی‌آن‌که چشم‌هایش از حدقه بیرون بزنند، بی‌آن‌‌که نفس‌اش بند بیاید، بدون حتی لرزش دست... ترس ندارد چنین آدمیزادی؟ ترس ندارد؟

چشم‌های "نازلی" از روی پایه‌ی سماور، از پشت پنجره، از ذره ذره‌های هوا هجوم آوردند به مغزم و نشستند جلوی چشم‌ام کنار هزار بار دیگری که نشسته بودند و نمی‌رفتند و قرار نبود بروند.

گفتند: فراموش‌مان نکن...

مگر می‌شود فراموش کرد. ترسناک‌تر از آن کشنده، کسی است که کوچ این چشم‌ها را دیده و می‌تواند فراموش‌‌شان کند. آن کسی که فراموش می‌کند، از آن خاکی که خون را در خود می‌کِشد و ذوب نمی‌شود، ترسناک‌تر است.

آن‌همه چشم‌های دیده و نادیده که نمی‌شود فراموش‌شان کرد را نباید فراموش کرد.




* قسم به چشم‌های سرخ‌ات اسماعیل عزیزم،

که آفتاب، روزی، ‌بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید

قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند

که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی

بهتر از آن روزی که مُردی خواهد تابید...


آغاز کتابِ «اسماعیل» (یک شعر بلند) سروده‌ی رضا براهنی،‌ نشر مرغ آمین، چاپ اول: 1366


پ.ن.: پیش از انتشار این یادداشت در وبلاگ عصیان یادداشتی خواندم درباره‌ی سایتی با نام «هرگز فراموش‌مان نکن». ببینیدشان... باز ببینیدشان...

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter