یک، دو و گاهی ده نفر و حتی بیشتر، مینشینیم و بازی کردن کودک خردسالی را تماشا میکنیم. وقتی بچه طاقباز میخوابد و پایش را به زحمت تا دم صورتاش بالا میکشد و دم دهاناش میآورد ریسه میرویم و وقتی سعی میکند لبهی صندلی را بگیرد و بلند شود همه با اشتیاق تلاشاش را دنبال میکنیم و نگران نتیجهی کارش میشویم. یا وقتی میوهای را برای اولین بار میبیند و حیران لمساش میکند و به دهان میبرد، یا هنگامی که با کشف طعم آلو قرمز صورتاش را جمع میکند قربانصدقهاش میرویم و قهقهه میزنیم...
گاهی همراه این خندهها و نگرانیها ما هم کنجکاو میشویم. وقتی میبینیم بچه برای ایستادن چه تلاشی میکند و چند بار زمین میخورد... یاد میگیریم. وقتی بچه میوهی نو را میبیند دوباره متوجه شگفتی آن میوه میشویم. با تماشای زندگیاش یاد عروسکهای رازدارمان میافتیم و دوستی صمیمی در خاطرمان زنده میشود... ما با کودکان، با تماشای بازی کودکان، زندگی را دوباره به تماشا مینشینیم. دوباره دست به کشف زندگی میزنیم، سرخوش یا دلخور، خندان یا گریان، اما در پایان سبکبار!
*
چرا نویسنده نباید شبیه کودکی باشد که با کلمات بازی میکند؟ سرخوشانه و کنجکاو و با اهدافی که فقط خودش میداند... یا نمیداند.
نوزادان تا مدتی نمیتوانند مانع شیشهای را تشخیص بدهند و سعی میکنند دستشان را با ضربه زدن از آن عبور بدهند. طولی هم نمیکشد که کشف کنند باید دورش بزنند. به نویسندهای فکر میکنم که در برابر حادثهای، قصهای، اندیشهای حتی ناآشنا برای خودش ایستاده و با نوشتن و نوشتن خود را به آن میکوبد، روی سطح ِ یکدست و سیمانیاش دست میساید، و ناگهان راه عبور را پیدا میکند. گاهی حتی راهی پیدا نمیکند، اما موفق به شناسایی دیوار میشود و گاهی حتی فهمیدن اینکه مانعی، فعلاً غیر قابل شناسایی و نامگذاری، وجود دارد هم برایش نوعی پیروزی بهحساب میآید. بههر حال دومی (راه یا تصویر و تصور) اولی (دیوار ) را محو نمیکند؛ هر دو پیش روی ما قرار میگیرند و ما...
*
نه! به زعم من "ادبیات متعهد" در برابر چشمانداز ادبیاتی بازیگوش چندان چنگی به دل نمیزند؛ دستکم نه همیشه.
در برابر نویسندهای که کنجکاو در برابر دنیای کلمات و روایات و قصهها میایستد، از ترکیب کلمات جا میخورد و از پیشآمدها میرنجد یا به وجد میآید، در برابر نویسندهای که خودْ اولین مخاطب کار خودش است و اولین لذت خواندن را خودش تجربه میکند، در برابر نویسندهای چنین، آن نویسندهی متعهدی که هیچگاه از قلعهی تعهدات جمعی و از پیش تعیینشدهاش پا بیرون نمیگذارد بهنظرم شبیه تازهجوان ورّاج و ابنالوقتی میرسد که از هیچ فرصتی برای تسخیر گوش و ذهن دیگران نمیگذرد، و همیشه نقابی به چهره دارد و آدم نمیتواند به او اعتماد کند.
البته که وجود چنین نویسندهای هم نعمت است و مغتنم (ابنالوقتی و ورّاجی همیشه هم ناخوشایند نیستند). تازهجوانی که سنگی به نگهبان خفته میپراند و بیدارش میکند، یا با شیطنتی پیرمرد خمودهای را کمی به ورجهورجه وا میدارد، مستحق تشویق و تحسین است. اما همنشین دایمی خوبی به حساب نمیآید. فکر کنم کم نباشند کسانی که ترجیح بدهند وقتشان را به تماشای بازی کودکان بگذرانند، تا به همراهی تازهجوانی که در ساحلی شلوغ به دنبال شکاری تازه میگردد و کاری ندارد جز تکان دادن دیگران... میخواهم بگویم، به گمان من، دنیای تازهای که بازیگوشیهای کودکانه و بزرگانه پیش رویمان باز میکنند خیلی جذابتر و کارآمدتر از حمله و گریزهای آن تازهجوان است. من که ترجیح میدهم کوهنورد باشم (و مثل بچهای آویزان غرایب زندگیام بشوم) تا اینکه مامور بیدار کردن خفتگان.
نویسندهی بازیگوشی که در دنیای کلمات و روایاتْ کنجکاوانه به هر سو میدود من را به وجد میآورد. او مینویسد و قرار نیست حتماً چیز تازهای به من بیاموزاند. او مینویسد، چرا که به نوشتن نیاز دارد و از نوشتن لذت میبرد، جان میگیرد. نوشتن بخشی از زندگی اوست و شکلی از زیستناش و خیلی وقتها اصل ِ زیستناش... و ما به تماشایش مینشینیم و دنیا را اینبار در دستان او میبینیم. دوباره دست به کشف زندگی میزنیم، سرخوش یا دلخور، خندان یا گریان، اما در پایان سبکبار!
ما با قایق/متنی چنین، تن به رودخانهی مرگ میزنیم، در تن روایت زنده میشویم، و از آن سو دیگرگون و زندهتر بیرون میآییم.