شما که زشت را با گندابی که چشمتان زنگک میبیند به کریهترین صورتها بزک میکنید و به ناخوشترین خطها بر پیشانیاش مینویسید "ظیبا" و برابر انظار به نمایش میگذارید؛ شما که میافتید به رقتانگیزترین تلاشها برای زشت کردن زیبایی و خوبی؛ شما که کارتان همارز چرک و چروک و کپک و پیس و جرَب هم نیست در زشت کردن، که آنها دستکم شکلی از زندگیاند و شما حتی به اندازهی ترکیدن شکم مرداری در گور از زندگی نمیدانید و نیستید، که طاعون هم نه، که انتزاعیترین شکل مرگید، که دورترین شکل مرگید، که حتی بهاندازهی مرگ طبیعی نیستید... شما که مردههای میرانندهاید
چه میخواهید بکنید
با آنانکه زشتی را بیبزک بدل به زیبایی میکنند، تعریف زیبایی را بهاندازهی هرچه روییدنی و زیستنی و بالیدنی میگسترانند، زیبایی را زیبا میکنند، آنانکه از پس کریهترین فریببزکها هم زیبا جلوه میکنند، درخشانانی که به شمار نمیآیند چنانکه رنگِ بهار در بهار، خورشیدوارانی که از پشت چرکمُردترین ابر فریب هم منورند...
چه میخواهید بکنید؟
شما که با ارفاق چیزی نیستید جز مرگ، چه دارید بگویید در برابر زندگی؟ شما که بخار سنگین فراموشی مرداب بودنتان را غرقه در عدم میکند، چه دارید بگویید در برابر، باد که نه، طوفان صبا...
بیشتر از خشمبرانگیز، رقتانگیزید، آنقدر که زنگاری بر داسی بیدسته.
برچسبها: دعوت به تماشا