ـ سلام! اومدم بگم که من همراهتون نمیآم.
سرم خم بود روی دفتر و دستَکم و اگر اینقدر واضح و بدون رگهای از شک و تردید این جمله را نمیگفت، بدون آنکه سرم را بلند کنم با دست اشاره میکردم که بنشیند و مثل همیشه دکمهی روی تلفن را فشار میدادم و در میکروفن میگفتم یک فنجان قهوه و بعد میپرسیدم چای یا قهوه و هر چه پاسخ میگرفتم تکرار میکردم ـ حتی اگر پاسخْ چیزی نمیخورم یا میل ندارم بود، عینا همان را تکرار میکردم ـ و بعد آرام سرم را به طرف او بالا میآوردم و مستقیم توی چشمهایش نگاه میکردم و لبخند میزدم و سعی میکردم متقاعدش کنم بهتر است همراه ما بیاید؛ سابقه هم نداشت که موفق نشوم رای طرف مقابل را برگردانم. اما آنقدر مطمئن نظرش را اعلام کرد که چارهای نبود جز اینکه رواننویسم را روی کاغذ رها کنم و تقریبا نگاهش کنم و باز سعی کنم لبخند بزنم (در اصل، حدس زدم با یک حریف جدی طرفم که نمیشود در برابرش همان روش معمولم را پیش بگیرم).
فاصلهی زیادی با میز نداشت و مجبور شدم سرم را کمی بلند کنم تا نیمهی پائین چهرهاش را ببینم که به زور لبخندی را روی خود نگه داشته بود تا احتمالا، صراحتش خیلی به من برنخورد.
عین همان لبخند را تحویل دادم و گفتم: «بفرمائید بنشینید.»
نمیشد گفت به هر قیمتی، اما به نفعم بود که نگذارم، ساده، کسی از همراهی ما منصرف شود.
گفت ایستاده راحتتر است. این را با حرکت آرام دستش گفت. لبخند زدم و دکمه را فشار دادم و گفتم: «یک قهوه لطفا...» و پرسیدم: «شما... چای یا قهوه؟»
گفت: «فکر نکنم میل داشته باشم. اما حضور یه نوشیدنی خنک برام بهتره.»
ابروهایم را تعجبزده و بیشتر پرسان بالا دادم و گفتم: «توی این هوای سرد؟»
و با اینکه اصلا منتظر جواب نبودم، چون در اصل منظورم پرسیدن سوالی نبود و فقط چیزی گفته بودم که فضا را پر کنم، گفت: «اگر اون چیزی که باب میل من هست رو خواستید بدونید؛ بله!»
پرسیدم: «چی میل دارید؟»
گفت: «آبجوی سبک.»
یکی از ابروهایم را بالا دادم و به اینکه میداند این را هم داریم لبخندی زدم و در میکروفن گفتم: «با یه آبجوی سبک.»
تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم: «اگه بنشینید میشه راحتتر صحبت کرد. چون بس که سرم رو خم نگه داشتم روی کاغذ، گردنم درد میکنه و کمی سخته برام بالا رو نگاه کردن.»
گفت: «خب! اگه شما بلند شین بهتره. میشه بعد هم بلافاصله بریم و کمی قدم بزنیم.»
یکی از آن لبخندها که همیشه سعی در پنهان شدن میکنند همراه ردِّ تعجبی درونی روی صورتم آمد و گفتم: «قطعا از همراهی با شما خوشحال میشم، اما میبینید که الآن ساعت کاری منه.»
گفت: «البته... من هم منظورم همین حالا نبود. تا شما قهوهتون رو بخورین و بلیت من رو باطل کنید و شاید من هم لبی تر کنم، ساعت کاری شما تموم میشه و میتونیم بریم. همهی این کارها رو هم میتونید سرپائی انجام بدین. میدونین...»
مکثی کرد تا فندکش را بیرون بیاورد و سیگارم را که تازه از پاکت درآورده بودم روشن کند و بعد ادامه داد: «صندلی جاذبهی عجیبی داره. تا وقتی روش نشستید بلند شدن از روش سخته. ممکنه نشسته هزار تا تصمیم بگیرید، اما همهی اونا رو در جاذبهی سیاهچالهئیه صندلی گم میکنید... اگه همین الآن بلند شین، میشه تقریبا به قدم زدن مطمئن بود. اما اگه من هم بنشینم، دیگه حتی به باطل شدن بلیت من هم نمیشه اطمینانی داشت.»
باز یکی از ابروهایم را بالا انداختم و لبخند فرّاری روی صورتم نقش بست...
بالا انداختن یکی از ابروها، آچار فرانسهی رفتارهای من بود. گاهی تبرّی میجست و گاهی تائید میکرد و گاهی تاکید و گاهی تحسین. همه چیزش البته بستگی به حالت لبهایم داشت و اگر لبخندْ همراهش بود نسبت مستقیم داشت با حالت لبخندم. مثل مصدر "رفتن" بود یا مصادر دیگر. میتوانست برود یا نرود یا بروم یا رفتم یا میروم یا خواهم رفت باشد.
در برابر چیزی که او گفت، حالت تحسین و تعجب را انتخاب کردم.
ادامه داد: «البته باید صادقانه بگم که الآن دارم از فرصت گردندردِ شما سوءاستفاده میکنم.»
گفتم: «بههرحال به نفع منه که شما رو از نیومدن منصرف کنم.»
گفت: «میشه یه لحظه به چشمهای من نگاه کنین.»
سرم را آن موقع پائینتر نگه داشته بودم و دیگر حتی نصفهی خندان صورتش را هم نمیدیدم و مستقیم داشتم به ترمهی رنگارنگی که روی لباسش دوخته شده بود نگاه میکردم و سیگار میکشیدم...
دست چپم را بردم پشت گردنم و کمی ماساژش دادم. خیلی هم گردنم درد نمیکرد، اما واقعا حوصلهی بالا گرفتن سرم را نداشتم و در اصل من هم داشتم از گردندرد اندکم سوءاستفاده میکردم تا او را به نشستن ترغیب کنم. صندلی جاذبهی غریبی دارد و میدانستم اگر بتوانم بنشانماش یک قدم به پیروزی نزدیکتر شدهام.
اما قرار هم نبود به هر قیمتی منصرفش کنم و اگر بیشتر از آن روی بالا نگرفتن گردنم اصرار میکردم، ممکن بود توهین تلقی شود و او را ناراحت کند؛ پس همانطور که دستم پشت گردنم بود، سرم را آرام بلند کردم و مستقیم توی چشمهایش نگاه کردم.
بدون اینکه مسیر نگاهش را تغییر دهد با همان لحنی که در بدو ورود انصرافش را اعلام کرده بود گفت: «همیشه هم آدم نمیدونه دقیقا چی به نفعشه.»
دود سیگارم را بیرون دادم، دستم را گذاشتم روی لبهی میز و سرم را تا حد ممکن خم کردم روی سینهام و با فشار دست خودم را از صندلی کَندم و در حالتی که بیشتر شبیه تعظیم بود تا بلند شدن، بین ایستادن و نشستن، چند لحظهای ماندم و به تصویر خودم روی شیشهی میز خیره شدم؛ سرم برعکس روی گردن تصویر او قرار گرفته بود و موهایم ریخته بود روی شانههایش.
همانطور که دستم بر لبهی میز بود و سیگار لای انگشتم، خاک سیگار را روی زمین تکاندم و با یک فشار دیگر به میز، تنهام را هم به عقب هل دادم و درست روبرویش ایستادم؛ سیگار را توی جا سیگاری خاموش کردم و باز به چشمهایش خیره شدم...
همان طور ایستاده بود و همان لبخند را روی صورتش نگه داشته بود. لبخندش را نگه داشته بود، اما به نظر نمیآمد نگهش داشته باشد تا نرود. نمیشد دقیقا نظر داد. هم میشد حدس زد که ممکن است لبخندش فرار کند و بیلبخند بماند و هم میشد تصور کرد ممکن است این لبخندش برود و لبخندی دیگر بیاید جایش، که قاعدتا باید توصیفناپذیر باشد.
از زیر عینک گوشهی چشمهایم را مالاندم و دستم را همانطور روی صورتم پائین کشیدم و لبخندی که مانده بود روی صورتم را پاک کردم تا جایش را به لبخند گنگی بدهم و هر دو تا ابرویم را بالا دادم. تمام این حرکات را با سری که دوباره پائین گرفته شده بود انجام دادم و بعد به جایی انگار میان دو چشمش خیره شدم.
در زدند. سینهام را صاف کردم و گفتم، بفرمائید.
چند لحظه بعد یک سینی روی میز بود.
اگر تصویر میز و اطرافش را در آن لحظه از بالا میشد ثبت کرد، چنین چیزی به ثبت میرسید:
یک میز چوبی سیاه رنگ با شیشهای بر آن که تبدیلش کرده بود به آینه. دو تا من و دو تا او که درست روبروی هم ایستاده بودیم و چهار تا دست که لبههای میز را گرفته بودند. یک سینی نقرهای، درست آن وسط، انگار که بخواهد میز را نصف کند اما گردیاش نگذارد، با یک فنجان کوچک قهوه و یک لیوان بزرگ آبجو.
یک لیوان آبجوی خیس از عرق... تازه فهمیدم چطور در آن سرما، نوشیدنی خنک خواسته بود.
فنجان قهوهام را برداشتم و انگار به آن نوک زده باشم فقط شیرینی تندش را چشیدم تا مطمئن شوم هنوز میدانند که همیشه قهوهام را با شکر تیز و فلفلی میکنم...
گفتم: «کارت شناسائیتون لطفا.»
برگهاش را از یکی از قفسههای کوچک روی میزم بیرون کشید و گفت: «عکس که داره.»
گفتم: «کارت شناسائی هم نیازه.»
گفت: «چه تفاوتی داره؟»
سرش را تکانی داد و ادامه داد: «چطور اطمینان میکنید؟ وقتی حتی به عکس هم سخت میشه اطمینان کرد، کارت شناسائی چه مشکلی رو میتونه حل کنه؟»
ابروئی بالا انداختم بیهیچ حالت خاصی در صورت و برگه را گرفتم و پرسیدم: « از انصراف مطمئنید؟»
و بلافاصله سینهام را هولهولکی صاف کردم تا مگر سوال احمقانهای را که پرسیده بودم با صدایش محو کنم. اما انگار فایدهای نداشت؛ چون با انگشتهایش روی میز ضرب گرفت و با دهانش صدایی در آورد مثل "تق" که اگر از توی میز ِ آینه شده نگاهش نکرده بودم، میشد نه حسابش کرد. اما توی میز دیدم که با نگاهی عاقل اندرسفیه به من که روی کاغذ خم شده بودم نگاه میکرد؛ او هم یکی از ابروهایش را بالا داده و گردنش را کمی خم کرده بود.
میشد به خاطر آن خمی ِ گردنش، به آن حالت، آبشار سرزنش لقب بدهم...
زیاد دیده بودم کسانی را که وقتی اشتباهی از آنها سر میزند به جای پذیرفتن اشتباهشان بر موضع خود پافشاری میکنند و سعی میکنند با روداری، به زورْ آبروداری کنند. مثلا دست پیش بگیرند که پس نیافتند. با این حال، هیچوقت فکر نمیکردم که روزی خودم هم چنین بکنم... اما انگار کردم!
دستم را که داشت میرفت به طرف رواننویس، وسط راه نگه داشتم و با لحنی که کمی سرزنش در خود داشت، دوباره به هدف منصرف کردنش از انصراف گفتم: «ببینید...»
او هم دستهایش را از لبهی میز جدا کرد و میان حرفم را گرفت و گفت: «نه! شما ببینید...» و با حرکتی سریع، روی یک پنجه چرخید و با گامهای بلند رفت به طرف پنجره و پردهها را کنار زد و پنجره را باز کرد...
کاجها هیچوقت زرد نمیشوند و به همین دلیل است که اگر کنار یک بلوط نیمزرد و نیملخت قرار بگیرند تصویری جادوئی را پدید میآورند. آن هم در پسزمینهی آبی خاکستری اواخر پائیز...
راستش همیشه مقاومت آن بلوط برایم محل سوال بود. همیشه... که تا اولین برف برگهایش را نگه میداشت. انگار تاکیدی بر نکتهای خاص در خود (یا حداقل در برگهایش) داشت که نمیشد بفهمم، اما احساسش میکردم.
دوباره رو به من کرد و گفت: «فکر کنم ده دقیقهی دیگه ساعت کاری شما هم تموم میشه.»
فنجانی که توی یک دستم مانده بود را روی میز گذاشتم و دستهایم را به هم قفل کردم و طوری به هم مالاندم که تق و تق صدا کردند. انگار که بخواهم گرمشان کنم، اما در اصل داشتم فکر میکردم. دندانهایم را به هم فشردم، نه از سر عصبانیت؛ فقط برای بیشتر مطمئن شدن.
ظاهرا تنها کسی که مطمئن نبود، من بودم. آن حالت را دوست داشتم اما نه در آن جمع دو نفره. شاید در جمع دو نفرهی دیگری هم میشد دوستش داشته باشم آن حالت را. اما آن جمع نه!
دستهایم را باز کردم و آرام به هم زدم. رواننویس را از روی میز برداشتم و گردنم را انگار با ریتم تند یک موسیقی چند بار به چپ و راست تکان دادم؛ پای برگه چیزی نوشتم و مُهری را از کشو بیرون آوردم و به انصرافش حالتی رسمیتر دادم.
گفت:«البته میدونید که این کارا چندان هم مهم نبود. اما بالاخره بعضی کارها بهانههای خودشون رو میطلبن.»
دوباره آمد طرف میز (بلند گام برمیداشت) و ادامه داد: «خیلی کارها هم بهانهی دلیل و مدرک رو میگیرند... وگرنه کی به این کاغذا اهمیت میده.»
لبخندش بالاخره فرار کرد. در یک چشم به هم زدن لبخندش از روی صورتش جستی زد و جای خود را به لبخندی شیطنتآمیز و شوخ داد و نگاهش... اما در همان یک چشم بر هم زدن، لبخند فراری را قاپید و دوباره روی صورتش نشاند، جای آن جرقهلبخند...
دستم را بردم توی موهایم و کمی به هم ریختمشان و باز مرتبشان کردم. کاغذ را گذاشتم در قفسه دیگری که تا آن موقع خالی مانده بود.
ساعتم دو زنگ کوچک زد به معنای ساعت چهار.
کیفش را روی شانهاش مرتب کرد و با همان لبخند قدیمیتر گفت: «میآئید؟»
گلویم را صاف کردم. نمیشود گفت از پشت میز تکان نخوردم. صندلی را با زانویم عقبتر دادم و این پا و آن پا کردم. فنجان قهوهی روی میز شده بود آینهی دوم. و حتما از آن جا که او ایستاده بود، لیوان ِ آبجو آینهی دوم به حساب میآمد.
نگاهی توی آینهی کدر قهوهای رنگ انداختم و برش داشتم و دوباره به آن نوک زدم. سرد شده بود. یعنی آنقدر که قهوه بماند گرم نبود. کمی از آن را سر کشیدم و گذاشتمش لبهی میز و از کنار صورتِ او باز به بلوط و کاج نگاه کردم... تنهام را ول کردم روی دستهایم و دستهایم را روی میز و به محض برخورد، باز خودم را آرام عقب انداختم. مثل پاندول ساعتی که در حرکتی خیلی خفیف و حتی نامشهود برود و برگردد. بهتر بگویم؛ مثل ستونی که یک لحظه از بودنش پشیمان شود و پا به پا کند، اما بلافاصله از نبودنش پشیمان...
هنوز ایستاده بود آنطرفِ میز و مستقیم به صورتِ من خیره شده بود و به چشمهایم که سعی میکردند گریز بزنند.
دوباره دستهایم را مثل بار قبل به هم قفل کردم و در هم پیچاندم تا یک لحظه فکر کنم...
خم شدم و روی کاغذی یادداشت کوتاهی نوشتم، برش داشتم و رفتم طرف جالباسی تا پالتو و کلاهم را تن کنم...
کیفم را که از کنار جالباسی برداشتم، در را باز کردم و کاغذ را پشت در چسباندم و کناری ایستادم.
او لیوان آبجویش را برداشت و جرعهای از آن نوشید... رد انگشتانش عرق لیوان را پاک کرد و شرّههای کوچک را سرازیر. لیوان را گذاشت لبهی میز و با انگشت کمی جابجایش کرد تا درست لب به لب میز و در تعادلی عجیب قرار بگیرد و بعد به طرف در آمد.
از کنارم که رد میشد دیدم که دوباره لبخند قدیمیتر فرار کرد. شاید هم خودش فرستادش برود تا جایش را به لبخند دیگری بدهد، توصیفناپذیر!
کیفم را از این دست به آن دست دادم و دنبالش رفتم.
* * *
اگر تصویر میز را در آن لحظهی خروج از بالا میشد ثبت کرد، چنین چیزی به ثبت میرسید:
یک میز چوبی سیاه رنگ با شیشهای بر آن که تبدیلش کرده بود به آینه؛ با دو تا آینهی قهوهای و آبجوئی که در تعادل و تقارنی عجیب (که فقط با دیدن میشود حالتش را فهمید) بر لبههای میز قرار گرفته بودند و یک سینی نقرهای وسط میز، که اگر گرد نبود دلش میخواست میز را دو نیم کند.
17/7/1384
بازنویسی نخست: 22-21/2/1385