بعضی چیزها با تکرار شدن کماثر نمیشوند. بعضی چیزها دردند؛ درد با تکرار شدن که کماثر نمیشود.
این همه سال که گاه و بیگاه سردردهای چندروزه دارم هیچوقت نشده با هجوم دوبارهی درد فکر کنم «هه! همان دردِ تکراری» و بعد با خیال راحت مثلاً سرم را بگذارم زمین و بخوابم. هر بار درد همان کیفیت پیشیناش را دارد. این همه تکرار درد تنها نتیجهاش این بود که یاد بگیرم کمتر داد بزنم.
یاد گرفتهام وقتی درد هجوم میآورد چنگ زدن به زمین و فریاد کشیدن درماناش نمیکند، دندانقروچه هم فقط برای فریاد نکشیدن است. یاد گرفتهام وقتِ دردِ چند روزه مسکنهای قوی کاری جز بیشتر از کار انداختنام نمیکنند، خوابآلودگی و گیجی هم میشوند همپیمانهای دردِ بیامان. یاد گرفتهام شروع هجوم درد را حدس بزنم؛ مثل سرخپوستی که از لرزش زمین نزدیک شدنِ بوفالوها را حس میکند، من هم فهمیدهام کدام دردِ چشم، کدام گرفتگی گردن، کدام نقطهی سوزانِ سر (که اسماش را به شوخی گذاشتهام میخچهی مغزی) میشود درد. یاد گرفتهام با اولین لرزههای زمین یک مسکن ساده بخورم، که همین هم کافی است، برای دوام آوردن. یاد گرفتهام این دردها آمدهاند و رفتهاند و اینها همه در من بودند و به من بودند و زمانهای زیادی من بودهام و آنها نه. یاد گرفتهام نگذارم دردها معنی زندگیام را بگیرند که اصلاً من بودهام که آنها موجود شدهاند. هر کدام از ما که دردی دایم تجربه کرده باشیم ایندست چیزها را یاد گرفتهایم؛ همهی ما...
ذهن را نبرم سمت سردردهایی که درمان ندارند، که اصلاً نمیخواهم آخر ِ حرفام بشود «باید بیخیال درد شد».
بعضی دردها علتشان چیزیست توی بدنِ خود آدم، انگار کن یک اشتباهی که از خودِ آدم سر زده، برای درمانشان باید چیزی درونِ خودت را هدف بگیری با درمانها و مرهمها و گاهی حتی جراحیها. اما این سردردها که گفتم از آندست دردها نیستند. عاملشان بیشتر بیرونی است تا درونی.
صد بار هم که بروم پی درمانِ این سردردها جوابی غیر از این نمیگیرم که باید مراقبِ بیرون باشم «عصبی است آقا!». پزشک مسکنهای قوی مینویسد، توصیه میکند از فشارهای عصبی دوری کنی، حتی کمی بیخیال بشوی «به جوانیات برس، زیاد فکری نشو». البته که کار پزشک همین است، راهحلها را پیش پای مبتلا میگذارد. با این حال، این راه حل برای این درد چندان به مذاق خوش نمیآید؛ گفتم که، گیجی میشود همپیمان درد.
بارها شده یک مسکن قوی خوردهام و چند ساعتی درد از جلوی چشمام رفته کنار، بعد اثر مسکن کم شده، کمتر شده و یکباره از پشت مهاش پرهیب درد را دیدهام که با همان هیبت نشسته سر همان جای قبلی... راستاش گاهی فکری میشوم که کار درد اصلاً همین است که بیاندازدم پشت همین مه، و خب، چرا صاف بیافتم توی دامی که درد برایم چیده، فرار کنان از یکی بروم بهسوی بعدی؟
برای همینهاست که میگویم درد نباید معنی زندگی را بگیرد. باید درماناش کرد و علتاش جایی بیرون تن هم اگر هست، باید رفت سروقت همان جا. جلوی فشارهای عصبی را نمیشود گرفت، اما میشود برای درمانشان فکری کرد. میشود بیخیالِ درد شد و آن میل به زمینگیری که به جان آدم میاندازد و رفت سراغ علت درد، رفت پی برطرف کردناش. حتی اگر زیادی خوشبینانه یا خیالبافانه به نظر برسد باز خیلی بهتر از این است که بنشینم دستمال ببندم دور سر و چشمام و خودم را میخ کنم به زمین و صبر کنم درد برود پشت مه... و منتظر حملهی بعدی بنشیند.
بعضی چیزها دردند، با تکرار شدن کماثر نمیشوند، از یاد نمیروند... اما بیمعنی میشوند. تلاش رقتانگیز و مسخرهای میشوند. نه که خودبهخود، که به همت دردمند باید بیمعنی شوند، به سخره گرفته شوند.
میشود شد درمان غدهی دردناکی که بیرون تن است؛ بعد از آن درد هم محو میشود... هر چند باز هم از یاد نمیرود.