«دکتر نون بلند شد صورت آقای مصدق را بوسید و از مخفیگاه خارج شد. نزدیک خانهاش، دم نانوایی، چند نظامی دستگیرش کردند و هرچه التماس کرد که: «بذارین به خانمم خبر بدم»، کسی اعتنا نکرد. افسر بلندقد و اخمویی که سرکردهی نظامیهای عبوس درجه پایینتر ِ همراهش بود، گفت: «خواهش بیخواهش. از حالا به بعد، زنات باید با دلشوره و دلواپسی زندگی کنه.» بعد رو کرد به رانندهی جیپ و به سخناش ادامه داد: «ببرش به همون حموم نمرهای که اون یارو ـ اسمش چی بود؟ ـ همون جایی که وزیر بهداری رو بردیم. یادت باشه که بگی تمام لباساشو از تنش در بیارن. همهرو. حتی زیرشلوارشو. زود باش، یادت نره چی دستور دادم!»
صدای مرد قویهیکلی که توی حمام نمره بالای سرم ایستاده بود، پس از گذشت سالها هنوز در حیاط خانه توی گوش دکتر نون میپیچید: «کافیه بگی آره تا ولات کنیم.» دو مرد قویهیکلی که کنار در ایستاده بودند، با اشارهی انگشت بازجو، آمدند و کتف و گردناش را محکم گرفتند و هی سرش را توی بشکهی آب فرو بردند و بیرون آوردند و هی گفتند: «تا تنور داغه، باید علیه مصدق یه مصاحبهی رادیویی بکنی.» دکتر نون هر بار جان بهلب رسیده و نفسنفسزنان گفت: «بکُشینم این کارو نمیکنم.» بالاخره یکی از آن مردها به قدری عصبانی شد که هفتتیرش را از غلاف بیرون کشید و سر لولهاش را روی شقیقهام گذاشت و گفت: «الان با یه تیر خلاصت میکنم.»
دکتر نون گفت: «بکُش!»
مرد، به جای آنکه شلیک کند، با هفتتیر چنان توی سرم کوبید که از شدت درد بیهوش شدم.»
ص.38 – 39
*
«روز و شب را میشد از آسمانی تشخیص داد که از روزنهی شیشهی شکستهی سقف سلول پیدا بود؛ از سوراخ آن شیشهی شکسته، شبها شش ستارهی کوچک و روزها آسمان آبی پیدا بود. دکتر نون، لخت و عور، از بس کتک خورده بود روزهای اول خوشحال بود که کسی برای کتکزدنش وارد حمام نمیشود. صبحبهصبح دست زمخت و پرمویی از دریچهی پایین در آهنی مقداری نان و پنیر روی موزاییکهای سرد میانداخت و تا بیست و چهار ساعت بعد هیچ واقعهای در آن سلول کوچک رخ نمیداد. درست بعد از هفت روز، تنهایی هیولایی شد؛ و تحمل این هیولا از دردِ کتک خوردن سختتر شد. هیچ صدایی به گوش نمیرسید.»
ص.41
*
«دکتر نون کاشیهای دیوار و موزاییکهای کف حمام را صدها بار شمرد. مساحت، محیط و حجم تقریبی سلول را صدها بار حساب کرد. هی دوش گرفت، آواز خواند و قدم زد. مرغ شد، خروس شد، واقواق کرد، مرنو کشید، عرعر سر داد و لهله زد... اما تنهایی نرفت که نرفت. با لگد به در میکوبید و التماس میکرد: «در رو باز کنین!»
صدای نکرهای از پشت در میگفت: «تا مصاحبه نکنی، دست از سرت برنمیداریم. با مصاحبه موافقی؟»
دکتر نون با اطمینان خاطر میگفت: «نه»
ص.42
*
«شبها و روزها پیدرپی از جلو روزنهی سلول میگذشتند. زمان مفهوم خود را از دست داده بود و دیدن پرندهای که بالای روزنه پرواز میکرد به مهمترین واقعهی هستی تبدیل شده بود. همهی لحظهها شبیه هم بود، و لحظهها مثل بعدازظهر جمعه، پر از کسالت و همراه با دلهره بود. کاشیهای دیوار، استوانهی نوری که از سقف حمام میتابید، تنهایی و دلتنگی و دلشکستگی، هراس از تسلیم شدن و زه زدن، بیم از...»
ص.42 و 43
*
«وقتی تنهایی فشار میآورد، دکتر نون بلند میشد و دوش میگرفت؛ آنقدر زیر دوش بالا و پایین میپرید و مصدق مصدق میگفت که از نفس میافتاد و به گوشهای میخزید. بهقدری افسرده و دلتنگ بود که خیال میکرد تا ابد توی حمام خواهد ماند و آرزوی دوباره دیدن ملکتاج را به گور خواهد برد. در یکی از همان روزهای سخت و کسالتآور بود که مگسی از روزنهی سقف وارد سلول شد. آمدن این مگس معجزهای بود، چون حضورش فشار افسردگی ناشی از تنهایی را کاهش میداد. دکتر نون خیلی زود به مگس انس گرفت و به حضورش عادت کرد. اسم مگس را آریوبرزن گذاشت و ویزویزکنان همدم و همدلاش شد. در آن چند روزی که آریوبرزن توی سلول مهماناش بود، صبحبهصبح که از خواب بلند میشد، نگاه جستجوگرش روی کاشیها دنبال او میگشت. دیدن آن نقطهی سیاه روی سفیدیهای کاشیها به او آرامش میداد.
...
صبح از درون روزنه وارد حمام شده بود. گوشهای کز کرده بودم. وقتی از خواب بیدار شدم و آریوبرزن را دیدم که در چالهی کوچک آب کنار سوراخ چاه غرق شده بود، بیاختیار هایهای گریه کردم. با مشت به در آهنی کوبیدم و به زمین و زمان لعنت فرستادم. صدای نازکی از پشت در پرسید: «حاضری؟»
گریهکنان فریاد زدم: «نه، نه، نه، نه...»
وقتی با چشمهای بسته زیر بغلام را گرفتند و مرا برای بازجویی بردند، سرلشکر زاهدی گفت: «سه ماه تنهایی نتونست از پا درت بیاره، هان؟ باشه. گفته بودم که این مصاحبه چقدر برای ما مهمه؟ یا نگفته بودم؟» بعد فریاد کشید: «جواب بده! گفته بودم یا نه؟»
گفتم: «گفته بودین، اما من حاضر نیستم مصاحبه کنم.»
سرلشکر زاهدی گفت: «حاضر نیستی مصاحبه کنی؟ میبینیم. تحقیقات نشون داده که زنتو خیلی دوست داری. حالا ما سعی میکنیم با شکنجه دادن زنت، تو رو سر عقل بیاریم.»
صدای فریاد ملکتاج از تمام منفذهای در سلول به داخل هجوم میآورد. بنا کردم توی سلول دویدن و بالا و پایین پریدن. آرام نشدم. دستام را محکم گاز گرفتم. شیر آب را باز کردم. گوشهای مچاله شدم. گوشهایم را محکم گرفتم و آرزو کردم چیزی نشنوم. ولی میشنیدم. صدای ضربههای شلاقی که به تن ملکتاج میخورد، لحظهای قطع نمیشد. درد را بیشتر از وقتی که خودم کتک میخوردم حس میکردم. شروع کردم به داد کشیدن. داد کشیدم: «آآآآآآآآآآآآآآ...» اما باز هم صدای ملکتاج را میشنیدم که از پشت در فریاد میزد: «دیگه نمیتونم. محسن، به دادم برس!» آن فریادها دلم را ریش میکرد، با این حال، چهرهی آقای مصدق لحظهای از ذهنام بیرون نمیرفت. وقتی صدای نخراشیدهای از پشت در سلول گفت: «لباسشو در بیارین،» و صدای ضجهی ملکتاج به گوش دکتر نون رسید، سرم را چند بار محکم به دیوار کوبیدم. کاش میمردم، یا دستکم بیهوش میشدم، اما نه مردم، نه بیهوش شدم. سرم که درد گرفت، صدای ملکتاج را رساتر و وحشتناکتر از پیش میشنیدم. قولی که به آقای مصدق داده بودم، یک لحظه از یادم نمیرفت و نمیدانستم چه کنم. فریاد زدم: «خدایا، چه کار کنم؟» گوشهایم را گرفتم، سرم را دوباره به دیوار کوبیدم. فریاد زدم: «من مصاحبه نمیکنم. من مصاحبه نمیکنم. من مصاحبه...» صدای استغاثهی ملکتاج در سلول میپیچید: «محسن! محسن! محسن...» ملکتاج داشت توی پستوی خانه میخندید. پوست لطیفاش، اندام ظریفاش، صورت قشنگاش، چشمهای درشتاش... طاقت نیاوردم. رفتم با پا به در کوبیدم و التماس کردم: «هر کاری بخواین میکنم! زنمو ول کنین!» پشت در زانو زدم و صورتم را با دستهایم پوشاندم و فریاد کشیدم: «هر کاری بگین میکنم. زنمو ول کنین! زنمو ول کنین!»
مصاحبهگر رادیو پرسید: «تصمیم آقای مصدق چه بود؟»
دکتر نون، که سرش به خاطر آنکه آنرا محکم به دیوار حمام کوبیده بود شکسته و باندپیچی شده بود، از جواب دادن طفره رفت. مصاحبهگر رادیو سوالاش را با قاطعیت بیشتری تکرار کرد: «تصمیم آقای مصدق چه بود؟»
ص.45 - 48
*
پ.ن.:
«مادرم آمد پشت در ایستاد. هنهن میکرد. گفت: «محسن، درو باز کن! میخوام باهات حرف بزنم. میخوام بدونم چرا یه سال آزگاره خودتو تو این خونه زندونی کردی؟ من پسر بزرگ نکردم که خودشو پشت درای بسته قایم کنه. من پشتت هستم و نمیذارم کسی از گل نازکتر بهت بگه. مصدقالسلطنه معاون لایق میخواست، نه مبارز شوریدهحالی که بره به خاطرش شهید بشه. خودش اینا رو برات توی نامه نوشته. بیا، اینم نامهاش!...»
ص.63
دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد
شهرام رحیمیان؛ انتشارات نیلوفر؛ تهران، چاپ دوم: زمستان 1383