از آن اولِ اول هم پائیز برای من سلطان فصلها نبود. اصلا من از سلطه بیزارم. فقط چیزی شبیه نوستالژی فصلی دارم. ترکیببندی طبیعت و سرخوشیهای فصلها را دوست دارم... و پائیز و زمستان از همهی فصلها فصلترند (وُ با اینحال، حتی این هم دلیل نمیشود که اواخر اسفند هوای بهار به سرم نزند و هوس تابستان نکنم!).
پائیز، سلطان نیست. شاه هم اگر هست، مثل شاه پریان... پائیز شاه عادل است؛ تنها فصلی که شب و روزش عادلانهترند و برای منی که شبپرستم، این عدالت خوشآیند...!
* * *
فصلها مستقلاند از خاطرات درونشان.
فصل فقط فصل است. مثل کوه و کویر و دریا و دشت که همیناند که هستند؛ زمیناند.
میلیونها سال است که ما حافظه و خاطرهی زمینایم. زمین دور خودش میچرخد و مائیم که سرگیجه میگیریم و از تنش به دلش میرویم و از دلی به تنش. جای خاطرهای میآئیم، پاک میشویم و جای خاطرهی دیگری را باز میکنیم.
﷼
با اینحال، خاطرات فصلها را دوست دارم. نسبت خاطره و ذهن به گمانم... شاید، مثل نسبت موم و پارچه باشد در چاپ باتیک. سال و فصلهاش، ذهن را میشویند و مومها را؛ تلخش میرود و جای خالیاش میماند و شیرینش.
شاید هم ذهن، شیرینیپزیست گاهی. بادام تلخ را به زور آرد سپید و شکر و آسیاب و شیر، حریره میکند؛ حریرهی تلخ، که هرچه باشد به هرحال حریرهی بادام است! گاهی فکر میکنم اگر این طور نبود، زندگی سختتر از این بود. شاید آدمیزاد استعفا میداد از حافظهی زمین بودن.
اگر اینطور نبود، شاید، دنیا جای قشنگتری هم بود. هنوز قصهی حسین کرد و سمک عیار و ریچارد شیردل تنها قصههای خونداری بودند که برای بچهها تعریف میکردیم. اگر سیاهی خاطره، مومی نبود، شاید جنگی نبود. شاید امروز ما اینجا نبودیم. شاید تاریخ هم از چرخیدن زمین سرگیجه نمیگرفت و دم خودش را گاز نمیگرفت و نیشش به تن ما نمیرفت.
اما تعادل عجیبیست. معاملهی عجیبی... زمین با ما معامله میکند: خاطرهها در هماند!
و من هم خاطرات را دوست دارم.
گرچه خاطرهی تلخ موم است، اما خاطره، خاطره است و خاطرهی خوب خاطرهی خوب؛ خوبیش شاید همین است.
شاید همین دور و برهاست که فصلها مرزشان را با خاطرهها از دست میدهند.
زمستان را دوست دارم چون خاطرهی خوب دارد، یا خاطرههای زمستانیام را دوست دارم یا زمستان را؟
به هرحال، زمستان هم شاه عادلیست!
* * *
مدرسه جای خوبی میشد، اگر جلوی زندگی کردنمان را نمیگرفت!** اما حیف که ما دیرتر از مدرسه به دنیا آمده بودیم و از همان اول قرار بود خانهی دوممان، خانهی اول شستشوی مغزمان باشد. اولین پلهی یادگیری رسم بردگی و توهم وجود زندگی مار و پلهای! (اینقدر کینهای نباش!)
به هر حال، پائیز بیتقصیر است در اینکه در آستانهاش باید گردن به چنان رسمی مینهادیم؛ مدرسه هم بیتقصیر است... مثل هرچیز دیگری که ممکن است مورد سوءاستفاده قرار بگیرد!
انگار از همان روز اول مدرسه میدانستم چه 12 سال جهنمیای پیش رو دارم که بغض کردم اما گریه نکردم و داد نکشیدم و تا آخرش هم سر حرفم ماندم، غیر از یکبار که بیش از حد بچه نبودم تا حرفهایم را آشوب تشخیص ندهند! (اینقدر کینهای نباش!)
مدرسه سیبری بود و دانشگاه... محکومین تبعید شده به سیبری، بعد از اتمام دورهی محکومیت آزاد بودند؛ اما نه برای برگشتن به جامعه؛ آزاد بودند که در همان سیبری زندگی کنند. دانشگاه مدرسهای بود که میتوانست کنار افسرها، استادهای خوب هم داشته باشد و میشد به دلخواه از درش بیرون آمد. اما آنهم قوانین خودش را داشت... البته همبندها خیلی فرق میکردند. زندگی به نوعی بهتر بود و اعمال شاقه تقریبا کمتر. به هرحال اگر اتفاق بدی هم میافتاد، تقصیر هیچ فصلی نبود. دانشگاه نسبتا جای بهتری بود (هرچند آنجا به هیچوجه بچه به نظر نمیآمدم تا آشوبهایم بزرگ به نظر نرسند!)
درست سه ماه بعد از آخرین روز دبیرستان (هیچ یادم نمیرود) اولین نم باران که به صورتم خورد، انگار یک آشنای قدیمی را تازه، دوباره پیدا کردم.
افسرهای بیمار مدرسه (که میگفتند چه باید گفت و پوشید و کرد و خواند. مثلا همان معلمی که میگفت در زمستان باید دوش آب سرد گرفت تا پرهیزکار شد! یا به جوراب آدم هم کار داشتند!) کابوسهای بدیاند که به شکل عجیبی بیشتر تابستانها خوابشان را میبینم. انگار از اول هم تابستان فصل کابوس بود. تعطیلی نبود. مرخصی زندانی محکوم به اعمال شاقه بود برای سه ماه... یا صبر برای اعدام دوباره! (اینقدر کینهای نباش!)
تاسفآور است که در سرزمینی زندگی میکنیم که... خیلی خاطرههای سیاهش مومی نیستند، اما شویندههائی در هوایش هست انگار، که میتوانند دوخت را هم از پارچه پاک کنند.
﷼
معاملهی دوسر سوخت است؛ هم حافظهی این زمینیم، و هم پاک میشویم و هم گزیده!
خودمانیاش شاید اینکه: پس بیخیال دنیا! بگیر وسوسهی صفحات سپید را... حافظهها را...
* * *
پائیز دلایل بیشتری برای زیبائی دارد و به همین دلیل شاید، زیباترست. زیبائی دلایلش هم در نامعلوم و ناگهان بودنشان است! مثلا... مثل عطر همیشه و هر سال عجیب و گس نم برگها و خیلی چیزهای دیگرش.
﷼
خیلی وقت پیش، فکر میکردم پائیزدوستی بیشتر موضع است تا حالت. اما کمی که گذشت فهمیدم اشتباه میکردم. پائیز را واقعا میشود دوست داشت. آدم یکدفعه میبیند منتظر پائیز نشسته و از اینکه نزدیک و نزدیکتر میشود به وجد میآید. پائیز عجیب شبیه یک وعدهی سرخوشانه است.
* * *
نوستالژی فصلها را نباید ندیده گرفت. مثل اواخر زمستان که آدم شوق اول بهار دارد و اواخر تابستان که شوق پائیز و زمستان.
گفتم که... انگار ما حافظهی زمینیم. شاید... باید به خاطر بیاوریم فصل دیگری هم هست و دلمان برایش غنج بزند، تا زمین یادش بیاید. مثل هر حافظه و خاطرهی بههنگامی.
* کماکان سر همین حرف!
** از جملهای با این مضمون گرفتهام، به گمانم از مارک تواین که، "دانشگاه جای خوبی است، اگر جلوی تحصیلات آدم را نگیرد!". متاسفانه هر چه گشتم نتوانستم منبع دقیقی برایش پیدا کنم، هرچه هم فکر کردم، یادم نیامد کجا شنیده یا خواندهامش! خوشبختانه مرحوم مارک تواین بیش از حد مرحوم شده که اگر این حرف را نزده باشد، ناراحت شود! امیدوارم جملهی کس دیگری هم نباشد (خب! آلن کبیر هم احساسات خاصی نسبت به مدرسه و دانشگاه دارد و بعید نیست این هم از جملات قصار خاص حضرت استاد باشد. از طرفی بعید نیست برنارد شاو گفته باشد، چون به گمانم جناب شاو نیمی از زندگی پرفتوحشان مشغول گفتن جملات قصار محشر بودهاند! خلاصه حافظه هم خوب چیزی است! حافظهی تاریخی هم همینطور، گرچه ربطی به موضوع ندارد! قاعدتا من هم بخشی از حافظهی زمین به حساب میآیم و... عجب!!! بگذریم!)
پیشنهاد میکنم: خواندن سفرنامهی چین میرزا پیکوفسکی را از دست ندهید. عالی است.