انگار وسط مکانی ذهنی گیر افتاده باشم، به نام "میدانِ موزهی خاطرات و نوستالژیها"، به هرطرف که میچرخم خاطرهای یقهام را میچسبد. گمانام خاصیت بهار باشد. آخر من سالها پیش یک بهار خوش داشتم... بگذریم!
آفتابِ بهار رنگ خودش را دارد. صبح انگار تازه اولین آفتاب واقعی بهار را دیدم. بعد از چند سال بالاخره مجبور شدم پیراهنی غیر از همان پیراهنهای خاکستری همیشگیام را بپوشم. آنها را میپوشیدم که آن قدر تکراری شده بودند و برایام هیچ خاطرهی خاصی را زنده نمیکردند (بگذریم که همیناش چند سال دیگر میشود خاطرهای!).
اتو را که گذاشتم روی پیراهن قهوهای پوستدرختی، و عطر بخار و پارچه که بلند شد انگار با سر رفته باشم توی یکی از مجسمههای میدان خاطرات... بریدم!
جم میخوردم خاطرهای یادم میآمد. حتی آب که خوردم یاد خاطرهای افتادم.
مادرم گفت: «تو از بچگیت هم همینطور بودی... هر چیزی رو زیاد دنبال میکردی و کش میدادی...»
گفتم وقتی آدم بالای زمین سوختهای بایستد، نمیتواند به آن زمین فکر نکند. بعضی چیزها به آدم چسبیدهاند.
کوکوی سبزی میخوردیم. گفتم این کوکوی سبزی را درست کردیم که بخوریم؛ خواستیم که کوکوی سبزی درست کنیم. اگر کوکویمان میسوخت، باید کوکوی سوخته میخوردیم، چون گرسنه بودیم و وقتی هم نبود که غذای تازهای درست کنیم. زندگی هم همینطور...
آدم وقتی میخواهد چیزی را درست کند و چیز دیگری میشود، وقتی برای برگشتن نیست... (توی ذهنام گفتم و میدانستم که وقت هست پیش ِ رو، اما همیشه هم فقط حرفِ وقتِ پیش ِ رو نیست... آنچه گذشته، فقط "آنچه گذشته" نیست. ما و منایم که گذشته...) گفتم اگر دست آدم از کار بیافتد، به شانه آویزان میماند و همیشه با آدم هست؛ حتی دقیقا حذف نشده که آدم فقط فکر جای خالیاش باشد: با آدم هست و آدم همیشه میبیند که هست... بوده، ولی دیگر نیست!
بعضی چیزها به آدم چسبیدهاند و این بودِ نبودشان نفس آدم را...
دل آدم را...
16/1/138۶
پ. ن. : سرهنگ فرانک اسلید (ال پاچینو) در "عطر خوش ِ زن":
"No mistakes in the Tango, not like life… if you make a mistake, get all tangled up, just Tango on!"