هرچه فیالمجلس و اینروزها حالاش بود که به ذهنام برسد دربارهی تنهایی، در دریچهی هزارتو و در معرفی کتاب «تاک، خانوادهای با عمر جاویدان» نوشتم. تنهایی بستگی دارد. و درست به خاطر همین بستگی داشتناش است که باید حالاش باشد که به ذهن برسد. تنهایی هزارتوست. گاهی آدم با ذوق و شوق و بازیگوشانه خودش را پرت میکند داخلاش، گاهی راهاش میافتد به آن، گاهی برای فرار سر از آنجا در میآورد، گاهی برای جستجو (یکی تصویر نیکلسونِ "درخشش" را، وقت حرف زدن از هزارتو، از ذهن من بیاندازد بیرون!) گاهی... خلاصه آدم چشم باز میکند و میبیند افتاده توی هزارتوی تنهایی. گاهی هزارتوی تنهایی شیشهایست و راهبهراه آدم با سر میرود توی در و دیوارش و آه از نهادش بلند میشود. گاهی آجریست و آدم فکر میکند "تو"ئی آنسوش نشسته و صدای آوازش به گوش میرسد، پس مدام در پیاش از این راه به آن راه میرود. گاهی از آن هزارتوهای فریبندهی سبز است و مخلص کلام، ممکن است هر شکلی باشد. مهم این است که آدم وقتی توش میرود آدم و دنیا دیگر به هم آنتن نمیدهند! برای همینها هم هست که تنهایی بستگی دارد (شاید، بهخصوص به اینکه آدم مجبور باشد یا نباشد.)
هزارتوی تنهایی را که بخوانیم حتما کلی بستگی داشتنهای تازه هم دستمان میآید.
من هم «کارای سی قرنی»ام را فرستادهام در هزارتوی تنهایی.
این امیدوار است یک هدیه باشد برای دوستان "فرندز"دیدهی "فرندز"تمامکردهای که وقتی حوصلهی هیچکاری ندارند دلشان برای "فرندز"بینی تنگ میشود. همینطور تشکری صمیمانه از آیدا به خاطر این تجربه و لذتِ "فرندز"بینی.
:)
I'll Be There for You
اینکه اینجا اینطوری هی بهروز نمیشود دلیلاش نویسنده نیست. دارم اینجا را برمیدارم ببرم یکجای دیگر (اینجا همان جای دیگر است!)؛ بعد تصور اینکه با یک دست ازینجا پست بریزم آنجا و بعد با دست دیگر دوباره پست بریزم اینجا، نمیدانم، حرصام را در میآورد یا خندهام میاندازد یا حوصلهام را سر میبرد یا چی... مثل این میماند که وقتی دارم میروم خانهی تازه، خانهی متروک را خانهتکانی کنم. مادرم قبلنها سر هر خانه عوض کردن این کار را میکرد البته، اما من ازین عادتها ندارم. برای اینکه بتوانم خانهی قبلی را ترک کنم چارهای جز دویدن ندارم. غیر ازین اگر باشد، میشود مثل خانهی دوران کودکیام که هنوز خواباش را میبینم. در نتیجه سعی میکنم تا رفتن به وبلاگ تازه کمتر بنویسم اینجا.