هیچ چیز از این نمایشنامه به خاطرم نمانده... نه اسم نویسندهاش یادم هست و نه اسم مترجماش. یادم نیست ماجرایش چه بود. یادم نیست که داشتهام آن را یا نه و حتی درست به خاطرم نمانده اصلا این نمایشنامه را خواندهام... و... خب! یادم هم نیست که نمایشنامه بود یا داستان!
فقط اسمش به خاطرم مانده.
این و یک جملهی دیگر، در زمانهای مختلف، ناگهان شروع میکنند به مدام در ذهنم چرخیدن.
آنیکی را اصلا یادم نیست کجا خواندهام یا شنیدهام يا برای چه بود و چه کسی گفته بود. خودم را خفه کردم که حداقل یادم بیاید از کجا این جمله افتاده در ذهنم اما هیچ فایدهای ندارد (مشکل اینجاست که شاید حتی بدانم و یادم رفته باشد! شايد برای خیلی دوستانم تکرارش کرده باشم و شاید حتی به ایشان گفته باشم جمله را چه کسی گفته... ولی یادم میرود. وقتی میخواهم برای خودم بازگو کنم، یادم نمیآید!). فقط میدانم جملهی عجیبیست که مثل یک طلسم در سرم میچرخد و گاهی دهها بار بیوقفه زیرلب تکرارش میکنم. با تکرارش دچار هیچ حس خاصی نمیشوم؛ انگار خاصیتش فقط در یادآور بودنش است: «از یاد مبر که زندگیات جاودانه نیست!»
میبینید چه موسیقیای دارد؟ میشود به راحتی آنقدر تکرارش کرد تا فراموش نشود هیچوقت؛ چیزی که خیلی وقتها یادمان میرود.
حافظ کبیر هم چند بیت دارد که چند سال است همینطور در ذهنم جا خوش کردهاند و رهایم نمیکنند. کمابیش شبیه همین جمله، اما واقعا حس عجیبی دارد زمزمه کردنشان:
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن / از دوستان جانی مشکل توان بریدن
...
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل / چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
این ابیات این غزل، گاهی... از خود بیخودم میکنند واقعا. وقتی به آن جملهی قبل (که گفتم) برسند، مثل تیر خلاص میشوند... که «از یاد مبر که زندگیات جاودانه نیست!»
اما برخلاف این دو، که ملول و مشوشم میکنند کمابیش، «نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر!» برایم چیزی شبیه متلک شده.
﷼
گفتم؛ اصلا یادم نمیآید ماجرای این نام چیست. با اینحال خیلی وقتها و در واقع بیشترْ شبها، این جمله را به خودم میگویم.
دمدمای صبح که میشود و رنگ آبی را که میبینم پشت پنجره افتاده، در حیاط خلوت کنار اتاقم، یا نیمهشبهائی که ناگهان سرخوش میشوم و دلم میخواهد برقصم، یا مضطرب میشوم یا بغضم میگیرد یا دلم شور میافتد یا در سرم شور میافتد یا بیخود میشوم یا بیخود میشود یا... خودم را میبینم که نشسته روبرویم و درحالیکه وانمود میکند من را نمیبیند و مثلا تو هوا دنبال پشه چشم میچرخاند، زیرلب میگوید «نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر! نصف شب است دیگر دکتر جان! نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر! نصف شب است دیگر...» و من چپچپ نگاهم میکنم و میگویم: «منظور؟» و من خودش را به نشنیدن میزند و من میگویم: «اصلا چه ربطی به من داره؟ مگه من دکتر شوایتزرم؟ جوگیر شدی؟ شنیدی که... آدمو سگ بگیره، جو نگیره» و خودم انگار که تازه متوجه حضور من شده (درحالیکه بیشک تمام حرفهایم را شنیده و اصلا از پاسخش معلوم است) خونسرد و موذیانه جواب میدهد: «کی با تو بود؟ مگه گفتم تو دکتر شوایتزری؟ داشتم این اسمه رو تکرار میکردم یادم بیاد مال چیه اصلا...» بعد مکث میکند و زیر لب و با بدذاتی عجیبی که صادقانه میگویم، در خودم سراغ ندارم، میگوید: «آدم تو شیلنگ چاچا برقصه، ولی ضایع نشه!»
بعد من خودم را به امان خودم ول میکنم، سیگاری میگیرانم و زیرلب میگویم «از یاد مبر که زندگیات جاودانه نیست...»، «برای کیه...؟» بعد دوباره خودم زیرلب میگوید: «برا تو هم هست بیشک!» بُراق میشوم که چیزی بگویم و زود میگوید: «میدونم... میدونم؛ با خودم بودم جان تو! میدونم دنبال گویندهاش میگردی...» و من جدا بیخیال خودم میشوم.
* * *
گاهی به خودم میگویم علیالظاهر همیشه همینطور بودهای و واقعا جوابی ندارم به خودم بدهم.
آخر گاهی امر بر خود آدم مشتبه میشود. یک چیزی میگوئی که خودت را سرزنش کرده باشی، حمل بر خودپسندی میکنی و یکوقتهائی هم فکر میکنی بیانصافی کردهای یا اغراق و...
برای بعضی (از جمله خودم) به گمانم این حالت صدق میکند که، اصولا چون معمولا آدم از خودش دل خوشی ندارد، اینطور وقتها حامل یا حاوی هرچه بد و بیراه نسبت به خودش میشود! همین را هم که آدم به خودش میگوید، باز میگوید لابد داری این حرفها را میزنی که دلت برای خودت بسوزد و به خودت رحم کنی و از زیر مجازات در بروی!
فاشیسم، آپارتاید! یا هر وحشیگری بدتر از اینها، گاهی به طرز فجیعی توسط خود برای خود اعمال میشود!
* * *
وقتی از اینحرفها میزنم است که خودم میگوید: «نصف شب است دیگر...».
﷼
یکوقتهائی شبها مینشستم نیمروی شبانه مینوشتم. آخرین نیمروی شبانهام فکر کنم بیشتر از یک نیمسال است در تابه مانده!!! ماهی هم که نیست... نیمروی ماسیده واقعا از دهن میافتد.
«نصف شب است دیگر...»
حالا معلوم نیست چه خبرم شده (این همان مودبانهی چه مرگم شده است به گمانم!) که نصف شب از این چیزها مینویسم. آنهم در مکان مقدسی مثل وبلاگ!
«نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر!»
یادم نیست چه کسی بود جملهی حکیمانهای دربارهی زمین خوردن یادم داد، با این مضمون: «وقتی زمین خوردی و "آخ"ات دراومد، بگو "آخخ... جان"! و لبخند بزن!» حرف جالبیست و گرچه واقعا به هیچوجه ارتباطش را با این یادداشت نمیفهمم!، اما یکجورهائی درکش میکنم. البته گاهی آدم میخورد زمین و بعد میگیرد میخوابد. گاهی میخورد زمین و میگردد سکهای چیزی پیدا میکند. حتی شنیدهام یک بابائی خورد زمین، محض اینکه بور نشود تا خانه سینهخیز رفت...
«نصف شب است دیگر... مردم خوابند!»
یا مثلا همسایههای آپارتمان کذائیمان... ساعت دو و سه نصفهشب سر و صداهائی در حیاط خلوت میپیچید که بیا و ببین! البته بعضیها که رد بصری هم میگذارند را میشود دید... و خب! البته باقی هم رد بصریشان را روی صورت حیران من میگذارند. مثلا چند نمونهی واقعی را تصور کنید: نشستهاید و صدای شلپ عظیمی به گوشتان میرسد و وقتی منبع صدا را پیدا میکنید، فقط میتوانید خوشحال باشید که چند لحظه قبلاش به قصد پیدا کردن ستارهای بالای دریچهای واقعا زندانوار (فکر کنم قرار بوده هواکش واحدهای شمالی باشد!)، نرفته بودید دم پنجره؛ چون تقریبا اندازهی یک سطل آب، چند ساعت بعد از نیمهشب، از طبقات بالا خالی شده پائین. حالا بگذریم از تهسیگارها و پاکت سیگارها و توپها و خیلی چیزهای دیگر که از طبقات بالا سقوط میکنند. درهائی که به هم کوبیده میشوند یا صدای شیرین ونگونگ نوباوگان نور چشم آینده... (خوشبختانه من نمیتوانم چیزی بریزم در حیاط همسایهها! اما در مورد سر و صدا باید حرفهای آنها را هم شنید... واقعا که چه صداقتی!!!!)
خیلی سال پیش، با برادرهایم این شعر را مدام زمزمه میکردیم: «زندگی زیباست ای زیبا پسند / صورتش بگذار و معنی را بنوش»!!! ؛)
«نصف شب است دیگر! نصف شب! میفهمید؟ دکتر شوایتزر هم حتما الآن دارد خواب آن پادشاه مخلوع را میبیند!!!»
راست میگوید. نصف شب است... و حافظ خواندن، نصف شب گاهی شدید میطلبد...
پ.ن.: جدا چند وقتیست دوباره چند غزل حافظ افتادهاند به جان مغزم (مثل اینکه این اصطلاح خیلی بار منفی دارد و متاسفانه اصطلاح مناسب دیگری به ذهنم نرسید. به هر حال اگر امکانش هست، شما مثبت بخوانیدش لطفا!). واقعا خداوندگار غزل است حافظ. مثلا این تکبیت را هم بخوانید؛ ببینید فقط با «گذاردن» و معنیهایش چه بازی زیبائی کرده:
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی / گذاری آر و بازم پرس تا خاکِ رَهَت گردم
(شهرام ناظری اجرای فوقالعادهای از این غزل دارد؛ کاش بشود یکروز بگذارمش اینجا بشنوید، اگر نشنیدهاید.)
قرار بر این بود که مرداد ماه سال گذشته وبلاگ رفیق شفیقم را اینجا معرفی کنم. اما متاسفانه نشد که مهرداد عزیز زودتر وبلاگش را افتتاح کند و امسال هم که بالاخره اولین (و در واقع دومین) یادداشتش را گذاشت روی وبلاگش، متاسفانه باز هم کمی دیر بعضی مشکلات برطرف شدند و نشد زودتر به یادداشت بسیار خوبش لینک بدهم. البته، به زعم من موضوعی که دربارهاش نوشته تاریخ مصرفدار نیست و گرچه کمی فاصله افتاده، اما زمانش نگذشته؛ زمانش نمیگذرد... پیشنهاد میکنم خواندن یادداشت «بیچاره ملتی که نیاز به قهرمان دارد...» را از دست ندهید.
پس این شما و این هم وبلاگ رفیق شفیق عزیزم، مهرداد عمرانی (البته به زودی، اگر پست سوم نرود برای سال آینده ؛)، شاهد حوادث جدید و دیدنی و خواندنیای در آنجا خواهید بود.):
نقرهی اثیر
استاد، مجازی هم ارادتمندم به شدت :) ؛)