یک لحظههائی، که اصلا معلوم نیست کی و کجا قرار است ناگهان بیایند سراغ آدم، همینطور که راه میروی و سرت به کاری گرم است ـ کاری که حتی به راه رفتن هم شاید نیاز نداشته باشد؛ مثلا... عطر میزنی ـ ناگهان...
کششی غریبه و تازه و خاص در همان عطر خودت (که برای عطر خودت هم نبوده؛ انگار یادآور عطری آشنا)؛ ترکیب عطرت با رایحهی دیگری که در هوا پخش شده دور و برت، نسیمی ناشناخته و آنی، خُنکا یا گرمائی که درست نمیفهمی برای فصل است یا چیز دیگر؛ یکباره سراغت را میگیرد و...
بلندت میکند، یک آن، میبردت جای دور یا نزدیکی که نمیفهمی کجاست، مثل خوابی که یادت نمانده، و شوری، شوقی، ذوقی، جوش میزند در دلت، درست حوالی جناق سینهات و یک لحظه چشمت را میبندی و سوزی دلپذیر را با یک نفس کوتاه و عمیق در وجودت مزمزه میکنی... در زمان سفر میکنی برای لحظهای خیلی کوتاهتر از لحظه، اما هیچ نمیفهمی کجا رفتی. چیزی را به خاطر میآوری، بهغایت دلنشین، اما نمیدانی چه چیزی... یک لحظه مثل لحظات پائیز مستعجلی در مرداد یا شهریور...
گریبانت را میگیرد و پیش میکشدت ـ مهربانانه و با عشوهگریِ خاص برگی طلائی که با نم باران پائین میآید از درخت، رقصکنان ـ انگار بخواهد ببوسدت، اما نمیبوسد و فقط هُرمی مشتاق به صورتت میدهد و...
این حسها، این حضورهای نامرئی و ناگهانی و آنی ـ که نه میشود درست گفتشان و نه میشود اثباتشان کرد ـ انگار فقط مخصوص پائیزند.
پائیز زیباست؛ بداهه و بدیهی.
* * *
این حسهای آنی، که نه میشود درست گفتشان و نه میشود اثباتشان کرد؛ انگار مثل وقتی که یادت میآید بچه که بودهای یکبار با گربهای که پشت پنجره نشسته بوده حرف زدهای و گربه هم جوابت را داده. میخواهی این را برای اطرافیانت تعریف کنی و میدانی که باور نمیکنند و در دلت میگوئی کاش حرفهای گربه را یادت میآمد و اگر اینطور میشد، شاید حرفهایت را باور میکردند...
و هر گربهای که روی بالکن میخزد را خیره نگاه میکنی تا شاید باز حرفی بزند و میدانی که با لجاجت خاصی یک کلمه هم نمیگوید. آرام که نترسد میگوئی "خب! یک چیزی بگو... من که میدانم بلدی حرف بزنی" و گربه با غرور و بیتفاوتی خاص گربههای ایرانی نگاهت میکند و جم نمیخورد ـ که نه رد کرده باشد و نه تائید ـ و چند دقیقه بعد از اینکه سکوت کردی باز، میرود.
و این شاید مثل خیل خوش خیال و خوابهای خیالانگیزیست که نمیتوانی اثباتشان کنی.
* * *
در زمان سفر میکنی برای لحظهای خیلی کوتاهتر از لحظه، با حسهائی آنی... و شاید چند سال بعد بفهمی همان از یک دم کوتاهتر را سالها زندگی کردهای، در سرزمینی که همیشه خیال میکردی وجود دارد و قرار ِ ورود به آن همین بوده که همیشه خیال کنی وجود دارد. قرار ِ ورودش این بوده که نه بتوانی ثابت کنی در آن گربهها حرف میزنند و نه بتوانی بگوئی کجاست.
از آن سرزمین شور پائیزی با خودت میآوری که مثل لباسی که عطری در تار و پودش نشسته، همیشه با اولین نم باران عطرش بیدار میشود و در مشامت میپیچد و بلندت میکند، یک آن، میبردت جای دور یا نزدیکی که نمیفهمی کجاست، مثل خوابی که یادت نمانده، و شوری، شوقی، ذوقی، جوش میزند در دلت، درست حوالی جناق سینهات و یک لحظه چشمت را میبندی و سوزی دلپذیر را با یک نفس کوتاه و عمیق در وجودت مزمزه میکنی... در زمان سفر میکنی برای لحظهای خیلی کوتاهتر از لحظه...
* بخشی از شعر «باغ من» از مجوعهی زمستانِ زندهیاد مهدی اخوان ثالث.
رامین جهانبگلو با سپردن وثیقه از زندان اوین بیرون آمد
(همین خبر با فیلتر شکن)
خبر روزنا