یادداشتهای روزهای اول وبلاگم را که میخوانم، یکجورهائی هم خندهام میگیرد و هم دلم تنگ میشود... هم فکرم میگیرد!!!
همه بیش از هر چیز به خاطر شکل تایپ کردنم. شلخته به معنای واقعی (سعی میکنم راجع به نوشتنام چیزی نگویم. انگار من و شلختگی... بماند ؛)!
آنوقتها چه در تایپ و چه در متون دستخطی، از سهنقطهها خیلی استفاده میکردم. ظاهرا (و واقعا) دلیلم، اعلام بیوقفهی یک تردید بود. دوست نداشتم هیچ جملهای به پایان برسد و از طرفی آن تردید دائم به آرامشم در روایت کمک میکرد: بعد از یک سهنقطه، میتوانستم روایت را از هرجا که خواستم پی بگیرم؛ نگران اطمینان نبودم.
اما بعد از چند وقت سه نقطهها از متنهایم حذف شدند و اینروزها هم، وقتی داستانها و یادداشتهای قدیمیام را ویرایش میکنم دوباره، سه نقطهها را تا جائی که امکان دارد با نقطه و نقطهویرگول عوض میکنم. اما معنای این تغییر موضع، کنار آمدن با آن تردید و حذفاش نیست.
تردید هنوز سر جایش هست (کاملا!) و دقیقا به همین دلیل فکر میکنم دیگر نیازی نیست به تاکید مدام بر وجود و حضور داشتنش.
دقت کردهاید، خیلی وقتها، معمولا روی نکاتی بیش از حد تاکید میکنیم که چندان به صحت و سُقم و یا اصلا وجودشان مطمئن نیستیم؟ یا حتما دیدهاید که برخی وقتی سوگند میخورند، حتما مشغول تحکیم دروغی هستند. انگار معمولا با این تاکیدها چیزی را که کم است، خالی است، زیاد و پر میکنیم و انگار من هم با سهنقطهها میخواستم تردید را پررنگ کنم. انگار آن روزها مردد بودم نسبت به این تردید مدام...
اما راستش کمکم مطمئن شدم که این تردید هست، کاملا هست و هیچ نیازی به تاکید ندارد. این تردیدِ مدام را نه فقط در روایت خودم، که همهجا میدیدم و دیگر نیازی نبود تا واسطهای برای بیان بیمورد مکررش پیدا کنم. همین باعث شد که سه نقطهها برایم خاصیت دیگری ـ شاید خاصیت واقعیشان را ـ پیدا کنند (کارکردی، جدای از آنچه پیش از آن برایم داشتند. متفاوت با آن...).
سهنقطهای که قبلا میگفت: «من نمیدانم که تمام شدهام یا نه!»، «من شاید هستم و شاید نیستم»
حالا سعی میکند بگوید: «شک نکن! من چیزی هستم پوشانده شده! من اینجا نشستهام دور از چشم تو، جائی میان ذهن تو و متن!»، «من همان حرفی هستم که زده نشده»، «من را تو بگو!».
سهنقطهها شاید مثل صندلیای شدند در یک کافهی شلوغ: حتما کسی آنجا مینشیند.
یا شاید در واقع، مثل نیمکتی در کافهای، روبروی آدمی تنها: کسی اینجا مینشیند؟ نشسته بوده؟ خواهد نشست؟
یا دعوتی به نشستن.
﷼
در نوشتههای اولم (با مبدٱ تاریخی تایپ کردن!) هنوز پیرو رسوم کاغذ و قلم بودم. کاغذ و قلم، نوعی بیوسواسی داشت برایم در رسمالخط.
فواصل بین کلمات و حروف، کلمات به هم چسبیده و جدا و خیلی نشانگذاریها، روی کاغذ چندان امکان خودنمائی ندارند. کاغذ و قلم در این موارد خیلی نسبی عمل میکنند و راستش دلیل خاصی هم نمیدیدم که چندان وسواسی دربارهشان داشته باشم روی کاغذ (غیر از علائم سجاوندی، که آنها هم به زعم من برای هر نویسنده میتوانند کاربرد تازهای داشته باشند).
روی کاغذ، یک تکان آرام دست میتواند باعث شود "کتاب"، "کتا ب" نوشته شود یا حتی "کنا ب"؛ روی کاغذ و با قلم، چندان فرق نمیکند بنویسم "میتوانم" یا "می توانم". چیزی به اسم فاصلهی بین سطور، روی کاغذ بیخط وجود نداشت و روی کاغذ، اصوات و علامات را آنطور که باید به کار نمیبردم. کاغذ و قلم خیلی خانگیتر و سادهتر از تایپ کردن بود برایم.
روی کاغذ و با قلم به راحتی میتوانستم در یک مهمانی اشرافی، با شلوارک و دمپائی شرکت کنم، اما تایپ کردن این اجازه را به من نمیدهد (با کاغذ و قلم، همهجا جای نوشتنام بود. امروز هم هست، اما نه مثل قدیم).
اوائل هنوز سنت نوشتن روی کاغذ در نوشتههای تایپ شدهام به چشم میخورد؛ خیلی زیاد. اما کمکم قواعد تایپ برم غلبه کرد. راستش، راضی هم هستم. وسواسیتر شدهام و وسواس، چیزی است که در نوشتن تقریبا میپرستم. شاید برايم بزرگترین لذت و شکنجه در نوشتن، یافتن یک کلمهی مناسب باشد، تا سرهم کردن یک جملهی حسابی!* یکجورهائی معتقدم کلمهی مناسب، خواهناخواه جمله را هم شکل مناسب میدهد (درواقع، فکر کنم چندان بیراه نباشد اگر بگویم کلمات مناسب جملهی مناسب هم میسازند؛ گرچه اعتراف میکنم همهاش همین نیست. یعنی اصولا ماجرا اینقدرها هم مکانیکی نیست به زعم من!). این حس و عادت را در خیلی از نوشتهها دارم. برای نوشتن یک داستان، ترجیح میدهم آغاز خوب و موتیفها و تمهای خوبی داشته باشم، تا یک پایان از پیش مشخص ِ خوب و یک طرح آغاز و پایاندار (خوب البته به گمان خودم!). هیجان در مه راه رفتن را تجربه میکنم با این کار. میدانم چیزی در پس این مه میتواند باشد، اما نمیدانم چه چیزی.
یک کلمه، یک قدم است.
﷼
در نوشتههای اولم (در وبلاگ) غیابِ وسواس ِ حرف زدنم، در نوشتهها، توجهم را جلب میکند.
مثلا همین سال جاری، در یادداشت «در خوارگشتِِ "من"»، در ذم استفاده از واژهی "بنده" (در خطابِ خویش) چیزهائی گفته بودم. درست یادم نیست کِی و از که بود شنیدم، به کسی که خودش را "بنده" خطاب کرد، گفت «بندهها آزاد شدن!». این جمله را خیلی دوست داشتم و دارم. آنقدر که تا جائی که میشود سعی میکنم از واژهی "بنده" در حرف زدنم استفاده نکنم، مگر جاهائی که دلیلی دارم برای بیانش. [البته دلایل تقریبا غیر شخصی و صد البته با حفظ کامل مواضعم نسبت به واژههای خاکسارانه؛ مثلا بیشترین مورد استفادهاش، اوقاتی است که با دوستان صمیمیام تماس میگیرم و مادر یا پدرشان، یا برادر و خواهرشان تلفن را جواب میدهند و اسمم را میپرسند و گاهی پاسخ میدهم "بنده عاصی هستم!" (من بندهی عاصیام رضای تو کجاست!!!؟:)))**. دوست دارم به خویشان دوستانم احترام بگذارم و این روش هم به عنوان نوعی احترام به طرفِ گفتگو، در فرهنگ ما جا افتاده (خوب و بدش بحثش جدا بود!)؛ و البته در یک گفتگوی کوتاه، کوتاهترین روشی است که میشناسم برای احترام گزاردن.]
این وسواس را در نوشتههایم نداشتم آن اوائل. در خیلی از یادداشتهایم به سادگی از واژههائی استفاده میکردم که در گفتگوهای روزمرهام کنار گذاشته شده بودند (مثل همین "بنده" / البته شک نیست عکسش هم صادق است در محاورات روزمره). به هر حال، کمکم قواعد تازه در نوشتههایم نفوذ کردند، از جمله همین وسواس. اعتراف میکنم، وبلاگ وسواسم را در نوشتن زیاد کرد (به خوب و بد و نتیجهاش کاری ندارم. همانطور که گفتم، این وسواس را، قایمباشک بازی با کلمات را دوست دارم. البته تا وقتی که جلوی نوشتن را نگیرند!) و به این خاطر هم، سپاسگزار وبلاگنویسی هستم!!!
﷼
تایپ کردن نکتهی جالبی دارد که قلم و کاغذ ندارد، یا بالعکس! وقتی در متنی تایپ شده جملهای یا کلمهای را حذف میکنم، آن بخش پاک میشود و دیگر وجود ندارد. در حالیکه در متن دستخطی، فقط میتوانم حضور کلمه یا جملهی دلنخواه! را مخدوش کنم. من فقط میتوانم خط بزنم یا در رادیکالترین برخورد، لاک بگیرم! اما نمیتوانم آن کلمه یا جمله را از بین ببرم، مگر اینکه کل صفحه را از بین ببرم؛ مثلا بسوزانم!
تایپ کردن به نوعی ضد خاطره به نظر میرسد.
﷼
مضمون نوشتههایم نیز برایم جالب است (جالب بودن نه به معنای خودشیفتگی، بل به معنای قابل تامل، سوالبرانگیز، موضوع تحقیق، بیمار!!!). خیلی خصوصیتر مینوشتم. کمتر توضیح میدادم. آزمایشگرانه مینوشتم. یادم میآید که سعی میکردم مثلا یک موضوع اجتماعی را با یک قضیهی شخصی بیامیزم و روایت کنم. گاهی بعضی معدود خوانندههای آن وقتها فکر میکردند فلان یادداشتم یک مسئلهی کاملا شخصی است (یکی دو بار حتی نصیحتم کرده بودند!). احتمالا آنروزها اگر داستان ملاقاتکننده را مینوشتم، شاید کسی برایم یادداشت مینوشت: «بهتر بود مشتری آژانسو از دس نمیدادی! لینک بده لینک بستون. بای!»
﷼
وبلاگ را دوست دارم. وبلاگ حافظهی من شده. حافظهای که خیلی هم نمیتوانم به دلخواه خودم در آن دست ببرم. وبلاگ، مثل یک نوار ویدئویی، مثل یک دوربین، عمل کرده برایم. شاید حتی بهتر باشد بگویم مثل یک پرونده! از ایدهای که وبلاگ را یک دفترچه خاطرات میداند، دفترچهاش را وام میگیرم. وبلاگ برایم یک دفترچه است. دفترچهای که میتوانم در آن خاطره بنویسم یا یادداشتهای روزانه، یا مقاله و داستان و شعر یا هر چیز دیگری که دلم میخواهد... بیمورد، بیمناسبت و حتی نوستالژیک!
اما نه دفترچهای خصوصی و پنهان. باید من هم اعتراف کنم، اگر روزی وبلاگم خوانندهای نداشته باشم، دیگر در آن (این!) نمینویسم؛ درش را تخته میکنم یا ساندویچی باز میکنم!
﷼
وبلاگ گاهی مثل تجسم یک خیال و رویای قدیمی است: نامرئی شدن و از دیوارها عبور کردن. در واقع، دنیای مجاز تجسم این رویاست (رویای زیبا و دهشتناک، توٱمان). من و تمام اهالی دنیای مجاز موجودات مرئیـنامرئیای هستیم که با اجازهی هم، در خانههای یکدیگر راه میرویم و گاهی روی پنجرهی بخار گرفتهی حمام (کامنتگیر) یادداشتی مینویسیم تا حضور خودمان را اعلام کنیم: بووووووو! من اینجام!!!!
* البته وسواس در انتخاب کلمات گاهی دردسرساز هم میشود؛ شدید! پارسال، در یادداشتی به جای "مرهم" نوشتم "مرحم". بعد از مدتی که دوباره چشمم به آن یادداشت خورد احساس کردم که اشتباهی پیش آمده، اما وقتی کل یادداشت را خواندم یادم آمد دلیلی برای نوشتن "مرهم" با "ح" داشتم. با اینحال، هرچه فکر کردم، به خاطر نیاوردم دلیلم برای نوشتن "مرهم" طوری که "رحم" (مهربانی، بخشودن) را هم به خاطر بیاورد چه بود! شاید بهتر است نتیجه بگیرم وسواس زیاد ممکن است آخر و عاقبت خوشی نداشته باشد و بیخود و بیجهت آدم را در دیکته تجدید کند ؛)
** توضیح برای عاصیها!: به جای "رضا" هر بار نام دوست مورد نظر را باید گفت!!!
زنستان:
فعالان جنبش زنان در تدارك كمپين «يك ميليون امضاء براي تغيير قوانين تبعيضآميز»