بدیهی است که همیشه همهچیز بر وفق مراد پیش نمیرود. شاید حتی بتوانم بگویم همیشه هیچچیز بر وفق مراد پیش نمیرود... فعلاً کاری ندارم به اینکه "مراد" چیست گاهیوقتها و همیشه.
*
یک روز کاری خوب میتواند چند دقیقه بعد از بیدار شدن شروع شود (حتی اگر شب باشد) یا حداکثر یکی دو ساعت بعد... بستگی دارد به اینکه روز ِ ـ کاریِ ـ خوب را چطور ببینیم.
برای بعضیها روز با اولین کاری که انجام میدهند شروع میشود و این بعضیها معمولاً کسانی هستند که، به محض چشم باز کردن، سر جایشان مینشینند و برای کش و قوس رفتن وقت زیادی تلف نمیکنند و بلافاصله بلند میشوند بروند پی کارشان. این کار هرچه میخواهد باشد: صبحانه خوردن، ورزش کردن، دوش گرفتن، لباس عوض کردن، بیرون رفتن یا همانجا در خانه "کار ِ بیرون" را شروع کردن.
اما برای عدهای دیگر ماجرا به این سادگیها پیش نمیرود...
وقتی از خواب بیدار میشوی چند دقیقهای طول میکشد چشمهایت را باز کنی. با چشم بسته سعی میکنی آخرین خوابی که دیدهای را به یاد بیاوری و مطمئن شوی که هنوز خواب نیستی و این بیدار شدن ادامهی کابوس یا رویای قبلی نیست (یعنی یکی از جهنمیترین مجازاتهای سندمنی*). بعد (مطمئنشده یا نه) سرانجام چشم باز میکنی و به سقف یا دیوار یا زمین نگاه میکنی... در واقع خیره میمانی. سعی میکنی به یاد بیاوری برای امروز چه برنامههایی داشتی، اما ذهنات چموشی میکند و اینطرف و آنطرف هم میرود و وای به حالات اگر اول صبح، با آن گیجی مهآلودِ از خواب برخاسته، دستاش برسد به نخ اندوهی که دیروز داشته با آن بازی میکرده... بههرحال اگر بختیار باشی دستاش به چیز خاصی نمیرسد و مثل هر روز صبح فقط خیره میمانی. گاهی دوباره چند دقیقهای خوابات میبرد و بعضی وقتها بالاخره حوصلهات سر میرود و همان سر جایت مینشینی.
خوشحال یا ناراحت سعی میکنی کش و قوسی به بدنات بدهی و به یاد بیاوری برای امروز قرار چه کارهایی را داشتهای. البته که همان بار اول، بهرغم چموشیها، همهچیز را به خاطر آوردهای، با اینحال هنوز داری میگردی تا چیزی سرخوشیآور پیدا کنی. دنبال این هستی که توی کارت، مورد علاقهات باشد یا نه، یک چیزی پیدا کنی که از جا بلندت کند... معمولاً چیز خاصی هم پیدا نمیکنی و بالاخره بلند میشوی و همانکارهایی را میکنی که آدمهای یافته؛ با این تفاوت که هنوز سعی میکنی به یاد بیاوری برای امروز قرار بوده چه کارهایی انجام بدهی.
این ماجراها که تمام بشوند آخر سر نشستهای پشت کامپیوتر... فرقی نمیکند بیرون از خانه باشی یا توی اتاق خودت. حالا کامپیوتر روشن است و متاسفانه دقیقاً میدانی چه کارهایی باید انجام بدهی و هنوز هم آن تکیهگاه سرخوشیآور را پیدا نکردهای. برای همین دنبال موسیقی مناسبی میگردی. گاهی این جستجو نیم ساعتی طول میکشد و معمولاً بالاخره در برابر یکی از قطعات یا آلبومها، بیمیل، تسلیم میشوی. بعد به خودت میگویی بد نیست سری به "گودر"ت بزنی (بله! معلوم نبود دربارهی خودمان حرف میزنم؟ گودر هم نبود، روزنامه... هرچند روزنامه بیش از حد تحمل صبح بوی نفت میدهد. بگیریم مجازستان کلاً؛ گودر مثلاً به مثابهی کنسانترهی مجازستان همراه پالپ با شکر یا رژیمی).
ـ استراحت؟ به این زودی؟
ـ نه! فقط میخوام ذهنام...
جوابی که به خودت میدهی را نیمهتمام میگذاری، چون دنبال چیزی دیگر هستی. چشمات به مانیتور خیره مانده و صفحه را پایین میدهی. گاهی به سرعت از روی خبری رد میشوی، بعضیوقتها مکث میکنی و خبری را نصفهنیمه یا با چشمان تنگکرده میخوانی، تکیه میدهی و یادداشتی را کلمهبهکلمه دنبال میکنی. حرص میخوری یا لبخندکی روی صورتات مینشیند که میدانی کافی نیست، یا چشم میگیری از صفحه و به دیوار خیره میشوی یا با چهرهای باستر کیتونی یادداشت کوتاهی، که قرار است مطایبهآمیز باشد، روی یادداشت یا تصویری میگذاری... دستآخر میبینی چند خبر و یادداشت بیشتر باقی نمانده...
دوباره تکیه میدهی به صندلیات. هنوز کارت را شروع نکردهای. چشمات میخورد به تلفن و خم میشوی طرفاش. فکر میکنی اگر با دوستی تماس بگیری بعد میتوانی کارت را شروع کنی. موکدانه به خودت میگویی که معنیاش استراحت نیست.
گوشی را برمیداری و شماره میگیری. گاهی یادت میافتد دوستات سر کار است و پیش از آنکه زنگ بخورد قطع میکنی. گاهی او هم گوشی را برمیدارد. حال و احوالپرسی مختصری که اول روزی با «خسته نباشی» شروع بشود حساباش معلوم است. میفهمی او هم مشغول یادآوری برنامهی روزانهاش است. سرانجام قطع میکنی و برمیگردی سراغ خبرها و یادداشتهای باقیمانده... امیدوارانه پایین میآیی. گاهی شمارهها به صفر میرسند و گاهی چند دهتایی باقی مانده که بیخیال میشوی...
به این نتیجه میرسی که بهتر است کارت را شروع کنی. یک لحظه به خودت میگویی خیلی غمانگیز است که باید اینهمه وقت دنبال یک چیز کوچک هیجانانگیز و شادیآور باشی که بتواند بشود نقطهی شروع روزت... بعد انگشتات را از بینی یا گوش یا دهانات بیرون میآوری و به خودت میگویی که دیگر بزرگ شدهای و این لوسبازیها بهت نمیآیند... پس کارت را شروع میکنی و سعی میکنی به یاد بیاوری امروز چه کارهایی قرار بوده انجام بدهی.
28/10/1387 و امروز
* Sandman: قهرمان مجموعه گرافیکنوولی به همین نام که از ذهن خلاق نیل گیمن بیرون آمده. سندمن ارباب رویاهاست. در اولین داستان از مجموعهی Sandman (Preludes & Nocturnes) ارباب رویاها مردی که سالها باعث اسارتش شده بود را به بیدار شدن ابدی محکوم میکند... بیدار شدن ابدی از کابوسی در کابوس دیگر.