بارها رٱی دادهام و راستاش کمی دلخورم که شناسنامهام گم شد و شناسنامهی تازهام همهی مهرها را در آخرین صفحهاش ندارد. نه بهخاطر سودی که بخواهم از مجموعهی خاصی ببرم...
من تقریباً از دانشگاه اخراج شدم چون نمیخواستم بچهی حرفگوشکن آنها باشم؛ هیچوقت هم نه خواستهام و نه میخواهم که در سازمانی دولتی استخدام بشوم، چون این هم مخالف آنچه هستم است. هیچ زمانی صفحهی آخر شناسنامهام را به کسی نشان ندادهام و نخواهم داد برای اینکه مهرها را ببیند و به من امتیاز یا تخفیفی بدهد. رک و روراست بگویم نانی که بخواهم از این راه بخورم برایم از زهر بدتر است؛ هیچوقت نه تصمیم داشتم و نه تصمیم دارم خودفروشی کنم، و برای خودفروشی کردن نامهای دیگری هم نمیگذارم تا روزی بتوانم تمام این ادعاها را در پستوی فراموشی پنهان کنم و با چرندبافی "آن کار دیگر کردن" را توجیه کنم، چون همیشه نگران قضاوت خودم راجع به خودم هستم. گمانام خیلی از دوستانام، در این مورد، بتوانند راستی حرفهایم را تایید کنند. اینها را گفتم تا تاکید کنم بر اینکه در تمام دورهها به خاطر خودم رٱی دادم و کسانی که دوستشان دارم، و دوست داشتم تمام مهرها روی شناسنامهام بودند تا در آینده آنها را به برادرزادههایم و بچههای همسن و سالشان نشان بدهم و تشویقشان کنم به تلاش برای در دست گرفتن سرنوشتشان و ساختن آیندهشان؛ آیندهای که انتظار همهمان را میکشد، خواهناخواه!
حالا هم اگر تصمیم گرفتهام به میرحسین موسوی رٱی بدهم برای این است که انتظار دارم چیزی در آیندهی من و بچههایی که امروز میشناسم تغییر کند. بههیچوجه در انتظار معجزهای نیستم، فقط میخواهم آنها که برای ما تصمیمهای بزرگ میگیرند بفهمند که برای همین یک رٱی هم تلاش کردهام و انتظارها تراشیدهام. هرچند خوب میدانم تنها اگر باشم صدایم به هیچجا و هیچکس نمیرسد. حتی ممکن است کار به جایی بکشد که صدامان همینقدر هم در نیاید، اگر این تنهایی را نشکنیم.
*
پیشنهاد:
انتخابگریبرچسبها: تا انتخابات