میخواهم بنویسم و نوشتههایم چاپ و منتشر بشوند. میخواهم با اضطراب کمتری از خواب بیدار شوم و وقتی صدای رییسجمهور کشورم را از تلویزیون میشنوم دستام از خشم شروع به لرزیدن نکند و دندانهایم را به هم فشار ندهم. میخواهم در کابوسهایم از هراس جنگ و کشته شدن کسانی که دوستشان دارم به خود نپیچم و هفتهای چند بار آدمهای مسلح هموطن یا بیگانه به خوابهایم حمله نکنند. میخواهم موقع راه رفتن در خیابان مضطرب نباشم. میخواهم یکی در میان اخبار بازداشت و توقیف نخوانم. میخواهم با مرگ هر اهل اندیشهای فکر نکنم دقمرگ شد. میخواهم با خیال راحت کتاب بخوانم، میخواهم روزنامه بخوانم و... بگذارید یکی یکی توضیح ندهم و کلاً بگویم میخواهم کمی مثل آدم زندگی کنم و امیدوار باشم، و تنها راهی که برای رسیدن به این هدف سراغ دارم تغییر آرام و دموکراتیک شرایط است و ساختن. تغییری آرام که شامل حال همه بشود، هم آن جوانکی که کلاه و بارانیام را مسخره میکند و هم بقال سر کوچهمان و هم راننده تاکسیها و اتوبوسها و هم خودم.
راستاش توی این وضع هیچ علاقهای به مثلاً حذف ممیزی کتاب ندارم. این را مثال زدم چون در آیندهی خودم هم تاثیر بهسزایی دارد. بیشک باید خوشحال بشوم اگر مثلاً همین فردا ممیزی کتاب برچیده شود و پسفردا از انتشارات فلان تماس بگیرند و بگویند کتابام به زودی چاپ میشود... اما راستاش خوشحال که نمیشوم هیچ، نگران هم میشوم. یادم میآید پدرام رضاییزاده و یعقوب یادعلی کتابهایشان مجوز ارشاد داشت و آن اتفاقات ناخوشایند و ناجوانمردانه برایشان افتاد. یادم میآید بیشتر از آزادی بیان به آزادی بعد از بیان نیاز دارم. پس تا روزی که آزادی بعد از بیانام تضمین نشده هیچ دلام نمیخواهد مجوز ارشادی در کار نباشد. مسخره و تسلیم شاید به نظر برسد، اما دلام نمیخواهد بعد از آن هر صدای زنگ تلفنی برای من یا دیگر دوستان نویسندهام تبدیل به صدای وحشت و اضطراب بشود. دلام نمیخواهد این هراسْ خودسانسوری را به جای دیگرسانسوری بنشاند. من اول آزادی بعد از بیانام را میخواهم و تنها راه بهدست آوردناش را تغییر آرام میدانم و تنها راه عملی شدن تغییر آرام را هم شرکت فعالانه در انتخابات میبینم و بعد از آن شرکت فعالانه در ساختن سرزمینی که در آن میزیم و ساختن سرنوشتام.
برای همینهاست که به میرحسین موسوی رٱی میدهم.
*
دلام میخواهد دربارهی هرچیزی دوست دارم بنویسم، حتی اگر نفع خاصی به کسی نرساند و حتی اگر سانسور شود؛ چون با سانسور میتوانم مبارزه کنم، اما در برابر فاشیسم ملبس به بشردوستی یا مردمپرستی زبانام لال میشود.
من به میرحسین موسوی رٱی خواهم داد چون ملبس به ریا نیست. نمیگویم که نگران آینده و آنچه پیش خواهد آمدها نیستم، اما این را میدانم او سعی نکرده با حرفها و وعدههای شیرین و غیرعملی دلام/رٱیام را ببرد. این را میبینم که بیش از حد شبیه خودش است و بهنظر نمیرسد علاقهای داشته باشد برای پنهان کردن افکارش نقاب بزند. به او رٱی میدهم چون احساس میکنم شاید بتواند اندکی آزادی بعد از بیان به من بدهد، و اگر عاقل باشم آنروز خواهم توانست برای آزادی بیانام تلاش کنم. به او رٱی میدهم چون همین چند شب پیش دیدم که چقدر به من و ما احترام میگذارد. باور کنیم که ما همه به این احترام نیاز داشتیم و داریم و خواهیم داشت.
پیشنهاد:
پیری یعنی وقتی که نتوانی هیچ چراغی را خودت روشن کنی
*
چند سال پیش با یکی از دوستانام پای تلفن گپ میزدیم. دوستی که قرار بود همفکر باشد و خیلی آرمانخواهتر از من بود و هست؛ کلاً یک پای ثابت بحثها و گپهای بشردوستانه. حرفمان کشید به شعرهایم و دوستام شروع کرد به مسخره کردن شعرهای به قول خودش «سرخ» من. بحثی پیش آمد و بالا گرفت و وقتی من گفتم هرچیزی که دلام بخواهد مینویسم دوستام کمی شاکی شد و گفت "باید" برای مردم بنویسم. گفت اگر روزی به قدرتی برسد من و امثال من را مجبور خواهد کرد آنچه به نفع خلق است بنویسیم. گفت مکانی برای من و امثال من درست میکند و هرچه بخواهیم در اختیارمان میگذارد و آنجا تقریباً محبوسمان میکند و مجبورمان میکند آنچه "درست" است را بنویسیم. دوست بشردوستام، استالین جوانِ عزیزم، چنین حرفهایی به من زد و من هنوز از به یاد آوردن حرفهایش به خود میلرزم.
گاهی سعی میکنم به خودم بقبولانم که شوخی میکرد اما وقتی یادم میآید همانروزها از موافقان پر و پاقرص بیتفاوتی نسبت به انتخابات بود و میگفت باید بگذاریم قدرت یکدست شود...
هنوز امیدوارم آن حرفهایش شوخی بوده باشد، یا دستکم امروز بعد از تماشای این نمایش قدرت چهار ساله نظرش نسبت به تغییر آرام مثبت شده باشد و یکی از طرفداران، گیرم نهچندان پر و پا قرص، استفاده از فرصتهایی نظیر همین انتخابات برای تغییر و اصلاح. امیدوارم یک روز این یادداشت من را بخواند و به این جمله برسد که استالین عزیز، وقتی آنطور با صفا و تبحر تار و پیانو میزنی باورم نمیشود شعرهای عاشقانهی سرخ را دوست نداشته باشی؛ باورم نمیشود استالینی حرفزدنات را. خلقی که تو میگویی برای آزادی به زیبایی و عشق هم نیاز دارند و شوپن آن قدر وطنپرست بود که قلباش را فرستاد به وطناش در حالیکه جسم تبعید شدهاش در غربت خاک میشد. گیریم اصلاً این یک افسانه باشد، اما چقدر خوباند افسانههایی که میگویند برای رسیدن به هدف باید هفت کفش آهنین پوشید و پوساند و از هفت دریا گذشت و بالای کوه هفتم به رویاها رسید. رفیق تندروی خوشمشربام، برای تغییر باید دل آدمها را هم به دست آورد. آزادی اگر ارزشمندتر از یک سمفونی زیبا نباشد، بیارجتر از آن نیست. حتی یک سمفونی را هم یکشبه نمیشود نوشت. کنسرتو ویلن بتهوون را تنها تنها نمیشود اجرا کرد. کاش همهی رفقایی که مثل تو فکر میکنند هم این یادداشت را بخوانند تا بهشان بگویم بیایید هر رٱیمان را یک ساز کنیم و سمفونی امید به ساختن را بزنیم، وگرنه با خیالبافی و اسیر توهم بودن نصیب خیلی از ما چیزی جز سوت زدن نمیشود، آنهم ترسیده و پشت دیوار.
دلام میخواهد تمنا کنم به خاطر هر چیز کوچکی که دوست دارید بیایید و همراه باشید با رٱیتان و با فکرتان. به خاطر دوستداشتنیهایی که میدانید در سرمای تعصب و تحجر میپوسند و میخشکند بیآنکه آن روز ِ دیر شده کسی بتواند از مرگ نجاتشان دهد... به خاطر بچهها، به خاطر کتابها، به خاطر موسیقیها، به خاطر زیباییها، به خاطر فیلمها، بهخاطر آزادیهای کوچک انسانهایی که هیچوقت آن آزادی که آرماناش را عمری در ذهن پروراندند تمام و کمال به دست نیاوردند، اما یاد گرفتند آزادانه زندگی کنند و آزاداندیشی را به مصاف خشکمغزی بفرستند. بیایید دوستان...
برچسبها: تا انتخابات