در سکوتِ مخملین سنگینی نشستهام و چشمهایم پروانه شدهاند. شیفتهی یکی از دو سو میشوم مدام. چشمی در طرفِ شب فرو میرود و چشمی شیدای روز پروای سوختن میگیرد. شعلهی رقصانِ مواج ِ سَروْگونِ زردرو، مادر ِ شبترین نقاط اتاق میشود.
دربهدر چیزی میشوم که بنویسد. نور چراغ هر گوشه که میافتد مه از مه بیرون میزند. طرف شب روی دیوار سایهی کاکتوسام سرش را روی شانهی گلدان گذاشته و خوابیده. بیگانهی فلزی که مخلوق خودم است در طرف شب مهربانتر به نظر میرسد. چهار پای مضرساش کنار سایهی کاکتوس خفته است و یکیشان نشسته در پایهاش. گردن باریک و بلندش که سر گردِ زنگولهدارش را به خود گرفته متمایل شده به گیاه. در طرفِ شب سایهی بیگانهی فلزی عاشق کاکتوس ِ خفته شده.
طرف روز من نشستهام و روزی که میسوزد و بوی نفت و سکوت.
این سکوتْ غنیمتیست. این سکوتی که زمانی آشفتهام میکرد غنیمتیست. حالا در طرفِ تمدن هیولای نور خیز خیزان پیش میآید و ناگاه مثل موجی ناپاشیدنی خواهد انداخت هیکل سنگیناش را روی تن رنجور این سکوت. ناغافل خواهد پیچید توی چشم و گوشهام. بیگاه شب و روز را به هم خواهد پیچاند...
این سکوت، این خاموشی... مثل چشمها که پروانهی شمع میشوند و آنقدر خیره میمانند که به فکر نباشی میسوزانیشان، تنْ پروانهی این ژرفچاه سکوت و شب میشود. ذهن عادتی ِ این سکوت میشود. مثل نفس که بیافتد در کاجستانی خنک و مستِ عطر و هوا، آدم هواخواهِ این حقاش، این سکوتاش، این جنون ِ به حقاش میشود.
هیولای هیاهو که سر برسد، شب و روز بیطرف میشوند. همانجا که هر چاه و راهی آفتابی شده، سر بجنبانی غلتیدهای به مغاکی که ندانی چیست.
اینجا که شب طرف دارد و روز، هر کدام زایای آن دیگری، آدم به احترام سکوتْ آرام است. ذهن میخرامد وقت اندیشه، چشم نوازش میکند با نگاه. لابهلای این مه در مرز این شب و روز ِ مرزدار دنیا برهنه میشود انگار. آنجا سایهها عمیقاند و در آن عمق خیال خفته و اینجا نور یعنی مٱمن ِ یک جا نشستن. ماندن و رفتن معنی میگیرد. باید تصمیم داشت برای هر کدام، وقتی شب سوی خودش را دارد و روز طرف خودش را. اما هیولای هیاهو که سر برسد... خیل ِ مردمانیست که نه میشنوندت و نه میبینندت، اما انگشتانشان روی پوست غلفتی کندهشده و ناسورت میسُرَند.
این سکوت، این خاموشی، موهبتیست. مثل شبی که خیال در آن خفته و روزی که مٱمن بیخیالیست.
بهمن 1386
بازنگری: 10/4/1387