آن زمان که صبحها شوق چیزی را داشتم... در واقع چیزی و چیزهائی بودند که شوقی برای یک روز باشند، شبها زودتر میخوابیدم. دستکم، در زندگی من، آنقدر زود که صبح بتوانم بیدار شوم بدون دلهرّهی از دهن افتادنِ شوقی...
این را مدتها بود فراموش کرده بودم، تا وقتی که باز برای مدت کوتاهی شوقی بود به صبح برخاستن...
حالا که باز تا صبح بیدار ماندهام این را (این فراموش شدن را) فهمیدم.
آنزمانها، اگر شوقی بود که شب را نگذارد بخوابم، شوقِ روز هم آنقدر بود که دو روز پلک روی هم نگذارم...
تصورش هم برایم لذتبخش است: زندگی شوقهائی داشته باشد که آدم دو روزش را یکروز کند!
اما روزها که شوقشان را از دست میدهند...
شبهائی میرسد که به خودت میگوئی (و نمیپرسی حتی): «کی فردا شب میرسد!؟»
شبها انگار همهی انتظارها خواباند. شبها انگار آدم (این آدم ِ لعنتی که "من" باشد) همهی انتظارهایش را میخواباند و مثل مادری تنها و هزار فرزند، خسته، تازه وقتی پیدا میکند برای خودش...
شبها که با خودم مینشینم، یک سیگار آتش میکنم، چای میریزم و مثل تمام روز، اما بیاضطراب، به خودم فکر میکنم...
شبهائی میرسد که کمکم میبینی برای فردا شوقی نداری و هر شب کمی دیرتر از شب قبل میخوابی... دیرتر... دیرتر و دیرتر! (و این مثل لالائیای سحرانگیز در سرت آرام و آرامتر میپیچد و بیخوابترت میکند.)
تا شبهائی میرسد که میبینی شب نمیخوابی... و راز شببیداری را شاید کشف میکنی: برای فردا شوقی نداشتن.
شبهائی که وقتی رسیدی، دیدی داری به خودت میگوئی: تمام ِ روز ِ فردا را به چه امیدی آخر بگذرانم...
و شب به آرام آرام با خود گذراندن میگذرانی و کتابی و نغمهای و خیالاتی و...
شبهائی میرسد که میبینی هیچ شوقی برای فردا نداری و تا صبح بیدار میمانی شاید فردا را کمتر ببینی...
﷼
هنوز مدرسه نمیرفتم. بابام تا دیروقت سر کار مانده بود. مامانام با اینکه تمام روز سر کار بود، نشسته بود به انتظار بابا، و خوب یادم هست که یکی از آن بافتنیهای خیالانگیزش که هیچوقت تمامشان نمیکرد را میبافت.
خوب یادم هست این را هم که ساعت شماطهدار دیواریمان یکی از درهایِ قفل دنیاهای جادوئیام بود. بلد بودم ساعت را بخوانم. ساعتمان فقط عقربهی دقیقهشمار و ساعتشمار داشت، با خطوط درشتی که ساعتها و دقایق (و با آنها حتی ثانیههائی که شمرده نمیشدند) را روی صفحه نشان زده بودند، و ثانیهشمارش پاندولی بود شکل میوهی کاجی که بر سطح داخلی یک قاشق باریک و بلند تماشایش کنی و فلسهای کاجی هم نداشته باشد؛ مثل میوهی کاجی که میوهی کاج نباشد، فقط پاندول یک ساعت باشد؛ و من شیفتهی تیکتاکاش بودم و بیزار از دنگدنگ هر ساعتهاش که خواب و بیداری نمیشناخت.
من هم با مامان بیدار نشسته بودم، ولی نه به انتظار بابا...
از مامان پرسیده بودم «کِی فردا میشود؟». یادم نیست چرا منتظر فردا بودم. مثل الآن و امروزها که اغلب یادم نیست چرا منتظر فردایم.
مامان گفته بود ساعت 12 که شد، بعدش میشود فردا؛ و من آنشب بیدار نشسته بودم تا فردا را ببینم.
ساعت 12 شد و برای اولین بار صدای دنگدنگ را 12 بار با شوق و شیفتگی دنبال کردم... ولی فردا نیامد!
آن شب فردا نیامد.
و هیچ شبی فردا نیامد.
﷼
یک شب از شبهائی که هیچ شوقی برای فردایت نداری و بیدار ماندهای میفهمی...
میفهمی، مرگ شبی فرا میرسد که دیگر شوقی پیدا نمیکنی که مشتاق فردائی باشی که شاید شوقی در دل داشته باشد.
آنشب دیگر نخواهی خوابید.
آنشب دیگر بیدار نخواهی شد.