نمیتوانم فقط دوست داشته باشم، یا از داشتناش لذت ببرم، یا... خوب که فکر کنم، میبینم وقتِ دلشورهی نوشتن، فقط یکی از این حسها نیست که سراغام میآید. اگر بشود واژهای پیدا کنم برای نامیدنِ حالی مجموع تمام این حسها، آنوقت میتوانم بگویم وقتِ دلشورهی نوشتن آن حال را دارم. شاید هم از این به بعد، اگر زمانی مجموع تمام آن حسها سراغام آمد بتوانم بگویم حال دلشورهی نوشتن پیدا کردهام...
﷼
دلشورهاش دلآشوبه نمیآورد. مثل وقتی که کاری عقبمانده داریم نیست. نه دنبال کردنیست انگار، نه گذشتنی، نه رها کردنی؛ میخواهد آدم را بنشاند که به نوشتن فکر کند... که بنویسد.
وقتی نوشتن به آدم حس زنده بودن بدهد، حس زندگی کردن، حس بودن، بیداری، دلشورهی نوشتن لحظهی پیش از بیداری میشود. شاید مثل حس لحظهی به دنیا آمدن، که اگر میتوانستیم ـدرستـ به خاطر بیاوریم، با آن شبیهاش میدانستیم... حتی با همان ترس یا هیجان یا...
﷼
شاید همان لحظهای که آرام جائی نشستهایم و ناگهان چیزی در مغزمان زقزق میکند و خودش را میرساند به انگشتهایمان. بخشیش، مثل دلشورهی پیش از دیدن معشوق است و بعد آرامآرام دوباره از دست و سینه برمیگردد به مغز... و مثل باد میپیچید توی سر... سنگیناش میکند؛ بدون هیچ سوژهای، بدون هیچ موضوعی... فقط یک میل غریب و یک وسوسهی شدید و ممانعتناپذیر برای نوشتن.
* * *
وسوسه شدم دربارهی "لحظهی الهام" اینطور فکر کنم: وقتی که در پی دلشورهی نوشتن، نوشتن را آغاز میکنیم و نمیدانیم چه میخواهیم بنویسیم و میگذاریم میل به نوشتن هدایتمان کند. وقتی که میگذاریم آنچه میخواهیم بنویسیم (یا آنچه میخواهد نوشته شود؛ به میل خودش، نه به میل هیچ چیز یا کس دیگری... گیرم بیشازحد خیالپردازانه به نظر برسد!) و از پیش به وضوح نمیدانیماش، نوشته شود. اینطور، الهام بعد از نوشتن است که تازه سر میرسد نه پیش از آن.
پیشنهاد میکنم بخوانید:
قالی ایرانی
داستانی خواندنی از نقطه الف در هزار تو
نقرهی اثیر:
تصویر فاجعه
(نگاهی به عکسهای سباستیائو سالگادو)