از کدامشان بنویسم... از آنها که نوشتنیاند و اینروزها میتوانم اینجا بنویسم، کدامشان را انتخاب کنم...
*
رفتن رضا سیدحسینی شوکآور بود.
از خودم دلخورم که چرا برای هر کاری اینهمه دستدست میکنم. مدتهاست دلام میخواهم چند خط هم که شده دربارهی کسانی که یک عمر مدیونشان هستم (هستیم) بنویسم. نه که فکر کنم با نوشتنشان میتوانم کاری برای خودشان یا حتی کس دیگری کرده باشم. فقط دلام میخواهد بنویسم تا به خودم ثابت کنم هیچوقت فراموششان نمیکنم؛ که هر بار شنیدن اسمشان برایم کافی است تا پر از حس قدرشناسی بشوم و کلاه به احترامشان از سر بردارم. اما اینبار هم دیر شد...
توی تعطیلات نوروز که مصاحبهای با رضا سیدحسینی از تلویزیون پخش میشد آنقدر هول کردم و حواسام به حرفهایش بود که کلی اسام اشتباهی فرستادم و دستآخر برای عذرخواهی مجبور شدم چند دقیقهی آخر صحبتها را از دست بدهم و هنوز هم پشیمانم. چون رضا سیدحسینی یگانه بود، مثل کارهایش... و نمیدانم حالا که رفته چه حرفی دارم بزنم...
آرزو میکنم... مثل بچهها آرزو میکنم کاش هنوز زنده بود. و نگرانام...
کاش قدر کسانی که هنوز هستند را بدانیم. بیایید از نجف دریابندری حرف بزنیم و از داریوش آشوری، از حمید سمندریان و علی رفیعی، از بهرام بیضایی و محمود دولتآبادی و رضا براهنی و جلال ستاری و و و و... حتی از کسانی که هموطن و همزبان نیستند، مثل آلن...
نمیدانم این حرفزدنها دقیقاً چه سودی میتوانند داشته باشند، اما دستکم در این حد مطمئنام که کمکمان میکنند فراموش نکنیم، خیلی دِینها را.
*
شوک بزرگ دیگر ماجراییست که برای پدرام رضاییزاده پیش آمده. در مورد این یکی واقعاً لالمانی میگیرم. ماجرا آنقدر مضحک و با اینحال نگرانکننده است که نمیگذارد حتی درست بهش فکر کنم. خوشبختانه این چند روز زیاد و خوب دربارهی این اتفاق ناخوش نوشته شده... با اینحال کاش ماجرا هر سرانجامی که پیدا کرد (و از صمیم قلب آرزو میکنم سرانجامی خوش برای رضاییزاده) یادمان نرود که چه پیغام شومی با خود داشته... یعقوب یادعلی، رضاییزاده،... کاری کنیم که به این فهرست اضافه نشود.
این دیگر یک ماجرای سیاسی نیست که خامخیالانه بگوییم ربطی به ما ندارد. اجتماعی نیست که بشود بیرحمانه بیتفاوت بود. اصلاً نمیشود اسمی به این مضحکه داد و دستهای برایاش مشخص کرد. نمیشود به دادگاه کشاندن یک نویسنده بابت یک اتفاق ساده که توی داستاناش افتاده را با هیچ زبان معقولی توضیح داد و وحشت بزرگ این است که این دست حماقتها ادامهدار بشوند. گمانام همین حالاش هم حرف از آتش افتادن به خانهی همسایه گذشته و شعلهها به سقف خانهی هر کسی که مینویسد افتاده. پس نمیشود نگران نبود برای پدرام رضاییزاده و ماجرای تلخ و نگرانکنندهای که برایش پیش آمده و بیتفاوت از کنارش گذشت.
*
و یک ماه و خردهای مانده به انتخابات و هنوز انگار که نه انگار. جرٱت نمیکنم با نگاه کردن به فضای مجازستان خیال خودم را راحت کنم. این بار دیگر جرٱت نمیکنم... بیرون هنوز هوا سرد است. به خودم قول داده بودم دیگر اینجا زیاد دربارهی انتخابات ننویسم و سر قولام هم میمانم و به ایندلیل که حس میکنم در مجازستان همه تکلیفشان روشن است.
اینبار ترجیح میدهم رای بقال سر کوچه و خاله و عمه و دایی را جمع کنم. ترجیح میدهم دو ماه دیگر زانوی غم بغل نگرفته باشم و خوشخیالانه هم که شده فکر کنم نگرانِ حرفها و کارهای رییسجمهور کشوری که درش زندگی میکنم نیستم. فکر کنم میشود؛ که همهچیز اندکی هم که شده روبراه میشود اگر تنبلی نکنیم. دلام میخواهد دو ماه دیگر وقتی به رییسجمهور تازه فکر کردم خوشحال باشم از تنبلی نکردنام و حتی اگر نتیجه بر خلاف انتظارم بود پشت دست نگزم از افسوس ِ بیعملی.
تحریم کردن انتخابات از نظرم اشتباهترین اشتباه ممکن است و دلام میخواهد هر طور که شده اشتباه بودناش را به طرفداراناش بفهمانم. باید رای بدهیم، باید تصمیم بگیریم و عاقلانه رای بدهیم و میخواهم در این چند وقت باقیمانده همین را بگویم.
*
و باز دلام میخواهد دربارهی همهی اینها بنویسم. دلام واقعاً گرفته از رفتن رضا سیدحسینی و وحشتزدهام از ماجرایی که برای پدرام رضاییزاده پیش آمده و نگرانِ انتخابات پیش رو و نتیجهاش. دلام میخواست دربارهی هر کدام جداگانه چیزی بنویسم، جدیتر و سرپاتر... با اینحال احساس میکنم خیلی هم بیربط نیستند و میشود همه را کنار هم گذاشت و دید و خواند. صادقانه بگویم اصلاً فکر نمیکنم که بیربط باشند این اندوه و وحشت و نگرانی.