شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۵ شهریور ۳۱, جمعه

نصف ‌شب است دیگر دکتر شوایتزر!

هیچ چیز از این نمایشنامه به خاطرم نمانده... نه اسم نویسنده‌اش یادم هست و نه اسم مترجم‌اش. یادم نیست ماجرایش چه بود. یادم نیست که داشته‌ام آن را یا نه و حتی درست به خاطرم نمانده اصلا این نمایشنامه را خوانده‌ام... و... خب! یادم هم نیست که نمایشنامه بود یا داستان!

فقط اسمش به خاطرم مانده.

این و یک جمله‌ی دیگر، در زمان‌های مختلف، ناگهان شروع می‌کنند به مدام در ذهنم چرخیدن.

آن‌یکی را اصلا یادم نیست کجا خوانده‌ام یا شنیده‌ام يا برای چه بود و چه کسی گفته بود. خودم را خفه کردم که حداقل یادم بیاید از کجا این جمله افتاده در ذهنم اما هیچ فایده‌ای ندارد (مشکل اینجاست که شاید حتی بدانم و یادم رفته باشد! شايد برای خیلی دوستانم تکرارش کرده‌ باشم و شاید حتی به ایشان گفته باشم جمله را چه کسی گفته... ولی یادم می‌رود. وقتی می‌خواهم برای خودم بازگو کنم، یادم نمی‌آید!). فقط می‌دانم جمله‌ی عجیبی‌ست که مثل یک طلسم در سرم می‌چرخد و گاهی ده‌ها بار بی‌وقفه زیرلب تکرارش می‌کنم. با تکرارش دچار هیچ حس خاصی نمی‌شوم؛ انگار خاصیتش فقط در یادآور بودنش است: «از یاد مبر که زندگی‌ات جاودانه نیست!»

می‌بینید چه موسیقی‌ای دارد؟ می‌شود به راحتی آن‌قدر تکرارش کرد تا فراموش نشود هیچ‌وقت؛ چیزی که خیلی وقت‌ها یادمان می‌رود.

حافظ کبیر هم چند بیت دارد که چند سال است همین‌طور در ذهنم جا خوش کرده‌اند و رهایم نمی‌کنند. کمابیش شبیه همین جمله، اما واقعا حس عجیبی دارد زمزمه ‌کردنشان:

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن / از دوستان جانی مشکل توان بریدن

...

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل / چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

این ابیات این غزل، گاهی... از خود بی‌خودم می‌کنند واقعا. وقتی به آن جمله‌ی قبل (که گفتم) برسند، مثل تیر خلاص می‌شوند... که «از یاد مبر که زندگی‌ات جاودانه نیست!»

اما برخلاف این دو، که ملول و مشوشم می‌کنند کمابیش، «نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر!» برایم چیزی شبیه متلک شده.

گفتم؛ اصلا یادم نمی‌آید ماجرای این نام چیست. با این‌حال خیلی وقت‌ها و در واقع بیشترْ شب‌ها، این جمله را به خودم می‌گویم.

دم‌دمای صبح که می‌شود و رنگ آبی را که می‌بینم پشت پنجره افتاده، در حیاط خلوت کنار اتاقم، یا نیمه‌شب‌هائی که ناگهان سرخوش می‌شوم و دلم می‌خواهد برقصم، یا مضطرب می‌شوم یا بغضم می‌گیرد یا دلم شور می‌افتد یا در سرم شور می‌افتد یا بیخود می‌شوم یا بی‌خود می‌شود یا... خودم را می‌بینم که نشسته روبرویم و درحالی‌که وانمود می‌کند من را نمی‌بیند و مثلا تو هوا دنبال پشه چشم می‌چرخاند، زیرلب می‌گوید «نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر! نصف شب است دیگر دکتر جان! نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر! نصف شب است دیگر...» و من چپ‌چپ نگاهم می‌کنم و می‌گویم: «منظور؟» و من خودش را به نشنیدن می‌زند و من می‌گویم: «اصلا چه ربطی به من داره؟ مگه من دکتر شوایتزرم؟ جوگیر شدی؟ شنیدی که... آدمو سگ بگیره، جو نگیره» و خودم انگار که تازه متوجه حضور من شده (درحالی‌که بی‌شک تمام حرف‌هایم را شنیده و اصلا از پاسخش معلوم است) خونسرد و موذیانه جواب می‌دهد: «کی با تو بود؟ مگه گفتم تو دکتر شوایتزری؟ داشتم این اسمه رو تکرار می‌کردم یادم بیاد مال چیه اصلا...» بعد مکث می‌کند و زیر لب و با بدذاتی عجیبی که صادقانه می‌گویم، در خودم سراغ ندارم، می‌گوید: «آدم تو شیلنگ چاچا برقصه، ولی ضایع نشه!»

بعد من خودم را به امان خودم ول می‌کنم، سیگاری می‌گیرانم و زیرلب می‌گویم «از یاد مبر که زندگی‌ات جاودانه نیست...»، «برای کیه...؟» بعد دوباره خودم زیرلب می‌گوید: «برا تو هم هست بی‌شک!» بُراق می‌شوم که چیزی بگویم و زود می‌گوید: «می‌دونم... می‌دونم؛ با خودم بودم جان تو! می‌دونم دنبال گوینده‌اش می‌گردی...» و من جدا بی‌خیال خودم می‌شوم.

* * *

گاهی به خودم می‌گویم علی‌الظاهر همیشه همین‌طور بوده‌ای و واقعا جوابی ندارم به خودم بدهم.

آخر گاهی امر بر خود آدم مشتبه می‌شود. یک چیزی می‌گوئی که خودت را سرزنش کرده باشی، حمل بر خودپسندی می‌کنی و یک‌وقت‌هائی هم فکر می‌کنی بی‌انصافی کرده‌ای یا اغراق و...

برای بعضی (از جمله خودم) به گمانم این حالت صدق می‌کند که، اصولا چون معمولا آدم از خودش دل خوشی ندارد، این‌طور وقت‌ها حامل یا حاوی هرچه بد و بیراه نسبت به خودش می‌شود! همین را هم که آدم به خودش می‌گوید، باز می‌گوید لابد داری این حرف‌ها را می‌زنی که دلت برای خودت بسوزد و به خودت رحم کنی و از زیر مجازات در بروی!

فاشیسم، آپارتاید! یا هر وحشی‌گری بدتر از اینها، گاهی به طرز فجیعی توسط خود برای خود اعمال می‌شود!

* * *

وقتی از این‌حرف‌ها می‌زنم است که خودم می‌گوید: «نصف شب است دیگر...».

یک‌وقت‌هائی شب‌ها می‌نشستم نیم‌روی شبانه می‌نوشتم. آخرین نیم‌روی شبانه‌ام فکر کنم بیشتر از یک ‌نیم‌سال است در تابه مانده!!! ماهی هم که نیست... نیم‌روی ماسیده واقعا از دهن می‌افتد.

«نصف شب است دیگر...»

حالا معلوم نیست چه خبرم شده (این همان مودبانه‌ی چه مرگم شده است به گمانم!) که نصف شب از این چیزها می‌نویسم. آن‌هم در مکان مقدسی مثل وبلاگ!

«نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر!»

یادم نیست چه کسی بود جمله‌ی حکیمانه‌ای درباره‌ی زمین خوردن یادم داد، با این مضمون: «وقتی زمین خوردی و "آخ"ات دراومد، بگو "آخخ... جان"! و لبخند بزن!» حرف جالبی‌ست و گرچه واقعا به هیچ‌وجه ارتباطش را با این یادداشت نمی‌فهمم!، اما یک‌جورهائی درکش می‌کنم. البته گاهی آدم می‌خورد زمین و بعد می‌گیرد می‌خوابد. گاهی می‌خورد زمین و می‌گردد سکه‌ای چیزی پیدا می‌کند. حتی شنیده‌ام یک بابائی خورد زمین، محض اینکه بور نشود تا خانه سینه‌خیز رفت...

«نصف شب است دیگر... مردم خوابند!»

یا مثلا همسایه‌های آپارتمان کذائی‌مان... ساعت دو و سه نصفه‌شب سر و صداهائی در حیاط خلوت می‌پیچید که بیا و ببین! البته بعضی‌ها که رد بصری هم می‌گذارند را می‌شود دید... و خب! البته باقی هم رد بصری‌شان را روی صورت حیران من می‌گذارند. مثلا چند نمونه‌ی واقعی را تصور کنید: نشسته‌اید و صدای شلپ عظیمی به گوش‌تان می‌رسد و وقتی منبع صدا را پیدا می‌کنید، فقط می‌توانید خوشحال باشید که چند لحظه قبل‌اش به قصد پیدا کردن ستاره‌ای بالای دریچه‌ای واقعا زندان‌وار (فکر کنم قرار بوده هواکش واحدهای شمالی باشد!)، نرفته بودید دم پنجره؛ چون تقریبا اندازه‌ی یک سطل آب، چند ساعت بعد از نیمه‌شب، از طبقات بالا خالی شده پائین. حالا بگذریم از ته‌سیگارها و پاکت سیگارها و توپ‌ها و خیلی چیزهای دیگر که از طبقات بالا سقوط می‌کنند. درهائی که به هم کوبیده می‌شوند یا صدای شیرین ونگ‌ونگ نوباوگان نور چشم آینده... (خوشبختانه من نمی‌توانم چیزی بریزم در حیاط همسایه‌ها! اما در مورد سر و صدا باید حرف‌های آنها را هم شنید... واقعا که چه صداقتی!!!!)

خیلی سال پیش، با برادرهایم این شعر را مدام زمزمه می‌کردیم: «زندگی زیباست ای زیبا پسند / صورتش بگذار و معنی را بنوش»!!! ؛)

«نصف شب است دیگر! ن‌ص‌ف شب! می‌فهمید؟ دکتر شوایتزر هم حتما الآن دارد خواب آن پادشاه مخلوع را می‌بیند!!!»

راست می‌گوید. نصف شب است... و حافظ خواندن، نصف شب گاهی شدید می‌طلبد...

پ.ن.: جدا چند وقتی‌ست دوباره چند غزل حافظ افتاده‌اند به جان مغزم (مثل اینکه این اصطلاح خیلی بار منفی دارد و متاسفانه اصطلاح مناسب دیگری به ذهنم نرسید. به هر حال اگر امکانش هست، شما مثبت بخوانیدش لطفا!). واقعا خداوندگار غزل است حافظ. مثلا این تک‌بیت را هم بخوانید؛ ببینید فقط با «گذاردن» و معنی‌هایش چه بازی زیبائی کرده:

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی / گذاری آر و بازم پرس تا خاکِ رَهَت گردم

(شهرام ناظری اجرای فوق‌العاده‌ای از این غزل دارد؛ کاش بشود یک‌روز بگذارمش اینجا بشنوید، اگر نشنیده‌اید.)

قرار بر این بود که مرداد ماه سال گذشته وبلاگ رفیق شفیقم را اینجا معرفی کنم. اما متاسفانه نشد که مهرداد عزیز زودتر وبلاگش را افتتاح کند و امسال هم که بالاخره اولین (و در واقع دومین) یادداشتش را گذاشت روی وبلاگش، متاسفانه باز هم کمی دیر بعضی مشکلات برطرف شدند و نشد زودتر به یادداشت بسیار خوبش لینک بدهم. البته، به زعم من موضوعی که درباره‌اش نوشته تاریخ مصرف‌دار نیست و گرچه کمی فاصله افتاده، اما زمانش نگذشته؛ زمانش نمی‌گذرد... پیشنهاد می‌کنم خواندن یادداشت «بیچاره ملتی که نیاز به قهرمان دارد...» را از دست ندهید.

پس این شما و این هم وبلاگ رفیق شفیق عزیزم، مهرداد عمرانی (البته به زودی، اگر پست سوم نرود برای سال آینده ؛)، شاهد حوادث جدید و دیدنی و خواندنی‌ای در آنجا خواهید بود.):

نقره‌ی اثیر

استاد، مجازی هم ارادتمندم به شدت :) ؛)



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter