داخل اتاق که رسیدم، فقط یک شلوار خاکستری باقیمانده بود که هنوز لباسزیر آبی روشنی توی پا داشت و کمی آنطرفتر، لبهی موهای قهوهای روشن و لَختی (درست مثل موهای خودم) که از بالای تابلویی که روی موکت جا انداخته بود به چشم میخورد. همهی موهایش دیگر رنگی نداشتند و همهی آنچه از موها باقیمانده بود سه چهار خط نامنظم...
فهمیدم پیش از آنکه من برسم، ظرف آب سرد را روی خودش برگردانده و تا از بهت بیرون بیاید و بجنبد حل شده و در تلاش برای دور کردن لباسهای خیس از خودش فقط توانسته موهایی را نجات بدهد که درست مثل موهای من بود که از مادرم به ارث بردهام. شباهت غریبام به مادر و پدربزرگ مادریام جزو معدود چیزهایی است که باعث لذت بردنام از تولد میشود.
هنوز صدای آخرین قطعه موسیقیای که گوش میکرد داخل اتاق بود که رسیدم. اسم آن قطعه را هنور که هنور است نفهمیدهام. فقط سه تا از سازهایش را به خاطر دارم. ابوا، هارپ و پیانو... با این حساب عجیب به نظر نمیرسید که حل شده باشد. همین سه تا ساز کفایت میکردند برای اینکه بلایی سر خودش بیاورد.
با اینکه میدانستم هیچ وقت درست و حسابی غیباش نمیزند، نشستم روی صندلیاش...
سرما چنان ناگهان توی تنم دوید که کم مانده بود ترک بردارم. آب سرد را درست وسط صندلی ریخته بود و دریاچهی احمقانهای درست کرده بود که هر کسی را میتوانست غرق کند. با اینحال کمی طول کشید تا از جا بپرم. کمی بعد از چند نفس کوتاهکوتاه خسدار؛ از آنها که عضلههای زیر دنده را منقبض میکنند...
تب مختصری داشتم. تب و سردرد، تنها چیزهایی هستند که میتوانند ذهنام را خطی کنند. خطی هم شاید نه... وقتی تب دارم یا وقتی سردردهای همیشگی ـکه یا از پشت گردن، یا از گیجگاه و یا درست از وسط پیشانی شروع میشوند ـ سراغام میآیند، ذهنام جوری کار میکند که انگار خیره شدهام به دریاچهای مهآلود، وسط یک جنگل کاج...
هیچچیز زیباتر از خیره شدن به دریاچهای مهآلود وسط یک جنگل پر از کاج و بلوط نیست، وقتی که نم مختصری هم از مه بر تنات بنشیند. کافیست درست در لحظهای که چشم دوختهای به یک بوتهی تمشک و داری دست میبری داخل جیبات تا یک سیگار بیرون بیاوری و بکشی، یک پری دریایی هم آوازخوان از دریاچه بیرون بیاید و بیآنکه توجهی به تو بکند رقصانچرخی در دریاچه بزند.
پری دریایی نباید داخل دریاچه به دنیا آمده باشد... این را میتوانی مطمئن باشی.
پری بیچاره، اسیر یکی از آن گردبادهایی شده که باران ماهی میآورند. وقتی داشته در اعماق دریای سرخ شنا میکرده و به خاطر یک تصمیم آنی آمده بوده روی آب تا آفتابی بگیرد، ناگهان افتاده توی چنگ یکی از آن گردبادها و بلند شده روی هوا و آمده و آمده و بخت یارش بوده، واقعا یارش بوده، که افتاده وسط آن دریاچه و از مرگ نجات پیدا کرده...
اما چه نجات پیدا کردنی!؟ تک و تنها، وسط یک دریاچه که معلوم نیست چه جانورهایی داخلاش زندگی میکنند...
در چنین شرایطی، تنها لذت چنان پری دریاییای، میشود چند ساعتی در روزهای مهآلود روی آب آمدن و آواز خواندن و لحظهای از آن دریاچهی احمقانه که داخلاش حتما پر است از ماهیهای کمخِردی که بابت یک تکه نان یا یک کرم تن به هزار کثافتکاری و مردن جور و ناجور میدهند، دور شدن.
یک چنان پری دریایی، البته هیچوقت روزهای آفتابی روی آب نمیآید.
کنار چنان دریاچهی زیبایی، در این زمانه، در روزهای آفتابی، قاعدتا اوضاع بدی حکمفرماست.
درست در ساحلک زیبای آن دریاچه، تمام روزهای آفتابی پر میشود از سفرههای کوچک و بزرگ و سبدها و آدمها... بعضی بچهها توی بغل مادرهای خستهشان زار و زر میزنند و بعد میدوند لب دریاچه و شلوارشان را میکشند پایین و میشاشند توی آب و حتی گاهی کارهای اسطقسدارتری هم میکنند. حتما ماهیها هم آن زیر جشن میگیرند به خاطر آن همه غذای نو و تر و تازه...
در چنین روزهایی فقط پری دریایی کوچکْ تنهاست و دخترک. دخترک (که قرباناش بروم خیلی قد کشیده باشد تازه میتواند نوک پنجه بایستد تا تمشکهای سر بوته را با دستهای کوچولویش بچیند) کنار دریاچه مینشیند و به جایی خیره میشود که تمشک داخل آب میافتد و حلقهحلقه موج میاندازد روی آن.
پری دریایی هم بیآنکه روی آب بیاید تمشکها را میگیرد و توی دهاناش میگذارد.
دخترک، هم تمشک ترش میاندازد و هم تمشک شیرین؛ چون هنوز نفهمیده سلیقهی پری دریایی چهجوری است. پری دریایی هم، هم تمشک شیرین میخورد و هم تمشک ترش. بعد غلتی میزند زیر آب، طوری که دم براق و رنگینکمانیاش بزند بیرون و دخترک بفهمد که تنها نیست.
روزهای آفتابی، کنار آن دریاچه، این روزها به گند کشیده شدهاند.
شهرداری جادههای پهنی را کشیده درست تا بالای کوه و وسط جنگل و ساحلکِ کنار دریاچه.
هر روز صبح اتوبوسهای گنده و بوگندو منتظر آدمها میشوند تا بتوانند پیش از ظهر کنار دریاچه باشند. خب! وقتی کنار دریاچه بودن بیزحمت بشود، چنان بساطی هم پدید میآید.
آدمها میآیند و بطن سبز و گردشان را که بیهمتاست در این منظومه، تبدیل میکنند به یک آشغالدانی بزرگ...
تقصیر خودشان است که تمام موجودات فضایی نرسیده به زمین راهشان را کج میکنند و برمیگردند و به همسیارهایهایشان میگویند: «آش دهنسوزی نبود. یک آشغالدانی بزرگ بود. مردم خودشان از پس کارهایشان بر نمیآمدند و برای همین کسانی را کرده بودند فرمانده تا بهشان امر و نهی کنند. چند وقت یک بار هم همدیگر را میزدند گل نیزه و توی آتش کباب میکردند.»
ـ «بله! همین میشه که همیشه تنها میمونیم توی این کشتی تیلهایمون...»
دخترک این را به خودش میگوید و دوباره برمیگردد سمت دوچرخهاش و آرزو میکند آدمها کمتر آشغال بریزند؛ و آرزو میکند فردا که برگشت، دوباره هوا مهآلود شده باشد تا بتواند یک بار دیگر دمبالهی رنگینکمانی پری دریایی را ببیند و اگر بخت یارش باشد آوازش را هم بشنود.
روزهای مهآلود بهترین روزهای آن دریاچه هستند. دریاچه در چنان روزهایی بیست سالی جوانتر میشود طوری که دلاش میخواهد شروع کند به دویدن و هرچه دور و برش هست را دوباره تمیز کند و ماهیهای احمقاش را کنار جنگل جا بگذارد. هر بار هم دخترک از این کار منصرفاش میکند؛ چون میداند دست آخر همهی تقصیرها باز میافتد گردن دریاچه و خیلی لطف کنند میآیند یک دیوار دورش میکشند.
در چنان روزهای مهآلودی، وقتی کنار دریاچه فرود میآیم، تا چند لحظه جرٱت آنکه پایم را روی زمین بگذارم پیدا نمیکنم. آدم هیچ وقت نمیفهمد کجا ابرها تمام شدهاند و کجا زمین؛ و لذت خیس شدن، به کنار ِ آن خرماهیهای خنگ و خرفت افتادن نمیارزد.
وقتی کنار آن دریاچه میایستم و به آب خیره میشوم از پس پردهی مه، و آواز پری دریایی را گوش میکنم و به دخترک فکر میکنم که نوک پنجههایش بلند شده و تمشکها را میچیند و رقصکنان با آواز پری دریایی جایی میان مه با پیراهن پر از تمشک قدم برمیدارد، ذهنام آنجور میشود که میگویم خطی اما در اصل یک حال خوبی است. دیگر نه فکر روزهای آفتابی دریاچه توی سرم گامبگامب صدا میکند و نه فکر اینکه الآن کجا دارند یک تنور بزرگ دیگر آتش میکنند.
وقتی سردرد هم دارم و یا تب مختصری، گرچه اصلا خوشحال و راحت نیستم، اما گاهی یک چنین حسی به من دست میدهد.
در چنین وقتهایی باید مثلا فکر کرد چطور و چه وقت سیگار کشیدن مناسب است، تا سردرد تشدید نشود. یا مثلا روزی سه لیتر آب پرتقال گرفتن و خوردن اصلا فایدهای دارد یا همهاش به خاطر لذت مزهمزه کردن آب پرتقال است و جمع کردن پوست پرتقالها و خشک کردنشان. آخر برای یک کلکسیونر کهنهکار پوستپرتقال مثل من گاهی هیچ چیز مهمتر از حق انتخاب نیست.
بههرحال، با آنکه تب مختصری داشتم، سرمای آن آب که دوید توی تنام اصلا خوشحالم نکرد. عین آب سردی بود که ریخته باشند توی یک لیوان چای داغ تازه خالی شده.
بلند شدم و شلوار خاکستریاش را که کمتر از شلوار خودم خیس بود برداشتم و لباسام را عوض کردم. درست حس لحظههایی را داشتم که به خیالِ کنار دریاچه فرود آمدن وسط آب پایم را میگذارم داخل سطح ِ زیر مه دریاچه...
وقت داشتم تا دوباره پیدایش بشود صندلی دیگری دست و پا کنم و بنشینم و از باقیماندهی موسیقی لذت ببرم و با سردرد و تب مختصرم یکی از سیگارهایش را دود کنم؛ به یاد وقتهایی که در جنگل پر از کاج ایستادهام و از پس پردهی مه به دریاچه خیره شدم.
باور کنید هیچ چیز زیباتر از خیره شدن به آن دریاچهی مهآلود وسط جنگلی پر از کاج و بلوط و تمشک نیست. قول میدهم زیباترین خاطرهی زندگیتان بشود، اگر پری دریایی را صدا نکنید تا به او بگویید عجب صدایی دارد و دنبال دخترک نگردید که بگویید تمشک نَشُسته نخورد.
باید اول قول بدهید که به هیچ چیزی دست نزنید... قول! شهریور 1384
بازخوانی و ویرایش: 12/7/1385
بازخوانی و ویرایش: دی 1386
پ.ن.: سال 84 این داستان را همینجا منتشر کرده بودم. چند وقت پیش در آمارگیر وبلاگ دیدم کسی دنبال "باران ماهی" گشته و به اینجا رسیده؛ نفهمیدم چرا و متعجب دنبالاش آمدم و خب، به همین داستان رسیدم. دوباره که خواندماش راستاش خیالاش زیر دندانام مزه کرد (برای یحتمل توضیح بیشتر به اعترافات یلدائیهام مراجعه شود!) و فکر کردم دوباره بیاورماش به این روزها.
برچسبها: داستان