دلم میخواهد توضیحی بابت این مدت نداشتن مطلب تازهای در این صفحه بدهم.
راستش برای خودم عجیب است که مدتیست به سختی میتوانم مطلب تازهای در این صفحه بگذارم و به همین دلیل دنبال توضیحی هستم برای خودم. چیزی شبیه یک جلسهی توجیهی با حضور خودم، خودم و دیگران!
* * *
همین تقریبا اول بگویم، مجبورم برای اینکه دوباره در دام مشکلی که مدتیست گرفتارش شدهام نیفتم و بتوانم این یادداشت را تمام کنم، تا میتوانم از این شاخه به آن شاخه بپرم و آشفتهگوئی کنم (تو خود حدیث مفصل بخوان...! یا: معلوم نیست این دیگر چه جور تهدیدی است! شاید چیزی شبیه تهدید گاز به حرکت کاتورهایتر!!!)
* * *
بلوکه شدن بد مصیبتی است! چیزی شاید شبیه فراموش کردن دیالوگ، روی صحنه، و در اصل این هم نه: قفل شدن ذهن و پیدا نکردن دیالوگ بداههای برای جایگزین کردن!
و شاید حتی این هم نه!
به هر حال، یک وقتهائی هست که آدم هیچ چیزی نمیتواند بنویسد؛ نه تنها نوشتن سخت و حتی غیرممکن میشود، بلکه حتی هیچ سوژهای هم به ذهن نمیرسد که بشود حداقل حسرت نوشتنش را خورد.
* * *
البته، بلوکه شدن، دلیل اصلی ننوشتنام نبود. در واقع وقتی آدم بلوکه بشود، فکر کنم دیگر نیازی به هیچ توضیح دیگری برای ننوشتن نداشته باشد؛ اما این مدت اگر نه به اندازهی مطلوب (یعنی وفادار به دستور چخوف: نوشتن تا شکستن انگشت!) اما تا حدی که بشود بلوکه شدن ندانست، میتوانستم بنویسم. مشکل اصلی چیزی بود مثل داشتن لنزی زرد بر چشم!
* * *
مدت زیادیست که تقریبا هر چه مینویسم، به نظرم زرد میآید. گاهی حتی با جملهبندیهای خودم هم دچار مشکل میشوم.
اوائل گاه برای اطمینان از جاگیری مناسب یک کلمه، بارها میرفتم سراغ فرهنگ لغات. بعد کمکم پای کتب دستور زبان هم به ماجرا باز شد؛ حتی برای یادداشتهای شخصی...!
اما وقتی سوژه و روایت و نقطهنظر هم هوس کنند یک چنین بلائی سر آدم بیاورند، کار بیخ پیدا میکند.
نتیجهی این بیخ پیدا کردن هم زردبینی است. به هر حال، مسئلهی اصلی و سرنوشتساز این است به گمانم: واقعبینی یا ترس ِ مرضی از زردانِگی!
(آها! مثلا همین زردانه!: ترکیب مندرآوردی مشکوکیست؛ حتی به نظر میآید چیزی از آن هفتاد و پنج میلیون بانو رایس به جیب زده باشد! معلوم نیست نویسنده چه منظور مذمومی داشته و نمیشود مطمئن بود زر+دانه نوشته یا زرد+آنه! همین میتواند کلی حرف برای نویسنده و کلمه و ترکیب در بیاورد!)
* * *
گاهی دلم میخواهد متنهائی را بنویسم که در واقع دلم میخواهد بگویم (رجوع کنید به بند قبلی: یعنی چه "دلم میخواهد..."؟!!!)
اما وقتی آدم دلش بخواهد آنچه دلش میخواهد بگوید را بنویسد، احتمالا یک جای کار میلنگد!
خب! معمولا هرکس یکسری حرف نگفتنی برای خودش دارد و حساب این دسته حرفها هم که معلوم است. گاهی هم پیش میآید که حرفهای سادهی گفتنی، نگفتنی میشوند (فکر کنم این مورد بیش از آن شخصی است که بتوانم یک مثال عام دربارهاش بزنم). آدم عادت میکند به نگفتن یکسری حرفها و بعد از مدتی شاید دچار این خیال میشود که اصولا آن حرفها گفتن ندارند. اینطور وقتها خصوصی نوشتن مثل یک دیالوگ شیزوفرنیک سالم! میشود. اما اگر قرار باشد، این دیالوگِ تکنفره، مونولوگی که واقعا هست، نباشد، باز همان مشکل اول پیش میآید: این حرفها قرار نبود مخاطبی جز خودم داشته باشند! (البته بدیهی است که این موقعیت با مواقعی که آدم حرفی خصوصی را برای کسی یا کسانی میگوید فرق دارد!)
در نتیجه سخنی نمیماند: دهانی باز میشود، لبها تکان اندکی میخورند، گوینده نفس عمیقی میکشد... نفساش را با صدای اندکی بیرون میدهد و دوباره دهانش را میبندد!
* * *
"بعضی اوقات دلم میخواهد..."
خودم را سانسور کنم!
* * *
خودم نمیدانم انتظار دارم چه چیزی بنویسم؛ و این در حالی است که اسیر افق انتظار خودم هم شدهام!
* * *
متنی که نوشتهام، تا وقتی تنها خوانندهاش خودم باشم، میتواند برای من باشد. اما متنی که پخش شد، توسط حتی یک نفر جز من هم خوانده شد، دیگر نه برای من است و نه آن خواننده: یک هیولای فرانکنشتاینی است که باید مضطرب و نگران منتظر بمانم تا ببینم قرار است این بار مهربان باشد یا بیرحم!
اینطور وقتها، به متنی که پیش رویم است نگاه میکنم و کلیدی که فشردنش یعنی جان بخشیدن به متن و زنده کردنش به عنوان موجودی مستقل: اصلا نمیدانم این متن وقتی زنده شد، چه انتظاراتی از من دارد. نمیدانم قرار است چه چیزهائی بگوید، بشنود، بشود و...
(گاهی حتی احساس میکنم منتشر کردن یک نوشته، مثل این است که آدم در اتاقی تاریک صورتش را آرایش کند و بلافاصله بیاید در روشنی! در ملٱ عام...! و گاهی حتی غیرقابل کنترلتر و اتفاقیتر از این!)
* * *
از غافلگیری در برابر متن خوشم میآید (گاهی برای تجربهی این لذت، سعی میکنم شروع به نوشتن متنی (معمولا داستانی) بکنم که هیچ تصوری از پایانش که چه عرض کنم، از چهار خط بعد از اولش هم ندارم!!!). اما این قضیه هم فکر کنم حد و حدودی مثل شوخی دارد: برای شوخی آدم میتواند یک جملهی ظریف بپراند، در ِ ظرفِ نمک را شل کند، داخل لیوان نشکن خنک، چای داغ بریزد و بلافاصله بدهد دست کسی و بگوید "بخور تا سرد نشده" یا اینکه با بیل بکوبد توی کمر کسی! ظاهرا هر کدام از ایندست شوخیها طرفدارهای خاص خودشان را دارند؛ هر کدام هم غافلگیریهای خودشان را (مثلا در مورد آخر، بیش از ضربهخورنده، ضربهزننده و پلیس غافلگیر میشوند).
خب... من حداکثر دوست دارم با جملات غافلگیر شوم. یا از آن سر بام که بیافتم، حاضر میشوم غذائی که غرقابهی نمک شده را تا ته بخورم. اما اصلا خوشم نمیآید برگردم و ببینم متنی با بیل ایستاده بالای سرم و نیشش تا بناگوشش باز است و...
* * *
بعضی وقتها دلیل ندارم. دلیلی برای نوشتن مثلا... بیدلیلی به اندازهی بلوکه شدن برایم مصیبتبار است.
و بعضی وقتها دلیلی دارم که مهمتر از نوشتن است.
گاهی هم مطمئن نیستم که دالی دارم یا نه!
* * *
گاهی احساس میکنم باید دربارهی چیز دیگری بنویسم... پس نمینویسم!
* * *
یک وقتهائی هم شرطی میشوم. توضیحش برایم سخت است. مثلا... یک هفته میآیم و هر روز میبینم که آخرین یادداشت این صفحه فلان مطلب است؛ آنوقت روز بعدش مثلا، نمیتوانم چیزی بنویسم... انگار دلم نمیخواهد. در واقع همانطور که گفتم شرطی میشوم. اینطور وقتها گاهی حتی نمیتوانم صفحه را با یک یادداشت تازه تصور کنم!
* * *
و البته، کمی هم کار داشتم! تمام هفتهی گذشته درگیر مرتب کردن کتابخانهام بودم. در واقع بعد از دو سال، تصمیم گرفتم ورود یک قفسهی تازه را جشن بگیرم و کتابهایم را سر و سامانی بدهم. (البته دربارهی کتابخانهی ملی حرف نمیزنم؛ از بازیگوشی، تنبلی و گیجی سخن میگویم!!)
خب... یکی از دردسرهای مرتب کردن کتابخانه، کتاب خواندن است! اصولا نمیشود در برابر وسوسهی دوباره خواندن (یا حداقل خواندن چند صفحهی) یک کتاب قدیمی که دوباره دست گرفته شده، مقاومت کرد. همین به سادگی میتواند کاری دو روزه را ده روزه کند!
البته فکر کنم مشکل اصلیام گیجیهائی است که منجر به نوعی تنبلی میشوند: یک روز کارم عقب افتاد، چون تقریبا نیمساعت به یک طبقهی خالی خیره مانده بودم و واقعا نمیدانستم باید چطور کتابها را داخلش بچینم! در نتیجه، تصمیم گرفتم بروم تارا* و: "فردا... فردا دربارش فکر میکنم..."**
راستش، مشکل دیگری هم بود... هیچوقت فکر نمیکردم مرتب کردن کتابخانه، نیازی به اره و میخ و چکش داشته باشد. واقعا هم نداشت... اما کیست که نداند، در زمانهای زندگی میکنیم که نیازها پدید نمیآیند، بلکه تولید میشوند!!!
* * *
بعضیوقتها هم روی یک متن گیر میکنم! نه میتوانم مطمئن بگویم ایرادی دارد و هنوز کار میطلبد و نه میتوانم مطمئن باشم کارش تمام شده و بازنویسی نمیخواهد. اینطور وقتها چند روز و گاهی حتی بیشتر به آن متن خیره میشوم و...
(مثلا یک نامهی خیلی خیلی مهم را که بیشتر از یک هفته است نوشتهام و میخواهم پاکنویسش کنم که بفرستم... ؛)
* * *
و البته دلایل ناگفتهی دیگر...
پ.ن.: برای نوشتن همین یادداشت تقریبا تمام این درگیریها و (خود)درگیریها را داشتم! نزدیک یک نصفهروز صفحهاش باز بود و چند دقیقه یکبار برمیگشتم و چیزی مینوشتم یا حذف میکردم (حتی همین حالا که دارم این پینوشت را مینویسم، مطمئنم چند خط حذف خواهند شد!). خب... راستش هنوز هم کاملا لزوم نوشتن یک چنین یادداشتی را درک نکردهام. وقتی هنوز مدرسه نمیرفتم، گاهی شبها نسبت به پدرم هم غریبی میکردم و معمولا حداقل نیمساعت طول میکشید تا وقتی به همبازیهایم میرسم یخم باز شود و تازه سلام کنم. هنوز هم کمابیش همانطورم به گفتهی دوستان. فکر کنم شاید یکی از دلایل نوشتن این یادداشت همین بود. با این صفحه غریبی میکردم و میخواستم یخم وا شود!
*اتاق بغلی
** اسکارلت اوهارا!