شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

گردابی چنین هایل

«دکتر نون بلند شد صورت آقای مصدق را بوسید و از مخفی‌گاه خارج شد. نزدیک خانه‌اش، دم نانوایی، چند نظامی دستگیرش کردند و هرچه التماس کرد که: «بذارین به خانمم خبر بدم»، کسی اعتنا نکرد. افسر بلندقد و اخمویی که سرکرده‌ی نظامی‌های عبوس درجه پایین‌تر ِ همراهش بود، گفت: «خواهش بی‌‌خواهش. از حالا به بعد، زن‌ات باید با دلشوره و دلواپسی زندگی کنه.» بعد رو کرد به راننده‌ی جیپ و به سخن‌اش ادامه داد: «ببرش به همون حموم نمره‌ای که اون یارو ـ اسمش چی بود؟ ـ همون جایی که وزیر بهداری رو بردیم. یادت باشه که بگی تمام لباساشو از تن‌ش در بیارن. همه‌رو. حتی زیرشلوارشو. زود باش، یادت نره چی دستور دادم!»
صدای مرد قوی‌هیکلی که توی حمام نمره بالای سرم ایستاده بود،‌ پس از گذشت سال‌ها هنوز در حیاط خانه توی گوش دکتر نون می‌پیچید: «کافیه بگی آره تا ول‌ات کنیم.» دو مرد قوی‌هیکلی که کنار در ایستاده بودند،‌ با اشاره‌ی انگشت بازجو، آمدند و کتف و گردن‌اش را محکم گرفتند و هی سرش را توی بشکه‌ی آب فرو بردند و بیرون آوردند و هی گفتند: «تا تنور داغه، باید علیه مصدق یه مصاحبه‌ی رادیویی بکنی.» دکتر نون هر بار جان به‌لب رسیده و نفس‌نفس‌زنان گفت: «بکُشینم این کارو نمی‌کنم.» بالاخره یکی از آن مردها به قدری عصبانی شد که هفت‌تیرش را از غلاف بیرون کشید و سر لوله‌اش را روی شقیقه‌ام گذاشت و گفت: «الان با یه تیر خلاصت می‌کنم.»
دکتر نون گفت: «بکُش!»
مرد، به جای آن‌که شلیک کند، با هفت‌تیر چنان توی سرم کوبید که از شدت درد بیهوش شدم.»
ص.38 – 39
*
«روز و شب را می‌شد از آسمانی تشخیص داد که از روزنه‌ی شیشه‌ی شکسته‌ی سقف سلول پیدا بود؛ از سوراخ آن شیشه‌ی شکسته، شب‌ها شش ستاره‌ی کوچک و روزها آسمان آبی پیدا بود. دکتر نون، لخت و عور، از بس کتک خورده بود روزهای اول خوشحال بود که کسی برای کتک‌زدنش وارد حمام نمی‌شود. صبح‌به‌صبح دست زمخت و پرمویی از دریچه‌ی پایین در آهنی مقداری نان و پنیر روی موزاییک‌های سرد می‌انداخت و تا بیست و چهار ساعت بعد هیچ واقعه‌ای در آن سلول کوچک رخ نمی‌داد. درست بعد از هفت روز، تنهایی هیولایی شد؛ و تحمل این هیولا از دردِ کتک خوردن سخت‌تر شد. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید.»
ص.41
*
«دکتر نون کاشی‌های دیوار و موزاییک‌های کف حمام را صدها بار شمرد. مساحت، محیط و حجم تقریبی سلول را صدها بار حساب کرد. هی دوش گرفت، آواز خواند و قدم زد. مرغ شد، خروس شد، واق‌واق کرد، مرنو کشید، عرعر سر داد و له‌له زد... اما تنهایی نرفت که نرفت. با لگد به در می‌کوبید و التماس می‌کرد: «در رو باز کنین!»
صدای نکره‌ای از پشت در می‌گفت: «تا مصاحبه نکنی، دست از سرت برنمی‌داریم. با مصاحبه موافقی؟»
دکتر نون با اطمینان خاطر می‌گفت: «نه»
ص.42
*
«شب‌ها و روزها پی‌درپی از جلو روزنه‌ی سلول می‌گذشتند. زمان مفهوم خود را از دست داده بود و دیدن پرنده‌ای که بالای روزنه پرواز می‌کرد به مهم‌ترین واقعه‌ی هستی تبدیل شده بود. همه‌ی لحظه‌ها شبیه هم بود، و لحظه‌ها مثل بعدازظهر جمعه، پر از کسالت و همراه با دلهره بود. کاشی‌های دیوار، استوانه‌ی نوری که از سقف حمام می‌تابید، تنهایی و دلتنگی و دلشکستگی، هراس از تسلیم شدن و زه زدن، بیم از...»
ص.42 و 43
*
«وقتی تنهایی فشار می‌آورد، دکتر نون بلند می‌شد و دوش می‌گرفت؛ آن‌قدر زیر دوش بالا و پایین می‌پرید و مصدق مصدق می‌گفت که از نفس می‌افتاد و به گوشه‌ای می‌خزید. به‌قدری افسرده و دلتنگ بود که خیال می‌کرد تا ابد توی حمام خواهد ماند و آرزوی دوباره دیدن ملکتاج را به گور خواهد برد. در یکی از همان روزهای سخت و کسالت‌آور بود که مگسی از روزنه‌ی سقف وارد سلول شد. آمدن این مگس معجزه‌ای بود، چون حضورش فشار افسردگی ناشی از تنهایی را کاهش می‌داد. دکتر نون خیلی زود به مگس انس گرفت و به حضورش عادت کرد. اسم مگس را آریوبرزن گذاشت و ویزویزکنان همدم و همدل‌اش شد. در آن چند روزی که آریوبرزن توی سلول مهمان‌اش بود، صبح‌به‌صبح که از خواب بلند می‌شد، نگاه جستجوگرش روی کاشی‌ها دنبال او می‌گشت. دیدن آن نقطه‌ی سیاه روی سفیدی‌های کاشی‌ها به او آرامش می‌داد.
...
صبح از درون روزنه وارد حمام شده بود. گوشه‌ای کز کرده بودم. وقتی از خواب بیدار شدم و آریوبرزن را دیدم که در چاله‌ی کوچک آب کنار سوراخ چاه غرق شده بود، بی‌اختیار های‌های گریه کردم. با مشت به در آهنی کوبیدم و به زمین و زمان لعنت فرستادم. صدای نازکی از پشت در پرسید: «حاضری؟»
گریه‌کنان فریاد زدم: «نه، نه‌، نه، نه...»
وقتی با چشم‌های بسته زیر بغل‌ام را گرفتند و مرا برای بازجویی بردند، سرلشکر زاهدی گفت: «سه ماه تنهایی نتونست از پا درت بیاره، هان؟ باشه. گفته بودم که این مصاحبه چقدر برای ما مهمه؟ یا نگفته بودم؟» بعد فریاد کشید: «جواب بده! گفته بودم یا نه؟»
گفتم: «گفته بودین، اما من حاضر نیستم مصاحبه کنم.»
سرلشکر زاهدی گفت: «حاضر نیستی مصاحبه کنی؟ می‌بینیم. تحقیقات نشون داده که زنتو خیلی دوست داری. حالا ما سعی می‌کنیم با شکنجه دادن زنت، تو رو سر عقل بیاریم.»
صدای فریاد ملکتاج از تمام منفذهای در سلول به داخل هجوم می‌آورد. بنا کردم توی سلول دویدن و بالا و پایین پریدن. آرام نشدم. دست‌ام را محکم گاز گرفتم. شیر آب را باز کردم. گوشه‌ای مچاله شدم. گوش‌هایم را محکم گرفتم و آرزو کردم چیزی نشنوم. ولی می‌شنیدم. صدای ضربه‌های شلاقی که به تن ملکتاج می‌خورد، لحظه‌ای قطع نمی‌شد. درد را بیشتر از وقتی که خودم کتک می‌خوردم حس می‌کردم. شروع کردم به داد کشیدن. داد کشیدم: «آآآآآآآآآآآآآآ...» اما باز هم صدای ملکتاج را می‌شنیدم که از پشت در فریاد می‌زد: «دیگه نمی‌تونم. محسن، به دادم برس!» آن فریادها دلم را ریش می‌کرد، با این حال، چهره‌ی آقای مصدق لحظه‌ای از ذهن‌ام بیرون نمی‌رفت. وقتی صدای نخراشیده‌ای از پشت در سلول گفت: «لباس‌شو در بیارین،» و صدای ضجه‌ی ملکتاج به گوش دکتر نون رسید، ‌سرم را چند بار محکم به دیوار کوبیدم. کاش می‌مردم، یا دست‌کم بیهوش می‌شدم، اما نه مردم، نه بیهوش شدم. سرم که درد گرفت، صدای ملکتاج را رساتر و وحشتناک‌تر از پیش می‌شنیدم. قولی که به آقای مصدق داده بودم، یک لحظه از یادم نمی‌رفت و نمی‌دانستم چه کنم. فریاد زدم: «خدایا، چه کار کنم؟» گوش‌هایم را گرفتم، سرم را دوباره به دیوار کوبیدم. فریاد زدم: «من مصاحبه نمی‌کنم. من مصاحبه نمی‌کنم. من مصاحبه...» صدای استغاثه‌ی ملکتاج در سلول می‌پیچید: «محسن! محسن! محسن...» ملکتاج داشت توی پستوی خانه می‌خندید. پوست لطیف‌اش، اندام ظریف‌اش، ‌صورت قشنگ‌اش، چشم‌های درشت‌اش... طاقت نیاوردم. رفتم با پا به در کوبیدم و التماس کردم: «هر کاری بخواین می‌کنم! زنمو ول کنین!» پشت در زانو زدم و صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و فریاد کشیدم: «هر کاری بگین می‌کنم. زنمو ول کنین! زنمو ول کنین!»
مصاحبه‌گر رادیو پرسید: «تصمیم آقای مصدق چه بود؟»
دکتر نون،‌ که سرش به خاطر آن‌که آن‌را محکم به دیوار حمام کوبیده بود شکسته و باندپیچی شده بود، از جواب دادن طفره رفت. مصاحبه‌گر رادیو سوال‌اش را با قاطعیت بیشتری تکرار کرد: «تصمیم آقای مصدق چه بود؟»
ص.45 - 48

*
پ.ن.:
«مادرم آمد پشت در ایستاد. هن‌هن می‌کرد. گفت: «محسن، درو باز کن! می‌خوام باهات حرف بزنم. می‌خوام بدونم چرا یه سال آزگاره خودتو تو این خونه زندونی کردی؟ من پسر بزرگ نکردم که خودشو پشت درای بسته قایم کنه. من پشتت هستم و نمی‌ذارم کسی از گل نازک‌تر به‌ت بگه. مصدق‌السلطنه معاون لایق می‌خواست، نه مبارز شوریده‌حالی که بره به خاطرش شهید بشه. خودش اینا رو برات توی نامه نوشته. بیا، اینم نامه‌اش!...»
ص.63


دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد
شهرام رحیمیان؛ انتشارات نیلوفر؛ تهران، چاپ دوم: زمستان 1383


  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter