شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه


هرچه فی‌المجلس و این‌روزها حال‌اش بود که به ذهن‌ام برسد درباره‌ی تنهایی، در دریچه‌ی هزارتو و در معرفی کتاب «تاک، خانواده‌ای با عمر جاویدان» نوشتم. تنهایی بستگی دارد. و درست به خاطر همین بستگی داشتن‌اش است که باید حال‌اش باشد که به ذهن برسد. تنهایی هزارتوست. گاهی آدم با ذوق و شوق و بازیگوشانه خودش را پرت می‌کند داخل‌اش، گاهی راه‌اش می‌افتد به آن، گاهی برای فرار سر از آنجا در می‌آورد، گاهی برای جستجو (یکی تصویر نیکلسونِ "درخشش" را، وقت حرف زدن از هزارتو، از ذهن من بیاندازد بیرون!) گاهی... خلاصه آدم چشم باز می‌کند و می‌بیند افتاده توی هزارتوی تنهایی. گاهی هزارتوی تنهایی شیشه‌ایست و راه‌به‌راه آدم با سر می‌رود توی در و دیوارش و آه از نهادش بلند می‌شود. گاهی آجری‌ست و آدم فکر می‌کند "تو"ئی آن‌سوش نشسته و صدای آوازش به گوش می‌رسد، پس مدام در پی‌اش از این راه به آن راه می‌رود. گاهی از آن هزارتوهای فریبنده‌ی سبز ا‌ست و مخلص کلام، ممکن است هر شکلی باشد. مهم این است که آدم وقتی توش می‌رود آدم و دنیا دیگر به هم آنتن نمی‌دهند! برای همین‌ها هم هست که تنهایی بستگی دارد (شاید، به‌خصوص به اینکه آدم مجبور باشد یا نباشد.)

هزارتوی تنهایی را که بخوانیم حتما کلی بستگی داشتن‌های تازه هم دست‌مان می‌آید.

من هم «کارای سی قرنی»ام را فرستاده‌ام در هزارتوی تنهایی.

این امیدوار است یک هدیه باشد برای دوستان "فرندز"دیده‌ی "فرندز"تمام‌کرده‌ای که وقتی حوصله‌ی هیچ‌کاری ندارند دل‌شان برای "فرندز"بینی تنگ می‌شود. همین‌طور تشکری صمیمانه از آیدا به خاطر این تجربه و لذتِ "فرندز"بینی.

:)

I'll Be There for You

اینکه اینجا این‌طوری هی به‌روز نمی‌شود دلیل‌اش نویسنده نیست. دارم اینجا را برمی‌دارم ببرم یک‌جای دیگر (اینجا همان جای دیگر است!)؛ بعد تصور اینکه با یک دست ازینجا پست بریزم آنجا و بعد با دست دیگر دوباره پست بریزم اینجا، نمی‌دانم، حرص‌ام را در می‌آورد یا خنده‌ام می‌اندازد یا حوصله‌ام را سر می‌برد یا چی... مثل این می‌ماند که وقتی دارم می‌روم خانه‌ی تازه، خانه‌ی متروک را خانه‌تکانی کنم. مادرم قبلن‌ها سر هر خانه عوض کردن این کار را می‌کرد البته، اما من ازین عادت‌ها ندارم. برای اینکه بتوانم خانه‌ی قبلی را ترک کنم چاره‌ای جز دویدن ندارم. غیر ازین اگر باشد، می‌شود مثل خانه‌ی دوران کودکی‌ام که هنوز خواب‌اش را می‌بینم. در نتیجه سعی می‌کنم تا رفتن به وبلاگ تازه کمتر بنویسم اینجا.

Comments


۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

مثل باریدن باران در مه

داخل اتاق که رسیدم، فقط یک شلوار خاکستری باقی‌مانده بود که هنوز لباس‌زیر آبی روشنی توی پا داشت و کمی آن‌طرف‌تر، لبه‌ی موهای قهوه‌ای روشن و لَختی (درست مثل موهای خودم) که از بالای تابلویی که روی موکت جا انداخته بود به چشم می‌خورد. همه‌ی موهایش دیگر رنگی نداشتند و همه‌ی آنچه از موها باقی‌مانده بود سه چهار خط نامنظم...
فهمیدم پیش از آنکه من برسم، ظرف آب سرد را روی خودش برگردانده و تا از بهت بیرون بیاید و بجنبد حل شده و در تلاش برای دور کردن لباس‌های خیس از خودش فقط توانسته موهایی را نجات بدهد که درست مثل موهای من بود که از مادرم به ارث برده‌ام. شباهت غریب‌ام به مادر و پدربزرگ مادری‌ام جزو معدود چیزهایی است که باعث لذت بردن‌ام از تولد می‌شود.
هنوز صدای آخرین قطعه موسیقی‌ای که گوش می‌کرد داخل اتاق بود که رسیدم. اسم آن قطعه را هنور که هنور است نفهمیده‌ام. فقط سه تا از سازهایش را به خاطر دارم. ابوا، هارپ و پیانو... با این حساب عجیب به نظر نمی‌رسید که حل شده باشد. همین سه تا ساز کفایت می‌کردند برای اینکه بلایی سر خودش بیاورد.
با اینکه می‌دانستم هیچ وقت درست و حسابی غیب‌اش نمی‌زند، نشستم روی صندلی‌اش...
سرما چنان ناگهان توی تنم دوید که کم مانده بود ترک بردارم. آب سرد را درست وسط صندلی ریخته بود و دریاچه‌ی احمقانه‌ای درست کرده بود که هر کسی را می‌توانست غرق کند. با این‌حال کمی طول کشید تا از جا بپرم. کمی بعد از چند نفس کوتاه‌کوتاه خس‌‌دار؛ از آنها که عضله‌های زیر دنده را منقبض می‌کنند...
تب مختصری داشتم. تب و سردرد، تنها چیزهایی هستند که می‌توانند ذهن‌ام را خطی کنند. خطی هم شاید نه... وقتی تب دارم یا وقتی سردردهای همیشگی ـ‌که یا از پشت گردن، یا از گیجگاه و یا درست از وسط پیشانی شروع می‌شوند‌ ـ سراغ‌ام می‌آیند، ذهن‌ام جوری کار می‌کند که انگار خیره شده‌ام به دریاچه‌ای مه‌آلود، وسط یک جنگل کاج...
هیچ‌چیز زیباتر از خیره شدن به دریاچه‌ای مه‌آلود وسط یک جنگل پر از کاج و بلوط نیست، وقتی که نم مختصری هم از مه بر تن‌ات بنشیند. کافی‌ست درست در لحظه‌ای که چشم دوخته‌ای به یک بوته‌ی تمشک و داری دست می‌بری داخل جیب‌ات تا یک سیگار بیرون بیاوری و بکشی، یک پری دریایی هم آوازخوان از دریاچه بیرون بیاید و بی‌آنکه توجهی به تو بکند رقصان‌چرخی در دریاچه بزند.
پری دریایی نباید داخل دریاچه به دنیا آمده باشد... این را می‌توانی مطمئن باشی.
پری بیچاره، اسیر یکی از آن گردبادهایی شده که باران ماهی می‌آورند. وقتی داشته در اعماق دریای سرخ شنا می‌کرده و به خاطر یک تصمیم آنی آمده بوده روی آب تا آفتابی بگیرد، ناگهان افتاده توی چنگ یکی از آن گردبادها و بلند شده روی هوا و آمده و آمده و بخت یارش بوده‌، واقعا یارش بوده، که افتاده وسط آن دریاچه و از مرگ نجات پیدا کرده...
اما چه نجات پیدا کردنی!؟ تک و تنها، وسط یک دریاچه که معلوم نیست چه جانورهایی داخل‌اش زندگی می‌کنند...
در چنین شرایطی، تنها لذت چنان پری دریایی‌ای، می‌شود چند ساعتی در روزهای مه‌آلود روی آب آمدن و آواز خواندن و لحظه‌ای از آن دریاچه‌ی احمقانه که داخل‌اش حتما پر است از ماهی‌های کم‌خِردی که بابت یک تکه نان یا یک کرم تن به هزار کثافت‌کاری و مردن جور و ناجور می‌دهند، دور شدن.
یک چنان پری دریایی،‌ البته هیچ‌‌وقت روزهای آفتابی روی آب نمی‌آید.
کنار چنان دریاچه‌ی زیبایی، در این زمانه، در روزهای آفتابی، قاعدتا اوضاع بدی حکم‌فرماست.
درست در ساحلک زیبای آن دریاچه، تمام روزهای آفتابی پر می‌شود از سفره‌های کوچک و بزرگ و سبدها و آدم‌ها... بعضی بچه‌ها توی بغل مادرهای خسته‌شان زار و زر می‌زنند و بعد می‌دوند لب دریاچه و شلوارشان را می‌کشند پایین و می‌شاشند توی آب و حتی گاهی کارهای اسطقس‌دارتری هم می‌کنند. حتما ماهی‌ها هم آن زیر جشن می‌گیرند به خاطر آن همه غذای نو و تر و تازه...
در چنین روزهایی فقط پری دریایی کوچکْ تنهاست و دخترک. دخترک (که قربان‌اش بروم خیلی قد کشیده باشد تازه می‌تواند نوک پنجه بایستد تا تمشک‌های سر بوته را با دست‌های کوچولویش بچیند) کنار دریاچه می‌نشیند و به جایی خیره می‌شود که تمشک داخل آب می‌افتد و حلقه‌حلقه موج می‌اندازد روی آن.
پری دریایی هم بی‌آنکه روی آب بیاید تمشک‌ها را می‌گیرد و توی دهان‌اش می‌گذارد.
دخترک، هم تمشک ترش می‌اندازد و هم تمشک شیرین؛ چون هنوز نفهمیده سلیقه‌ی پری دریایی چه‌جوری است. پری دریایی هم، هم تمشک شیرین می‌خورد و هم تمشک ترش. بعد غلتی می‌زند زیر آب، طوری که دم براق و رنگین‌کمانی‌اش بزند بیرون و دخترک بفهمد که تنها نیست.
روزهای آفتابی، کنار آن دریاچه، این روزها به گند کشیده شده‌اند.
شهرداری جاده‌های پهنی را کشیده درست تا بالای کوه و وسط جنگل و ساحلکِ کنار دریاچه.
هر روز صبح اتوبوس‌های گنده و بوگندو منتظر آدم‌ها می‌شوند تا بتوانند پیش از ظهر کنار دریاچه باشند. خب! وقتی کنار دریاچه بودن بی‌زحمت بشود، چنان بساطی هم پدید می‌آید.
آدم‌ها می‌آیند و بطن سبز و گردشان را که بی‌همتاست در این منظومه، تبدیل می‌کنند به یک آشغال‌دانی بزرگ...
تقصیر خودشان است که تمام موجودات فضایی نرسیده به زمین راه‌شان را کج می‌کنند و برمی‌گردند و به هم‌سیاره‌ای‌هایشان می‌گویند: «آش دهن‌سوزی نبود. یک آشغال‌دانی بزرگ بود. مردم خودشان از پس کارهایشان بر نمی‌آمدند و برای همین کسانی را کرده بودند فرمانده تا به‌شان امر و نهی کنند. چند وقت یک بار هم همدیگر را می‌زدند گل نیزه و توی آتش کباب می‌کردند.»
ـ «بله! همین‌ می‌شه که همیشه تنها می‌مونیم توی این کشتی تیله‌ایمون...»
دخترک این را به خودش می‌گوید و دوباره برمی‌گردد سمت دوچرخه‌اش و آرزو می‌کند آدم‌ها کمتر آشغال بریزند؛ و آرزو می‌کند فردا که برگشت، دوباره هوا مه‌آلود شده باشد تا بتواند یک بار دیگر دم‌باله‌ی رنگین‌کمانی پری دریایی را ببیند و اگر بخت یارش باشد آوازش را هم بشنود.
روزهای مه‌آلود بهترین روزهای آن دریاچه هستند. دریاچه در چنان روزهایی بیست سالی جوان‌تر می‌شود طوری که دل‌اش می‌خواهد شروع کند به دویدن و هرچه دور و برش هست را دوباره تمیز کند و ماهی‌های احمق‌اش را کنار جنگل جا بگذارد. هر بار هم دخترک از این کار منصرف‌اش می‌کند؛ چون می‌داند دست آخر همه‌ی تقصیرها باز می‌افتد گردن دریاچه و خیلی لطف کنند می‌آیند یک دیوار دورش می‌کشند.
در چنان روزهای مه‌آلودی، وقتی کنار دریاچه فرود می‌آیم، تا چند لحظه جرٱت آنکه پایم را روی زمین بگذارم پیدا ‌نمی‌کنم. آدم هیچ وقت نمی‌فهمد کجا ابرها تمام شده‌اند و کجا زمین؛ و لذت خیس شدن، به کنار ِ آن خرماهی‌های خنگ و خرفت افتادن نمی‌ارزد.
وقتی کنار آن دریاچه می‌ایستم و به آب خیره می‌شوم از پس پرده‌ی مه، و آواز پری دریایی را گوش می‌کنم و به دخترک فکر می‌کنم که نوک پنجه‌هایش بلند شده و تمشک‌ها را می‌چیند و رقص‌کنان با آواز پری دریایی جایی میان مه با پیراهن پر از تمشک قدم برمی‌دارد، ذهن‌ام آن‌جور می‌شود که می‌گویم خطی‌ اما در اصل یک حال خوبی است. دیگر نه فکر روزهای آفتابی دریاچه توی سرم گامب‌گامب صدا می‌کند و نه فکر اینکه الآن کجا دارند یک تنور بزرگ دیگر آتش می‌کنند.
وقتی سردرد هم دارم و یا تب مختصری، گرچه اصلا خوشحال و راحت نیستم، اما گاهی یک چنین حسی به من دست می‌دهد.
در چنین وقت‌هایی باید مثلا فکر کرد چطور و چه وقت سیگار کشیدن مناسب است، تا سردرد تشدید نشود. یا مثلا روزی سه لیتر آب پرتقال گرفتن و خوردن اصلا فایده‌ای دارد یا همه‌اش به خاطر لذت مزه‌مزه کردن آب پرتقال است و جمع کردن پوست‌ پرتقال‌ها و خشک کردن‌شان. آخر برای یک کلکسیونر کهنه‌کار پوست‌پرتقال مثل من گاهی هیچ چیز مهم‌تر از حق انتخاب نیست.
به‌هرحال، با آنکه تب مختصری داشتم، سرمای آن آب که دوید توی تن‌ام اصلا خوشحالم نکرد. عین آب سردی بود که ریخته باشند توی یک لیوان چای داغ تازه خالی شده.
بلند شدم و شلوار خاکستری‌اش را که کمتر از شلوار خودم خیس بود برداشتم و لباس‌ام را عوض کردم. درست حس لحظه‌هایی را داشتم که به خیالِ کنار دریاچه فرود آمدن وسط آب پایم را می‌گذارم داخل سطح ِ زیر مه دریاچه...
وقت داشتم تا دوباره پیدایش بشود صندلی دیگری دست و پا کنم و بنشینم و از باقیمانده‌ی موسیقی لذت ببرم و با سردرد و تب مختصرم یکی از سیگارهایش را دود کنم؛ به یاد وقت‌هایی که در جنگل پر از کاج ایستاده‌ام و از پس پرده‌ی مه به دریاچه خیره شدم.
باور کنید هیچ چیز زیباتر از خیره شدن به آن دریاچه‌ی مه‌آلود وسط جنگلی پر از کاج و بلوط و تمشک نیست. قول می‌دهم زیباترین خاطره‌ی زندگی‌تان بشود، اگر پری دریایی را صدا نکنید تا به او بگویید عجب صدایی دارد و دنبال دخترک نگردید که بگویید تمشک نَشُسته نخورد.
باید اول قول بدهید که به هیچ چیزی دست نزنید... قول!

شهریور 1384
بازخوانی و ویرایش: 12/7/1385
بازخوانی و ویرایش: دی 1386


پ.ن.: سال 84 این داستان را همین‌جا منتشر کرده بودم. چند وقت پیش در آمارگیر وبلاگ دیدم کسی دنبال "باران ماهی" گشته و به اینجا رسیده؛ نفهمیدم چرا و متعجب دنبال‌اش آمدم و خب، به همین داستان رسیدم. دوباره که خواندم‌اش راست‌اش خیال‌اش زیر دندان‌ام مزه کرد (برای یحتمل توضیح بیشتر به اعترافات یلدائیه‌ام مراجعه شود!) و فکر کردم دوباره بیاورم‌اش به این روزها.

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

مکتب (22)

ـ مثل سینمای ایران شدم.
ـ چطور؟
ـ تولیدم بالاس و هر کاری کنم مدام انتقاد بهم وارده.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیح: این فاصله‌ی زیادی که بین برخی کلمات هست کاملا خارج از اراده‌ی منه! گمانم قضیه‌ی اسپیس و دیالکتیک لذت رو وبلاگ‌ام زیادی جدی گرفته. کسی نمی‌دونه ریشه‌ی همچین مشکلی از کجا ممکنه آب بخوره؟ و چطور می‌شه آب نخوره؟

برچسب‌ها:

Comments



مکتب (21)

بعضی روزا آدم از خواب بیدار می‌شه و با اولین تلفن یا آف‌لاین می‌فهمه که اتوبان همته، 8 صبح یه روز بارونی.

پ.ن.: دوستان و رانندگان محترمی هم که از حقانی به سمت ونک می‌رن: لطفا این‌قدر از سر جهان کودک نرین میدون رو دور بزنین دوباره برگردین. حداقل صب کنین خیابون مورد نظر دوباره رو پاهاش وایسه؛ کیف‌شم بیشتره باور کنین.

برچسب‌ها:

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter