دم غروبی دچار یک اندوه سرخوشانه شده بودم. عین جملهای که به کار بردم یادم نیست، اما حساش را چرا... بیرون رفتنام گرفته بود. منی که همین چند سال پیش مثل خفاش از آفتاب فرار میکردم بخشی از دلگیریام به خاطر ندیدن آفتاب بود. شاید برمیگردد به اینکه امسال بعد از سالها مدل عینکام را عوض کردم و حالا دوباره مجبورم جلوی آفتاب چشمهایم را تنگ کنم...
﷼
بیرون رفتنام گرفته بود. هوس "ولگردیهای روشنفکرنشانانهی ترم یکی" به سرم زده بود. همانوقتها که ناگهان توی کافه ویر نوشتن میافتاد به جانمان و بیبروبرگرد دو سه تا شعر و یک بحث جدی رد و بدل میشد و هرچه تعداد سیگارها بالاتر میرفت و تعداد قهقههها پایینتر، آدم بیشتر حس روشنفکری میگرفتاش. یک روز ترمبوقی تمامعیار. توی سلف آخرین چای بد دم را خوردن و بیرون زدن به قصد جشنوارهی... مثلا عروسکی. بعد از ظهرها تو سینمای جهاد دانشگاهی پای «بلندیهای بادگیر» چرت زدن و جمع زدن پول 10 نفر و ولو شدن توی آشفروشی انقلاب. بعدش رفتن به مغازهی درب و داغان همان بغل دنبال یک کاست دیگر سرهنگزاده. صبحانه را ساعت 10 توی سوره خوردن و ناهار توی سلف هنرهای زیبا، چای بعد از ناهار توی هنر و معماری و گپ بعد از ظهر هم کنار حیاط کاربردی وقت تماشای بسکتبال رفقا. توی صف جشنواره یخ زدن و برای ناهار لقمه کردن کالباس مفتیهای عمو داوود. یا حتی ماتشدن از پنجرهی اتوبوس و تماشای کتابفروشیهای انقلاب که یکی در میان دارند تعطیل میشوند... اشغال کردن یک میز توی خانه هنرمندان آنوقتها که هنوز "45 دقیقه"ای نشده بود و چای و سیگار... و همه با این حس تازهی بعد از کنکور که «خب! بالاخره اومدم تو!». (یکدفعه یاد خندهی شنبه بعد از ظهر توی تئاتر شهر افتادم. 4 تا دانشجوی تئاتر که شنبه بعد از ظهر با کلی ذوق و شوق رفتهاند بلیت نیمبها بگیرند و وقتی طرف با تعجب نگاهشان میکند، کارت دانشجوییهاشان را میچینند روی میز که «آقا ما خودیایم!» و خب... خندهی آن بعد از ظهر از گلوی آن آقا میریخت بیرون و آن چهار تا دانشجو با نشان سرخ ضایع شدن روی صورتهاشان فقط برگشتند توی محوطه که با دماغهای آویزان دور صندلی بنشینند و فکر یک برنامهی دیگر باشند!). با اینکه هیچچیزی نمیتواند وسوسهام کند آرزو کنم دوباره برگردم به آنروزها، اما... بیرون رفتنام گرفته بود.