فرازی از یکی از جلسات مکتبنویسی
من: خب به نظرت اگه پ.ن. هاش حذف شن، درست میشه؟
آیدا: خب حالا اینو نمیخواد حذف کنی دیگه! کلا نباید بنویسی، حالا که نوشتی!
من: خب نه دیگه. این که خیلی وحشتناک میشه. ببین عین مجسمه ساختنه با گِل، نه با سنگ. تو کلی گل رو میذاری و شروع میکنی طرح کلی رو در میآری. یه جا گل زیاد میذاری و یه جا کم. بعد اضافههاش رو میشه برداشت و کماشو میشه گذاشت. اما اگه آدم از اول بخواد فکر کنه خب چیو بنویسم چیو ننویسم، رسما همهچیز نابود میشه. چون یه مونیکا میشینه بالاسر آدم و اونقدر غر میزنه که بیخیال نوشتن میشی.
آیدا: ها، خب نوشتن واسه من به کل فرق میکنه آخه. مثه سیب گاز زدنه.
من: نوشتن از اساس بیشتر با یه حس گارفیلدی شروع میشه: یه برش دیگه لازانیا! هی لازانیامه الآن! جونمی یه ادویه واسه یه لازانیا...
آیدا: :)) تو فستفود بنویس حالا. :D