حالا که نمیدانم کی قرار است بمیرم، ترجیح میدهم وقت قدم زدن باشد. درست وقتی که یکی از پاهایم را بلند کردهام تا قدم بعدی را بردارم... طوری که طاقباز روی زمین بیافتم و چشمام به آسمان خاکستریای باشد که هیچوقت آنطور که باید باریدناش را نچشیدم.
﷼
ساعت از 4... 4 صبح، گذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. گفت زنگ زده صدایش را بشنوم. دقیقا گفت "زنگ زدم صدامو بشنوی" و خندید.
جائی نوشته بودم میتوانم با این اتفاق، پر آب و تابترین فانتزی عمرم را بنویسم... و گمانام حالا با ثبتاش، نوشتهام. مگر نمیتوانم بگویم فانتزی، مثل آخرین تصویریست که هر بار پیش از بیدار شدن در رویاهایمان میبینیم و هر بار وقت بیداری جان میکنیم که قلمیاش کنیم و هر بار... سر و کلهی اژدهای پیری پیدا میشود که مهربان است، اما چنان نفس سنگینی دارد که مسیر داستانمان را تغییر میدهد و آن تصویر...
همانطور که سکوت کرده بودم تا صدایاش را بشنوم، با سیم تلفن بازی میکردم. داشت شعری برایام میخواند که فهمیدم سر شب بود که دوشاخه را کشیده بودم بیرون.
﷼
حرفام این است که، زندگی بانک که نیست که در آن سرمایهگذاری کنیم تا روزی وامی نصیبمان شود. همهمان میگوئیم نمیدانیم کی قرار است بمیریم. میگوئیم، اما واقعا نمیدانیم که نمیدانیم. در واقع، میگوئیم که نمیدانیم کی قرار است بمیریم؛ حتی گاهی کار را به جائی میرسانیم که دستمان را میگذاریم زیر چانهمان و با چشمهای مات، تا جائی که اولین دیوار اجازه بدهد به دوردست خیره میشویم و میگوئیم، ممکن است یک لحظهی دیگر... همین الآن اصلا، بمیرم! اما آرامشی که در صدایمان موج میزند، نگاهِ خیرهمان... تکتکِ سلولهای بدنمان چنان اطمینانی به زنده بودن و زنده ماندن دارند، که این حرف را هنوز از دهان خارج نشده تبدیل میکنند به یک لطیفهی شاعرانه... یا حتی، یک جوک هرز! اینکه هیچکس به این جوک نمیخندد، برای این است که هیچکس نمیداند، واقعا نمیداند که نمیداند کی قرار است بمیرد. در اصل... کسی نمیداند واقعا تا کی زنده است. برای همین، طوری زندگی میکنیم که انگار سرمایهای گذاشتهایم در یک بانک... همیشه چیزی را پسانداز میکنیم، برای وامی که حتی بعد از مرگ هم به ما تعلق نمیگیرد.
﷼
ساعت از 4 گذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. گفت زنگ زده که صدایاش را بشنوم. گفتم دلم میخواهد حتی ببینمات. قرار گذاشتیم 1 ساعت بعد، پارک. گفتم لباس گرم بپوش. گفت تو هم.
در راه، فکر میکردم به اینکه اگر قرار باشد بمیرم، ترجیح میدهم وقت قدم زدن باشد. اما تنهائی قدم زدن را چندان خوش ندارم. آدمی که تنها قدم میزند، مثل یک پیادهی بیمحافظ میماند، وسط صفحهی شطرنج؛ هر لحظه ممکن است خیالات و سوداها سراغاش بیایند و وقتی آدمْ تنها، مشغول قدم زدن باشد، هیچ راه فراری ندارد. سودا مثل مرگ سر در پیاش میگذارد، از هر طرف که برود؛ و حتی نمیتواند گوشهای بنشیند و به حال خودش گریه کند. باید دستهایش را بالا بگیرد و تسلیم شود... و هیچچیز عجیبتر از یک سودازده آن هم وسط خیابان نیست. نباید اشتباه کنید. ممکن است دیوانههای زیادی را در شهر دیده باشیم، اما شرط میبندم هیچکدام هیچ سودازدهای را در شهر ندیدهایم. یا اگر دیدهایم، بلافاصله طوری فراموش کردهایم که بتوانیم دیدناش را صادقانه انکار کنیم... بههرحال، سودازدهها هم تاریکترین گوشهها را برای حرکت انتخاب میکنند. سودازده مصونیتِ سودا دارد و دیگر هیچچیزی در تاریکی نمیترساندش... و اینکه آدم از هیچچیزی نترسد، به نوبهی خود خیلی ترسناک است. برای همین است که دوست ندارم تنها قدم بزنم.
﷼
فکر کردم خیلی وحشتناک است اگر وقت قدم زدن، کسی که با او قدم میزنی بیافتد و بمیرد؛ آنهم طوری که صورتاش رو به آسمان بیافتد... بلند خندیدم. فکر کردم خوب شد این را جائی نگفتهام و ننوشتهام؛ هیچکس حاضر نیست با کسی قدم بزند که دوست دارد لحظهی مرگاش وقتی باشد که قدم میزند. هیچکس نمیداند دیگران کی میمیرند و هیچکس حاضر نیست با چنین آدمی قدم بزند، چون ممکن است از بختِ بد، وقتاش، زمانِ قدم زدن با او باشد. نه... فکر نکنم هیچ کس دوست داشته باشد با یک بمبِ "مرگْ درحال قدمزدن" قدم بزند.
ترسیده برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. وقتی فکرهای عوضی در مغزم میچرخند، میترسم از اینکه کسی فکرهایم را شنیده باشد. به این فکر میکنم که شاید کسانی باشند که میتوانند فکر دیگران را بخوانند. بیشک، هیچکس از وجود اینطور آدمها با خبر نمیشود و این به نظرم خیلی بدیهی میآید. گاهی، وقتی فکر میکنم کسی دارد فکرهایم را میخواند، شروع به تبرئه کردن خودم میکنم. سعی میکنم افکارم را برای کسی که دارد میخواندشان توجیه کنم؛ یا برایاش توضیح میدهم که تمام آن افکار عوضی یک مشت چرندیات بیارزش بودند که محض شوخی در ذهنام میچرخیدند، و وقتی حس میکنم به هیچوجه نمیتوانم متقاعدش کنم، شروع به فحاشی میکنم... به بدترین فحشهائی که به ذهنم میرسد فکر میکنم. بعد، درمانده، سعی میکنم از "فکرخوان محترم" یا "فکرخوان عزیز" خواهش کنم که از مغزم برود بیرون...
و گاهی فکر میکنم که فکرهایم از گوشهایم میزنند بیرون. آن شب برای همین بود که برگشتم و ترسیده پشت سرم را نگاه کردم. فکر کردم نکند تمام مدتی که داشتم به مرگْ در حال قدمزدن فکر میکردم پشت سرم آمده باشد و تمام فکرهایم را... اما مطمئن بودم که نیست. یقهی پلوورم را بالا دادم و به طرف محل قرار راهام را ادامه دادم. نیم ساعتی هم وقت مانده بود.
﷼
از فکر کردن به ماجراهای ترسناک خیالی میترسم، چون یادم میآورند که از فکر کردن به ماجراهای ترسناک خیالی میترسم و این خیلی بد است، وقتی که فکر کردن به داستانهای ترسناک خیالی برایم کاری لذتبخش باشد.
حرفام این است که وقتی آدم از فکری که امکانِ عملی شدن داشته باشد لذت ببرد، احتمالا از خود آن عمل هم لذت میبرد. برای همین است که بعضی آدمها که از بعضی افکار لذت میبرند، به نظرم خیلی عوضی میآیند. یک گروه از این عوضیها آدمهائی مثل خودم هستند و یک سریشان هم آدمهائی که افکار واقعا عوضی دارند. نمیتوانم دربارهی بقیه نظر بدهم، اما میتوانم بگویم خودم چرا عوضی هستم. چون دوست دارم به داستانهای ترسناک خیالی فکر کنم، اما از آنها میترسم... ترسیدنی که جا برای هیچ لذتی باقی نمیگذارد؛ و برای همین هم هست که فکر کردن به ماجراهای ترسناکِ خیالی میترساندم، چون یادم میآورد که آدم عوضیای هستم. خب... هیچکس دوست ندارد ساعت 5 صبح با یک آدم عوضی که دلاش میخواهد وقتِ قدمزدن هم بمیرد قدم بزند و وقتی آدم هیچکس را نداشته باشد که با او قدم بزند، زندگیاش به لعنتِ سگ هم نمیارزد. اینطوری... دیگر فرقی نمیکند که کِی بمیرد. اینطوری آدم وقتی به مردن فکر میکند نمیتواند دستاش را بگذارد زیر چانهاش و با اطمینان به اینکه سالها زنده خواهد بود بگوید ممکن است همین الآن بمیرم. اینطوری، آدم امید به زندگی را از دست میدهد و زندگی بدونِ امید هم به لعنتِ سگ نمیارزد، چون حتی آنهائی که خودکشی میکنند هم به زندگی امیدوارند. در واقع، به نظر من آنها از تمام آدمهای خوشبخت و خوشحال هم امیدوارترند، چون خوشبختترین آدمها هم نمیتوانند در مرگ، امیدی ببینند. چون حتی سیکلوپسها هم در مرگ چیزی نمیبینند. آنچیزها، در لحظهای آنقدر نزدیک به مرگ که به نظر خودِ مرگ میآید، دیده میشوند و همین است که آدمهای زیادی را به اشتباه میاندازد.
﷼
فکر کردم نکند جدیجدی وقتی دارم با او قدم میزنم بیافتم و بمیرم. آنوقت حتما تف میکند توی صورتام و یک لگد به پهلویم میزند و به بیشعوری و وقتنشناسی متهمام میکند. البته گفته باشم، کسی حق ندارد فکر کند آدمی که با یک مرده اینطور رفتار میکند آدم بیادبی است. شرط میبندم خیلی از کسانی که با خیال راحت تکیه میدهند به صندلیهاشان و میگویند "وای چه آدم بیرحم و بیادبی"، در برابر چنین حادثهی وحشتناکی رفتارهائی صد برابر بدتر پیش میگیرند.
فرض کنید: دارید با کسی قدم میزنید و میبینید درست وقتی یکی از پاهایش را بلند کرده تا قدم بعدی را بردارد، میمیرد، طاقباز روی زمین میافتد و به آسمان خاکستریای که هیچوقت باریدناش را آنطور که باید نچشیده، خیره میماند... در واقع، چشمهایش از حدقه میزنند بیرون و زباناش لای دندانهایش گیر میکند و لرزی رعبآور سر تا پایش را میگیرد. دندانهایش زباناش را پاره میکنند و خون میپاشد روی لبها و صورتاش، و بخت یارتان باشد که خم نشده باشید تا ببینید چه مرگاش شده، وگرنه خون توی صورت شما هم میپاشد. خرخرکنان نفس میکشد، لرز شدید بدناش کمکم تبدیل میشود به ضربههای ناگهانی که انگار از جای موهومی، مثلا مرکز بدناش، در تمام تناش پخش میشوند و هر بار مثل کسی که شوک داده باشندش، از زمین کنده میشود و دوباره به زمین میچسبد. همین ضربهها زباناش را دو تکه میکنند و نوک زباناش را میاندازند درست کنار پای شما و خون حداقل دهـبیست سانتیمتر روی هوا فواره میزند و برمیگردد توی صورت و حلقاش و... چشمهای از حدقه در آمدهاش به بالا برمیگردند و آنچه شما میبینید، صورتی رنگپریده و خونی است با چشمهائی سفید و دهانی که انگار همین الآن از بوسهای طولانی بر گردن یک قربانی خلاص شده باشد.
انصاف داشته باشید. در چنین موقعیتی، هیچکس نمیتواند آنقدر مؤدب باشد که مرده را فقط به وقتنشناسی و بیشعوری متهم کند. شرط میبندم خیلی از شما با بیانصافی تمام میگوئید تفاش را جمع کند و یا دست از مسخرهبازی بردارد. شاید هم جیغ بکشید و از حال بروید. شاید مردهی بیچاره را تک و تنها وسط خیابان ول کنید و برگردید خانه... اما او هیچکدام از اینکارها را نمیکند و برای همین است که به غلط کردن افتادهام به خاطر فکری که کردهام. واقعا نکند درست وقتی که دارم همراه او قدم میزنم بیافتم بمیرم. کاش هیچوقت این فکر را جائی مطرح نکنم. شرط میبندم هیچکس حاضر نیست با یک چنین بمبِ نفرتانگیزی راه برود. این نمونهی فجیعی از ترور شخصیت است.
﷼
یکربع مانده بود که برسم سر قرار. فکر کردم واقعا چه چیزی میتواند آنجا منتظرم باشد.
اینکه آدم از فریب خوردناش مطمئن باشد، وضعیت متزلزل و ناجوری است و من هم میدانستم با کسی قرار گذاشتهام که ساعت 4 صبح زنگ زده تا صدایش را بشنوم. البته تا اینجای کار همهچیز عالی است و در اصل، این یعنی برآورده شدن یکی از بزرگترین آرزوهای من. تنها مشکل این بود که من، سر شب دوشاخهی تلفن را از پریز بیرون کشیده بودم و فقط کمی انصاف لازم است تا هر کسی بفهمد با چنان تلفنی با کسی صحبت کردن و قرار گذاشتن، نه تنها مضحک، بلکه ترسناک است.
سعی کردم با فکر کردن به بدترین اتفاقهائی که ممکن است بیافتد، به خودم آرامش بدهم. گاهی بهترین کار همین است... آدم ببیند آب حداکثر چقدر از سرش میگذرد.
فکر کردم، ممکن است آنجا با یک اسلحه منتظرم باشد. شاید کار بدی کردهام و نیازمند تنبیهام. اصلا شاید یک گروگانگیری در میان باشد. او را گروگان گرفتهاند تا من را نیمهشب از خانه بیرون بکشد و گروگانگیرهای الدنگِ بیرحم، سر فرصت یک گوشهی خلوت سر بهنیستام کنند... و اینکه برای عدهای ارزش این همه زحمت و دردسر را داشته باشم کمی آرامام کرد.
اما آرامشام چند لحظه بیشتر دوام نیاورد؛ چون یکلحظه به ذهنم رسید، نکند اصلا سر قرار نیاید.
﷼
چیزی نمانده بود برسم کنار پارک و سعی کردم با فکر کردن به اتفاقاتِ خوب، خودم را آرام کنم.
فکر کردم چقدر خوب که آن پارک را انتخاب کردیم، چون بیربطترین جائی بود که میشد انتخاب کنیم. بعد سعی کردم به گروگانگیری فکر کنم. زندگی بانک نیست، اما اینکه آدم ارزش سرمایهگذاری داشته باشد، حس خوبی ایجاد میکند. فکر کردم صاف توی چشمهای گروگانگیرهای خطرناک نگاه میکنم و میگویم بگذارند با هم قدم بزنیم و همانطور که مشغول قدم زدن هستیم من را بکشند. آنوقت مردنام آنقدر نفرتانگیز هم نمیشود و نهتنها به نظر او وقتنشناس و بیشعور نمیآیم بلکه قهرماناش هم میشوم (صدایش را میشنیدم که میگوید "وای پهلوونِ من!")؛ چون تصمیم گرفتم به گروگانگیرها بگویم وای به حالشان اگر بعد از کشتن من به او آسیبی برسانند. راست توی چشمهاشان نگاه میکنم و میگویم اولِ صبح است و سرد است؛ یادتان نرود آدم باشید، تا دم خانه برسانیدش، خودم حساب میکنم. وای به حالتان اگر حتی یکذره ناراحتاش کنید. پیدایتان میکنم و تمبانتان را از پایتان درمیآورم، گلسر میکنم. اما بعد فکر کردم نکند موقعی که میخواهند من را با گلوله بزنند، گلوله به او هم بخورد. آدم کف دستاش را که بو نکرده! شاید آنقدرها هم با ارزش نباشم و آنها با تفنگ شکاری ساچمهای آمده باشند سروقتام. یا اینکه چشم جلادشان چپ باشد... آنهم افراطی... یا از آن بدتر، طرف یک راستِ الدنگ از آب دربیاید و تازه بعد از کشتن من، او را بازداشت کند که چرا آنوقت صبح توی خیابان با یک غریبه پرسه میزده، و آنوقت، من هم نیستم تا ثابت کنم که غریبه نبودهایم.
نه... فایدهای نداشت. به هیچوجه آرام نمیشدم و از طرفی، دیگر رسیده بودم. یعنی رسیده بودم به پارک و تازه یادم افتاده بود اصلا مشخص نکردیم کجای پارک باید منتظر هم بمانیم... و فقط یک معجزه میتوانست در و اطراف آن پارک درندشت ما را به هم برساند، اما این عصر، عصر معجزه نیست. پس موبایلام را در آوردم و با موبایلاش تماس گرفتم. قرار شد کنار خیابان اصلی بالا برویم تا به هم برسیم. من گفتم اگر یکیمان از آن یکی جلوتر بود چه؟ و قرار شد یکیمان راه برود و آن یکی منتظر بماند. بعد او فحش داد و دقیقا گفت "مرتیکهی روانی، 5 صبحه الآن! واقعا فکر نکردی خوابام؟". و پرسید زده به سرم یا نه؟ من هم گفتم نه، صبر کند الآن پیدایش میکنم. بعد سعی کردم تاریکترین گوشهی خیابان را پیدا کنم و بالا بروم که یکدفعه دیدم دارد بغل دستم راه میرود. لبخند زدم و پرسیدم سردش که نیست و او گفت نه، خودت چطور؟ گفتم چرا! تازه سردم شده. بعد پرسید دقیقا دوست داری وقت بلند کردن کدام پایت بیافتی و بمیری...
2/9/1385
بازنگری و ویرایش: 1/11/1385