خیلی وقت است ستارهدار ننوشتهام. شاید امشب تصمیم گرفتهام بعد از خیلی وقت، یک ستارهدار بنویسم.
پ.ن.: دوستانی که اولین بار است اینجا را میخوانید. لطفا به این پست توجه نفرمائید و پستهای قبلی را بخوانید. آخه "من یک مرد جدی هستم و با حرفهای هشتمن نهشاهی سر و کار ندارم!"! ؛)
* * *
خوشبختانه ستارهدارها هنوز خواص خودشان را حفظ کردهاند. البته دارم اغراق میکنم، چون تا الآن فقط یک خاصیتشان را دوباره رو کردهاند: اینکه یک صفحه بنویسم، بعد هرچه نوشتهام را پاک کنم و دوباره بنویسم. و این خودسانسوری نیست، بلکم خویشتنداری باشد!
* * *
بیشک شما متوجه قضیه نمیشوید، چون دارید همین یک خط را میخوانید. اما من همین الآن که مشغول نوشتنام، بیست دقیقهای است که دارم با مسئلهی گفتهشده در پاراگراف قبلی دست و پنجه نرم میکنم! :))
* * *
سیدنا و مولانا سر هرمس مارانا، بازیای خلق کردهاند ـ همانطور که شایستهی هر خداوندگاریستـ اربابِ همهی بازیها و به قول آقای تالکین (که البته با آن تالکین قبلی بسیار تفاوت دارد و تالکینی است که بعدها توسط سرورمان هرمس خلق خواهد شد و داستانها خواهد نوشت در وصف قدرتهای بیپایان آقامان هرمس):
"بازیای است از برای حکم راندن، بازیاست برای یافتن
بازیای است از برای آوردن، و در هِرمِنولَند بههم پیوستن"
(البته همینجا از آقامان هرمس عذرخواهی میکنم که فضولی کردم و از اندک توانائیهای پیشگویانهی خودم استفاده کردم و آنچه تالکین آینده خواهد گفت را، در اینجا آوردم. گاس که اقای تالکین وقتی به دنیا آمد، تصمیم گرفت برود خواننده بشود، اما وقتی اینجا را خواند و دید که کسی نویسنده شدناش را پیشگوئی کرده، نویسنده بشود و کار دنیا را به هم نریزد.)
و حضرتاش، من را هم دعوت کردهاند به این بازی. خب راستاش من درست از روند بازی سر درنیاوردم. ولی خب، حکایت موسی و شبان است و آدم هرطوری فرمان ولینعمتاش را اجرا کند، ثواب دارد به زئوس قسم. حالا من این پنجتا را بگویم:
1.پنج تا کتابی که هر بار لمسشان میکنید دلتان ضعف میرود برای خواندنشان و دقیقا بهخاطر همین غنج زدن است که بیشتر از 5 ماه یا 5 سال است که نخواندهایدشان.
2.پنج اسباببازیای که هنوز با این قد و هیکلتان آرزوی داشتنشان را در سر میپرورانید و نه تنها از داشتنشان خجالت نمیکشید، بلکه پا بدهد حاضرید برای دور نگهداشتنشان از دست بچههای فامیل، نقش یک آدم بزرگ خیلی بداخلاق که هیچ دوست ندارد کسی به اسباببازیهایش دست بزند را بازی کنید.
3.پنج خاطرهای که از یادآوریشان به شدت خجالت میکشید و به خاطر آنها دلتان میخواهد اصلا هیچوقت به دنیا نمیآمدید و هر بار یادتان میآید، آرزو میکنید زمین دهان باز کند و شما را فرو ببلعد و از این حرفها! (ببخشید کمی مازوخیستی شد :D )
4.پنج شخصیت از داستان "دائی جان ناپلئون" که در اطرافتان شناسائی کردهاید و حال میکنید از کشفشان.
5.پنج 5 دقیقهای که گذراندشان 5 ساعت به نظرتان آمد و تا پنجاه سال بعد یادآوریشان 5 ساعت شما را به فکر فرو میبرد و پنج دقیقه تنتان را میلرزاند.
آقامان هرمس فرمودهاند باید 5 نفر راهم دعوت کنیم و بلاشک این تنها راه عقیم نشدن این اربابِ بازیهاست. اما راستاش صادقانه اعتراف کنم چندان جرٱت اینکار را ندارم. چرایش هم برای اینکه: سیدنا و مولانا سر هرمس مارانا، آقای همهی ما هستند و وقتی حرف میزنند عمری خطر ضایع شدن تهدیدشان نمیکند. اما من فرق میکنم و در نتیجه ممکن است دعوت کنم و ضایع شوم؛ آنوقت چه؟
اما انجام ندادن دستور آقامان هرمس در حکم محاربه با حکومت المپ است و آنهائی که جگر پارهپارهی پرومته و دهن صاف شدهی سیزیف و هیکل جر و واجر اورفه و صحنههائی از این دست را به خاطر دارند، میدانند که محاربه با المپ... حتی ادامهاش هم بیخیال!
برای همین من 5 نفر را دعوت میکنم؛ باشد که این پنج نفر شرایط من را درک کنند و اگر نخواستند لبیک بگویند، اعلام کنند که از عطش ادامهی بازی میسوختند، اما بخت یارشان نبود و اینها!!! برای همین من ژنرال عامهپسند، خانم نقطه الف، آقای شیفل :D، آقای اینترینترنال و آقای معترض را دعوت میکنم. البته واضح و مبرهن است که میدانم سر این گرامیان حتما شلوغ است، اما بههرحال الآن چه فرق ما و چه فرق فرودو بگینز، وقتی چنین مسئولیت سنگینی بر دوشمان افتاده؟ باشد که سربلند بیرون بیائیم و اینها!
(سیدنا، امیدوارم از ما راضی باشید. ما برای اولین بار در نقش یک میسیونر ظاهر شدیم و زئوسیش پروای جانمان را داریمها!)
* * *
هر کاری میکنم نمیتوانم یک ستارهدار درست و حسابی بنویسم. موضوع هست، اما امکانات اجرائیش نیست بدمصب! دلام میخواهد دربارهی شبهرمان تازهای که شروع کردهام به نوشتن و دربارهی قطارهاست چیزی بنویسم، اما بیشتر از همین، چیزی به ذهنام نمیرسد. بیشتر منتظرم تمام شود تا یک فصلاش را که تصمیم گرفتهام بگذارم اینجا، اینجا بگذارم!!!! (عجب!). یا مثلا دربارهی نسخهی پوشالشدهی کتابام در نشر نیلا! یا هیجانمضطربانهی لذیذِ تئاتر آنهم بعد از کلی دوری به مقیاس خویش، یا میل به نوشتن یک دعوت به شنیدن تازه و ناتوانی برخاسته از بیمیلی، یا نوشتن دربارهی آلبوم تازهی کیوسک، یا...
فعلا حس کسی را دارم که بعد از سالها برگشته به پارکی که تمام بچگیاش را در آن بازی میکرده و میبیند نمیتواند راحت روی تاب بنشیند. حالا اینکه چرا در کمتر از یکسال دچار این حس شدهام را نمیدانم. دلام میخواست دربارهی بدعنقی یا عدم فعالیت بدون کاتالیزور یا همان چیزی که از اوان کودکیام به اشتباه فقط به خجالتی بودن نسبت داده میشد هم بنویسم، و از آن برسم به توضیح اینکه چرا بعد از یک مدت ستارهدار ننوشتن، حالا نمیتوانم مثل آنوقتها یک ستارهدار بنویسم و اصولا چرا بعد از یک مدت "هر" کمی طول میکشد با "آن" دوباره کنار بیایم. و چرا از بچگی تا الآن حتی موقع دیدن دوستان صمیمیام و کسانی که خیلی دوستشان دارم، کمی طول میکشد تا موتورم کاملا روشن شود (آنهم در حالیکه در ذهنام همهچیز حل است و مشتاق و خوشحالام و فقط باید بیرون بریزم. مثل خندهای که اول بدون صدا توی سینهی آدم شروع شده باشد و تا برسد به حنجره و صورت، کمی طول بکشد) گیرم که اصلا دیگر به چشم نیاید، اما بههرحال هنوز خودم را گیج میکند.
یعنی در واقع چیزهای زیادی بود که میشد در این ستارهدار بنویسم، اما نشد... البته اسماش خودسانسوری نیست...
* * *
ممممم... یک چیزی هست که (شاید باور نکنید!) تقریبا دو سال میخواهم اینجا بنویسم، اما هر بار نمیشود. فکر کردم الآن بنویسم، قال قضیه را بکنم.
ای کسانی که اینجا را میخوانید! آیا بین شما کسی هست که اسمی از "افسانه صادقی" و آلبوم "رز سپید" به گوشاش خورده باشد، هیچ! این آلبوم را داشته باشد؟ همانا که دارندگان از رستگار شدگانند و قول میدهم اگر کسی این آلبوم را به من بدهد، تلافیاش را سرش در بیاورم!!! یعنی به ازای هر قطعه از آن آلبوم، یک آلبوم منتخب خودش، از آرشیوم به او بدهم! آگاهان میدانند که ضرر نمیکنید به جغهی مبارک آقامان هرمس قسم!