به لطف خانم «حضور مثمر و مستمر ادبی در قرون متمادی» (آیدای اکنون)* نهتنها دچار احساسات و دریافتهای جالب و تازه نسبت به موسیقیهای از پیش گوشکرده میشم، بلکه همچین یه قطعات موسیقال جذابی هم باهاشون آشنائی به هم میزنم تو مایههای ایشون:
Lili
بعد فکر میکنم، حالا جالبه قرارمون برعکس بود و من استاد بودم. بعدتر یهو طی اقداماتِ خودجوگیرانهی خطرناکی دچار احساس "خودْ استادِ انعطافپذیر ِ کولبینی"! میشم. همچی حس این پیرمردا بهم دست میده که تو 60 سالگی The Doors گوشکن شدن!
حالا خیلیَم نمیخوام جانماز آب بکشما، بههرحال دستم روئه کاملا... ولی از این لحاظ میگم که ناتاونلی کلا، بلکهم اسپیشالی با این کلاسمون هم کلی مشعوف میشم. حتی باعث شده برای اولین بار تو زندگی ِ بعد از تحصیلام بشینم از چیزائی که خوندم یادداشت بردارم واسه جلسهی بعد کلاس... جدیا! ما چند تا هنرمندو کجا میبرن؟ (کلونی کدوممونه؟)
لابد همینطوری پیش برم، چند وقت دیگه میشه مشاهده شم با یه جفت ازین آلاستار مشکیای بولداگی (که البته اگه میشد گارفیلدی باشه بهتر بود!)، یه تیشرت (رنگشو انتخاب نکردم هنوز!) و یه جین نمدونم باز چه رنگی (بههرحال آبی که دیفالت قضیهس چون محض تنوع بهتره باز مشکی نباشه و فکر نکنم رنگ دیگهای بمونه که به کارم بیاد) چهمدونم یه مارکی. بعد، از تصور اینکه با همین هیبت تو شهر کتاب آپادانا بین قفسهها دنبال کتاب تقریبا سینهخیز بین قفسهها بگردم... خب! خوبیت نداره آدم زیاد به خودش بخنده، وگرنه صنمی که نیست!
پ.ن.: تو زماین (جمع خاص زمینه!) دیگه هم با این سرعت پیشرفت میکردم الآن دکترا یا حتی مهندسای نویسندگی داشتم شاید... شایدم این استعدادِ پیشرفتام رو در زمینههای دیگه هم بشه فعال کنم، اگه باشه... جدی، پورکهنو!؟
* خوانندگان عزیز! خب این مکتب چهاره که یکی قبل از مکتب پنجه! یعنی به نسبت اکنون، این مکتب، تقریبا چندین هفته قبلتره... یا چیزی شبیه همین که گفتم!
هزارتوی خیانت
ورودی خیانت خیلی وقتها ممکن است شبیه یک کوچهی صاف به نظر برسد... اما اواخر کوچه، چند راه دیگر دیده میشوند؛ چند کوچهی صاف و مستقیم تازه که هر کدام به چند کوچهی صاف و مستقیم دیگر میرسند، و همینطور هزارتوی خیانت شکل میگیرد. به همین دلیل شاید، بدیهیست که داخل شدن به هزارتوی خیانت ساده است و خروج از آن، مطلقاً پیرو قوانین هزارتویی... ممکن است برای بعضی گیجکننده باشد، برای بعضی لذتبخش، برای بعضی پرهراس و وحشتناک، و...
(البته شاید هنوز تحت تاثیر چند تا از فیلمهائیام که تازگیها دیدهام!)
بههرحال، وبلاگستان یک هزارتوی همیشه خواندنی دارد با کوچههای پرپیچ و خم، که خیانتاش رو شد.
این هم خیانتیست که من مرتکب شدم؛ البته! مسئولاش من نبودم:
پ.ن. مکتبی (گزارش به استاد): من به عهدم برای مکتبنویسی خیانت نکردم که اینطور نوشتم... منتهای مراتب، قضیه این است که آدم گاهی "مجبور" میشود! یعنی من چطور میتوانستم مقاومت کنم و عصامو قورت ندم موقع نوشتن خبر! اما خب، بهعنوان مجازات برای عصایی که وسط مکتب نوشتن قورت دادم، اعتراف میکنم: راستش به اون پاراگراف اول هیچ فکر نکرده بودم؛ همینطوری یهو به ذهنام رسید اگه قبل از خبر یه چیزی بنویسم شاید جالبتر بشه، بعد فکر کردم این ممکنه جواب بده! در نتیجه حتی خودم هم نمیدونم واقعا اونطوری که نوشتم هست یا نه، و نمیدونم اصلا خودم به اونچه نوشتم اعتقاد دارم یا نه...! و باز، در نتیجه: خب مگه یکی از راههای مکتبدرستنویسی همین نبود؟ چون من الآن حتی احساس میکنم جین پامه، اونم نه سر کار، تو یه مهمونی رسمی... جین با فراک! :D ء
(گاهی آدم دوست داره حتی سر بهسر خودش هم بذاره. گاهی اغلب... برای همین: شامپاین با جین!)