وقتی میگم وطن من دوستام هستن... هیچجوره نمیتونم تو جدیت این حرفام شک کنم.
وطن جاییه که باشه. وطن وقتی وطن باشه آدم هیچوقت احساس سرگردونی نمیکنه. برای آدم همیشه جایی تو وطناش هست... و الآن کجای دنیاس که برای آدماش همیشه جایی داشته باشه؟ شاید یه روزگاری بوده که میشد به یه تیکه خاک و یا زمین گفت وطن، که احتمالا همون روزگاری بوده که درختا هنوز حرف میزدن... هرچی بوده، امروز دیگه خبری از اینجور وطنا نیست. کسی دیده؟
(آقای هیوز، نه که فک کنی چون تو سیاهی و من سفیدم دارم سوءاستفاده میکنم. هرجورهشو حساب کنی امروز ما سفیدارم اونقد سیا کردن که لولهبخاری بهمون میگه کاکا. آره! اون حرفا نیسّ و فقط میخوام شعرتو اینطوری بخونم که وطن اصولا برا ما وطن نبود. راسیتش از اول اشتبا گرفته بودیم قضیهرو انگار. آدمیزاد انگاری عادتشه چیزایی که باشون زندهسو ندید بگیره و میدونی؟ وقت اسم گذاشتن یه سوءتفاهمی پیش اومده. اون رفیق انتلکچوئلمون بیخود نبود که گیر میداد هر چی رو به اسم خودش مسمی کنیم. راس میگف. زادگا زادگاهه! همین. برام مهم نیس وطن از کجا وطن شده؛ این چیزی که امروز این معنیو میده، راسشو بخوای یه تیکه خاک نیس، حالا هر چقدرم که یه تیکههایی از خاک باشه که دوسش داشته باشم، اون بحثش کاملا جداس. وطن اصولا جاییه که آدم بتونه توش زنده باشه و چطو آدم میتونه جایی که دوستی نداره زنده بمونه؟ چطو؟ میدونم که زیر یه خروار خاک استخوناتو جم نمیکنی که تلقتولوقکنون بهم بگی داداش زنده میمونه؛ چون آره! خرسنگام واسهخودشون زندهن، ولی هرچی که داخل ِ آدم نیس. هس؟)
وطن جاییه که آدم دوستی داشته باشه. وطن ِ آدم دوستای آدمن... وُ تازه اینجاس که من یه وطنپرست دوآتیشه میشم.
وطن جاییه که هوای آدمو داره. جاییه که آدم میبینه هست. جایی که آدم حساش میکنه حتی از ده فرسخی. جاییه که دل داره و آدم وطنپرست دلش میخواد نذاره آب تو دلاش تکون بخوره، همونطور که وطناش همیشه هوای دلشو داشته. جاییه که... چی بگم؟ باید داشت تا فهمیدش. و بیاغراق میگم، من یکی از لحاظ وطن خودمو حسابی خوشبخت میدونم. نمیدونم این یهجور تشکره یا ابراز احساسات یا... یهدفه به دلم افتاد که بنویسماش. گاس خیلی هم نتونه اونچه تو دلمه رو بگه. بههرحال، وقتی گوشی تلفن رو برمیدارم و صدای یه دوست ازونطرف خط به گوشم میخوره، مث اینا که وقتی از غربت میرسن فرودگاه زادگاهشون میزنن زیر گریه از ذوق، یه چیزی تو دلم از ذوق به جوش میافته.
این هستش که همیشه هستن دوستام. مسلما نه که صبح تا شب نشسته باشن یه جا دم دست! هرجا باشن، حتی وقتی نبینمشون یا صداشون رو نشنوم، هستن. همینکه فک کنم دوستی، دوستایی دارم که هستن؛ که شده بارها باهاشون اونقد خندیدم که صورتم به درد افتاده یا اونقد گریه کردم که چشام از اشک، و حالا اینا تازه سرای خطاییان که وسطش کلی گپ و گفت و زندگی هست... همینکه یادم میافته دوستایی دارم، بینظیره. احساس میکنم جایی دارم. فک کنین "هالی" چه احساس فلاکتی میکنه اگه یه روز برگرده و ببینه زمین سرجاش نیست... ماها خوشبختیمون بزرگترین خوشبختیاس اگه دوستایی داریم که هر بار برمیگردیم هستن و خب... اینم بدیهیه و نباید یادمون بره که فقط جایی میتونیم اینقد خوشبخت باشیم که بتونیم متقابلا وطنی باشیم که وطنه. و این چیزیه که گاهی حسابی فکریم میکنه، که چقد وطنام... این چیزیه که دم صبحی میشوندم پای کامپیوتر به نوشتن. رک و روراست به خاطر اینکه به هر زبونی شده به دوستام بگم میدونم هستن و بودنشون بهترین نکتهی زندگیمه، در هر حالی که باشم؛ با ارزشترین، بدون کوچکترین اغراقی.
امروز وقتی با سه تا از دوستام حرف زدم و دیدم مثل همیشه هرکدوم به خودیّتشون حرفمو میفهمن، و همزمان میدونستم سه دوست دیگه هم هستن که اگه با اونا هم حرف میزدم میتونستن همینقدر سرشارم کنن از حس خوب دوستی... مثل هر روز دیگه و هر بار دیگه، دوباره یادم افتاد که اگه نباشن چقدر بیمعنی میشم. این نافی اونچه که به شخصه هستم نیست. مسئله اینه که این نبودم اگه دوستانم نبودن و این در مورد همه آدما صادقه. ما بدون دوستامون کاملا بیمعنی میشیم؛ هیچ! یه نگاه به دور و برمون بندازیم، ببینیم چطور میشد جایی که هستیم باشیم، با حساب همهی کارایی که ازمون برمیآد اما بدون دوستامون. از نظر من غیرممکن بود. کافیه دوستامون رو تو ذهنمون عوض کنیم تا ببینیم چقدر پرت میشیم از جایی که هستیم. بههرحال، من یکی خودم رو اینجایی که هستم (اینجایی که هر طور باشه، ازینکه درش هستم خوشحالم) بدون این دوستانم نمیدیدم و برای همینه که با تمام وجود خودم رو مدیون دوستام میدونم؛ چه دوستایی که سالهاس میشناسم و چه دوستی که چند ماه. توصیفناپذیره دِینی که هر کدوم به گردنام دارن. ارزشی که برام دارن.
اینا چیزاییان که با هر صراحت و صداقتی بگم، در برابر صفای اونو باز احساس میکنم کم آوردم. میتونم سالها تو تکتک داستانا و شعرا و هرچی مینویسم بگم و باز هم احساس کنم هنوز چیزی نگفته مونده.
پ.ن.: دوستایی داشتم که سالهاس ندیدمشون، یا دوستایی که دیگه ندارم. شاید از خاطرشون رفته باشم و شاید بعضیاشونو به خاطر نیارم، اما این باعث نمیشه نگم که به اونا هم خیلی مدیونم. خیلی...
من از وطن همیشه خوشبخت بودم و کاش دستم برسه که جبران کنم.