وقتهائی هست که دلم بیشتر از همیشه... مثلا بگویم، میگیرد!
به خودم میگویم بنویس که دلت باز شود؛ اما میترسم از اینکه موقع نوشتن دلم باز شود!
* * *
بعضیها آرزو میکنند به گذشته برگردند، بعضیها هم نه. بعضی هم اصولا با گذشته کاری ندارند و بیشک خیلی بعضیهای دیگر هم هستند که مناسبات خاص خودشان را با گذشته و آینده و حال دارند؛ بههرحال قصدم دستهبندی نیست...!
خودم، به عنوان آدمی که اصولا زیاد با گذشتهاش دمخور است، از بازگشت به گذشته بیزارم. منظورم بازگشت ذهنی نیست. میخواهم بگویم اگر پلی وجود داشت که از طریق آن میشد به گذشته برگشت، بیشک پل خودم را خراب میکردم.
برگشتن به گذشته وحشتناک است!
دوستی میگفت اگر آدم بتواند با ذهنیات اکنونیاش به گذشته برگردد خیلی خوب میشود، چون میتواند اشتباهاتش را تکرار نکند.
راستش... به زعم من اما کار عبثیست. اگر آدم با تمام آموختههایش هم به گذشته برگردد، فقط اوضاع خرابتر میشود... خب! از کجا بدانم دقیقا چه چیزی اشتباه بوده؟ گیرم که بدانم... گیرم که یک حرکت اشتباه را در یک موقعیت خاص تکرار نکنم؛ باز هم چیزی عوض نمیشود. از بین میلیونها راه ممکن، یک راه امتحان شده را حذف کردهام و "میلیونها راه ممکن منهای یک راه" دیگر برایم باقیمانده!
در یک حالت نه چندان بعید، احتمالا آدم مدام وسوسه میشود از پل عبور کند و به گذشته برگردد و تبدیل شود به چیزی شبیه یک آزمایشگر بازیهای کامپیوتری تماموقت!
بازی وحشتناکیست!
وقتی در این مورد خیالبافی میکنم، به این نتیجه میرسم که اگر واقعا پلی زمانی بود، ترجیح میدادم به آینده بروم. یا اصلا بخوابم و چند سال بعد بیدار شوم... بعد یاد پونتیوس پیلاطس میافتم و میبینم برای اینکه آدم بتواند دستانش را بشوید، باید حتما امپراتوری چیزی باشد!!!
پس تصمیم میگیرم همینطور که مشغول تخته بازی با گذشتهام هستم یک جائی در این ناموجودی که اسمش حال حاضر است و تا به حال دست هیچ موجود منقولی به آن نرسیده باقی بمانم.
به هر حال، متاسفانه یا خوشبختانه، زندگی حتی مضحکتر از آن است که شبیه شطرنج باشد. اصولا در این مورد خاص، نمیتوانم یاد چیزی به غیر از صندلیهای یونسکو بیافتم.
و البته اتفاق بسیار مضحکتر در این میان، به زعم من آنست که آدم بخواهد بابت این قضیه حسرت بخورد یا احساس تاسف کند. وسط یک اسلپاستیک بزرگ بودن (یا برای دلخوشی هم که شده، اگر فکر کردیم اسلپ استیک به اندازهی جدیت ما برای زندگی، جدی نیست!!! میتوانیم کمدی آرامتر و جدیتری هم تصورش کنیم)، همانقدر گریهآور و تاسفبرانگیزست که خندهدار است یا میتواند واقعا خندهدار باشد.

شاید، و شاید مناسبترین برخورد با چنین وضعیتی این باشد:
یا این:
یا...
* * *
فرداها، همیشه ناموجودات ترسناکی بودهاند و هستند... نه مثل درهای باز نشده. نه مثل اتاقی تاریک... شاید مثل...!
به قول "ریونوسوکه":
«نگرانی و رنج ِ مبهم از آینده»