توضیح: این داستان را تابستان گذشته نوشته بودم. تقریبا ادامهی تجربهئی بود که شاید بتوانم نامش را بگذارم "واریاسیوننویسی". توضیح نسبتا مختصرش اینکه:
سالهای 82 و 83، همراه عدهای از دوستان، در آتلیهئی برای تمرین تئاتر جمع میشدیم. در آنجا به پیشنهاد مدیر مجموعه، آقای "رضا روانبخش"، برنامهئی نیز برای نوشتن گذاشتیم به این صورت که تمی (معمولا چند جمله که باید جملات آغازین داستان میشد و گاهی یک تصویر. به همین دلیل شاید "تم" چندان مناسب نباشد. چون در اصل انتخاب موضوع هم به عهدهی خودمان بود. شرطمان فقط این بود که بن اولیه و متن نوشته شده بر آن، یکدست از آب در بیایند در زبان) مطرح میشد و هر کدام بر آن و یا در ادامهاش داستانی مینوشتیم.
بههرحال، تجربهی بسیار جذابی بود (تنوع داستانهائی که بر اساس یک جملهی مشترک نوشته میشد گاه باور نکردنی میشد).
واریاسیونهای خودم را در مجموعهئی به نام «دامبولی» و در کنار کارهای دیگری جمع کردم و مدتی بعد تصمیم گرفتم واریاسیون نوشتن را روی تمهای دیگری نیز تجربه کنم (مثلا بر نمائی از یک فیلم یا روی قطعات موسیقی). خیلی حوصلهاش نبود که جدی این بازی را دنبال کنم و فقط توانستم یکی دو داستان را با الهام از قطعات موسیقی بنویسم؛ یکی داستان نیمهبلند «هتل پو پی له» و دیگری همین داستان «گلولهها فکر نمیکنند (خاطره مالیات ندارد!)».
این داستان را بر اساس «سوئیتهای جاز» "دمیتری شوستاکوویچ" نوشتم. باید اعتراف کنم خیلی جای بازخوانی و ویرایش دوباره دارد.
پ.ن: برای خواندن اين داستان، نیازی نیست حتما این قطعات را شنیده باشید. با اینحال، اگر نشنیدهاید، باید بگویم شنیدن سوئیت جازهای شوستاکوویچ به هر بهانهئی خوب است!
بههرحال، در اینجا میتوانید بخشی از مجموعهی «جاز آلبوم» او را بشنوید.
گلولهها فکر نمیکنند (خاطره مالیات ندارد!)
سوئیت جاز شوستاکوویچ؛ شماره یک. والس... پاهایم دو چهار میزنند و سرم سه چهار. در فکر ِ رفتنم. هر کاری میکنم نمیتوانم از خیالاش بیرون بیایم. اینجا ماندن سخت است. اما مگر میشود به این سادگیها رفت... با سر افتادهام در لگن چسب.
ویلن و فلوت سَروری میکنند برای خودشان در آن ارکستر بزرگ. جایی خوانده بودم به ارکستر سمفونیک آشپزخانه هم میگویند. چون غیر از لگن دستشویی در آن همه چیز یافت میشود اما بعد فهمیدم، انگار فقط منظور کوبهایها بودهاند...
زایلوفون بعد از بادیها، یک پولکا را شروع میکند و بعد، دوباره بادی برنجیها وظیفهی خطیر پیش بردن رقص را به عهده میگیرند. یک ترومپت هم آن میان برای خودش چرخ میزند.
من هنوز پاهایم دوچهار میزنند و سرم بیکار بالا و پایین میرود و به حروف خیره شده.
ساعت سه صبح، آدمی که خوابش نمیبرد و سر دردی هم از سر ِ شب تهدیدش میکرده، هوس شنیدن سوئیت جازهای شوستاکوویچ با صدای بلند هم به سرش زده باشد، میتواند بنویسد...؟
عجب تم شرقی جالبی ناگهان به گوشم خورد. از آن تمهایی که بعضی اصرار دارند بگویند ترکی است.
بههرحال، عجیب دلم دوباره هوای آن گانگستر بازیها را کرده...
آن کت و شلوار سیاه با راهراه خیلی خیلی نازک و کمرنگ سفید، کلاه کج کرده روی پیشانی، کفشهای ورنی پنجه باریک سیاه و سفید؛ تکیه داده به دیوار یک کافه...
سیگار بلندی از جیبم بیرون میآورم و با یک زیپوی طلائی آتش میکنم.
با چهرهای مثل یخ سرد.
آن طرفِ خیابان توی یک رولز رویس سیاه بچهها نشستهاند.
«یه مشت تنلش بیوقار از زیر بته عمل آمده... فقط از آن رانندهی ایتالیایی خوشم میآد. قبول دارم که ذاتا اسپاگتیخور بوده و بلده بدون گه زدن به پیراهناش غذا بخوره، با اینحال همیشه از تماشای اسپاگتی خوردنش کیف میبرم. با اینکه انگلیسی را مثل خودم بیغلط حرف نمیزنه، اما تشخص ِ کاملی داره و از همه مهمتر، فکر نمیکند حمام لولو داره و مثل باقی آن تنلشا بوی گندش ماشین را پر نمیکنه...»
خوش ندارم این جور مثل عوضیها کنار دیوار بایستم.
«این ژاکوب عوضی حقش است که دو تا سرب داغ کوفت جان کنه. این بار آخرم میشود که با این بی اصل و نسب قرار میذارم. خیلی زور داره... آدم کنار کافه سانرایز، توی خیابان قرار بگذاره. مردک الاغ...
پنج دقیقه هم دیر کرده...»
«هنوز ترس اون بار که توی کافه میخواستند آب کشاش کنند توی دلش مانده.»
اگر نبودم که جمع و جورش کنم الآن هنوز پارچه سیاه دور بازوی نوچههایش بود. بد هم نمیشد. یک آشغال کمتر...
«این سیگارا هم که مزه زهر مار میدهن. اما فکر نکنم بصرفد که یک بار سیگار مرغوب را صاحب شم. اول از همه ویسکیها... گرچه! فک کنم با همه آنها هم باید یک نمایشگاه نقاشی با آتش راه بیاندازم؛ مثل همان که توی بوستون دیدم. هیچ چی را حاضر نیستم با ویسکیهای خودمان عوض کنم. دوست هم ندارم مردم ازین آشغال ویسکیها بخورن. اگر این ژاکوب عوضی توی مخش رفت که بهتر است پایش را بکشد توی گلیم خودش که هیچ... وگرنه نمایشگاه نقاشی با آتیش.»
* * *
داشتم گوشهی خیابان سنپدرو برای خودم میرفتم و نگاهم به سایهی کشیده از غروب آفتابم بود که روی زمین سر میخورد و جلو میرفت. کمی جلوتر، سر پیچ، کنار کافه سانرایز مرد قد بلندی ایستاده و به یک رولز رویس شیک سیاه خیره مانده بود. با حرص سیگار دود میکرد و با پای راستش بود فکر کنم، که روی زمین دو چهار میزد. از کافه هم صدای سوئیت جاز شوستاکوویچ بیرون میآمد. مرد سر تا پا سیاه پوشیده بود. با اینکه والس بود نفهمیدم برای چه دو چهار ضرب گرفته...
سیگار که دیدم هوس کردم خودم هم یکی دود کنم. سیگار همین است؛ آدم تا دست یکی ببیند خودش هم هوس میکند.
یک نخ سیگار گذاشتم گوشهی لبم؛ خواستم کبریتی بکشم که تا قوطی را باز کردم همه چوب کبریتها ریخت زمین.
«ای بیشرفا! عمدا جعبهها رو پشت و رو میکنن که آدم مجبور شه باز بره کبریت بخره. اما کور...» بیخیال خم شدم و شروع کردم کبریتها را جمع کردن.
چوب اول را برنداشته بودم که صدای جیغ چرخهای یک ماشین به گوشم رسید. یک پورشهی قرمز بود. با آنکه پورشه هم ماشین با کلاسی است اما نزدیک آن رولزرویس مشکی کلاسیک خیلی توی ذوق میزد. پورشه تا ایستاد، یک لوله بلند سیاه از پنجرهاش زد بیرون...
مرد کنار کافه زودتر از من بو برد. یک ثانیه شاید قبل از آنکه من روی زمین بخوابم، او شیرجه زد روی زمین... و یک ردیف سوراخ شیک پشت سرش روی دیوار کافه نقش انداخت و یک پنجره قدی هم هلفتی ریخت پایین.
پورشه هنوز به خود نجنبیده بود که فلنگ را ببندد، مرد فریاد زد: «تنهلشا بگیرینش.»
رولزرویس انگار بال درآورده باشد، یک ثانیه نکشید که چرخ زد جلوی پورشه... پورشه گازش را گرفته بود برود که کوبیده شد توی کاپوت رولزرویس بیچاره... جگرم کباب شد.
بعدش مرد سیاهپوش یک برتای قشنگ از زیر کتش بیرون کشید و تا بلند شود یک خشاب خالی کرد توی هیکل آن بدبختی که با تامپسون 1946 پیاده شده بود و میخواست آب کشاش کند. رانندهی پورشه از آن طرف پرید پایین و تا به خودش بجنبد، یکی از رولزرویس سوارها که قیافهاش به دورگههای چینی مکزیکی میرفت شکمش را با یک چاقو سفره کرد...
همه چیز در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد. من حتی وقت نکرده بودم جم بخورم.
هنوز روی زمین درازکش بودم که تازه فهمیدم کافه هم به هم ریخته... صدای جیغ با فوکستروت سوئیت جاز در هم آمیخته بود. اشتباها فکر کرده بودم ارکستری در کار است؛ واقعا که چه کیفیتی دارند این ضبطهای جدید. آنجا که بودم هم از اینها داشتیم، اما نه با این کیفیت...
سکوت جیغدار خیابان زیاد طول نکشید. هنوز تکان نخورده بودم که صدای موتور یک ماشین از پشت سر به گوشم رسید.
میخواستم بلند شوم اما پشیمان شدم؛ همانجور ماندم تا وقتی که مطمئن شوم آبها از آسیاب افتاده.
ماشین تازه وارد یک کوفتی بود مثل لیموزین. شش در بود. ده متری مانده به رولزرویس روی ترمز زد و از هر درش دو نفر آدم ریخت بیرون. بد مصب انگار یک هتل توی شکمش داشت.
تا ریختند توی خیابان جهنمی درست شد که نگو! کار بیخدار شده بود و من هم خودم را سر دادم توی جوی کثافت آن بغل. آدم برای حفظ جانش فداکاریهای بزرگتری هم میتواند بکند. کلهام را از لب جوی کشیدم بالا تا ببینم دنیا دست کیست.
باران گلوله بود که به طرف مرد سیاهپوش کنار کافه میبارید. یک ایتالیایی از پشت فرمان رولزرویس پرید پایین و خودش را انداخت روی آن سیاهپوشه. باور کنید خطر از بیخ گوشش گذشت.
دورگهی چینی مکزیکی تا به خودش بجنبد سینهاش چنجه شد. افتاد روی زمین، ولی تا بیفتد چاقویش را پرت کرد. عین ماری که پرواز کند، چاقو چنان نشست تو سینهی یکی از آن ماشین دومیها که ریغ رحمتِ سرکشیده جست توی گلوش!
پشت رولزرویس یک خپلی مسلسل ِ آن بدبختِ پورشه سوار را دستش گرفته بود و برای خودش آشپزی میکرد با ماشین دومیها. مرد سیاهپوش و ایتالیایی هم آن قدر سریع پشت پورشه پناه گرفتند که نتوانستم حتی متوجه حرکتشان بشوم. مرد سیاهپوش یک برتای دیگر عین آن اولی درآورده بود و مثل دیوانهها شلیک میکرد. ایتالیایی هم یکی از آن دولول کوفتیها که اسمشان یادم نیست توی دستش بود. تا نفس بکشند، از دوازده نفر ماشین دومی شش تاشان نفله شده بودند.
یک دفعه ماشین دومیها دوباره چپیدند تو... اما راه نیفتادند. فکر کردم شاید راننده بلایی سرش آمده و حواسشان نبوده و فرمان خالی مانده و حالا ماندهاند توی رودربایستی که کدامشان دوباره پیاده شوند و پشت فرمان بنشینند. آن خپله که مسلسل دستش بود هم همین خیال را کرد انگار.
خیابان یک دفعه ساکت شد. آن قدر که فکر میکردی همه مردهاند. حتی کافه هم ساکت شده بود غیر از صدای سوئیت جازش که دور خودش فر میخورد.
خپله آرام آمد جلو. اصلا معلوم نبود چرا ماشین دومی راه نمیافتد. اگر ترسیده بودند که باید در میرفتند؛ اگر هم نه که قایم باشک بازی چه معنی میداد وسط شکار؟
خپله هم انگار همین جور فکر میکرد. دو متری ماشین دومی که رسید ایستاد و مسلسلاش را آورد بالا... انگار قصد داشت از پشت شیشههای سیاه، دید و ندید هر چیزی آن تو هست آبکش کند. اما دستش روی ماشه بند نشده بود که یکدفعه یک تیرغیبی صاف خورد وسط پیشانیاش.
از دریچهی سقف ماشین دومی یک نفر آمده بود بالا و کارش را ساخته بود. سرم را که کمی بلند کردم دیدمش.
* * *
مارکو ایستاده بود بغل دستم و او هم مثل من گیج بود که چرا یک دفعه همه غیبشان زد.
«اصلا معلوم نبود از کدوم جهنمی سر رسیدن. دستم یخ بود از شوکه. این برتاها هم خوب چیزهایی هستند. سَم گامبو را فرستادم جلو ببیند چه خبر است که یک حرومزادهئی از سقف ماشین پرید بیرون و فرستادش لای دست باباش. خیکی احمق. انگار میخواس لوگو روی هم بچیند. با آن همه لطفی که او مسلسل را آورد بالا حقش بود هر بلایی سرش میآمد. بیشعور انگار میخواس وزنه صد کیلویی بلند کند.»
سم که افتاد روی زمین تازه فهمیدم چه خبر شده. آن بیشرفی که بالای ماشین کلهاش را بیرون آورد، ژاکوب بود.
همان دولولی که از من کادوئی گرفته بود را نشانه رفته بود روی سینهام.
داد کشید: «اینجوری جلسمون خودمونیتره. نه؟»
تف انداختم روی زمین و آرام، بدون آنکه ببیند، برتاها را گذاشتم روی صندوق عقب پورشه... راست مخش را نشانه رفته بودم.
«این کارو همان دورهای که توی ویسکانسن خودم را قایم کرده بودم یاد گرفتم. من واقعا بایس هنرمند میشدم. یه جوری مثل عکاسی اتفاقی بود. باید بدون آنکه از چشمی نگاه کنم سوجه را گیر بیاندازم. چنان کادری بسته بودم که میشد از داخلش چهار تا ژاکوب را با هم فوکوس کرد آن دنیا...»
ژاکوب داد زد: «عصبانی نشو... میدونی؟ پیش خودم حساب کردم تو آدم خودخواهی هستی. چون فک میکنی فقط خود خرتی که مزهی ویسکی خوب و بدو تشخیص میدی. اما من آدم دموکراتیام. باس گذاشت ملت حق انتخاب داشته باشن. اصن یه وقت فک نکنی بابت پول و این حرفاسا... پعد فکر کردم کلهخری مث تو که حرف حالیش نی. گفتم میخوای بشینی یه ساعت واسم از طعم کلاسیک ویسکی بگی و درس هنر بم بدی. اما امروز حالشو نداشتم جون ننهام. سرم یه نمه تیر میکشد و فکر گوش کردن به موعظههای تو عقم میشوند. باور کن صبح کلیسا هم نرفتم...»
دستی از دریچه بیرون آمد و یک سیگار چپاند توی دهن ژاکوب.
ژاکوب پک عمیقی زد و دودش را که بیرون داد گفت: «حتی خودم نمیخواسم بیام سرقرار. اما گفتم کار از محکم کاری عیب نمیکنه. منتها اول بچهها رو فرستادم بهت خبر بدن، گفتم بذار سورپریز شی...»
دوباره پکی به سیگار زد و ادامه داد: «دیدی گفتم برتاها خوب چیزایی هستند لامصبا... خوردنیان!»
مارکو دولولش را که عین همانی بود که ژاکوب داشت، آرام تکان میداد.
«اصلا قصدش شلیک نبود. شاید دستش خسته بود. اما یک دفه آن ژاکوب حیوان سیگار را تف کرد و بیشرف یک گوله خالی کرد توی سینهاش. مارکو هم افتاد روی من و تا به خودم بجنبم ژاکوب دوباره سینم را نشانه رفته بود. داشتم از خشم گر میگرفتم . دلم میخواست بزنم به سیم آخر، اما یکدفه دیدم یک نفر از توی جوب آب دارد بیرون میآید و یواشکی میره پشت ماشین ژاکوب.»
ژاکوب داد زد: «هی پسر! بات حرف دارم میزنم. به این نوچههات بگو ادب داشته باشن.»
* * *
نمیدانم اصلا روی چه حسابی از شخصیت آن سیاهپوشه خوشم آمد. ژاکوب خیلی عوضی بود. عوضی و بد دهن.
یک لحظه هوای گانگستر بازی برم داشت. دیدم کسی حواسش نیست. یادم افتاد شهر که شلوغ میشود قورباغه هم هفت تیر کش میشود؛ آنجا که بودم این مثل ِ معروف روز ما شده بود.
گفتم خوب ما هم آزمایشی بکنیم. خودم از آن همه شجاعت تعجب کرده بودم. از جوی آرام آمدم بیرون... هیچ کس حواسش نبود. یکی از ماشین دومیها چند متر جلوتر نفله شده بود. گفتم میروم اسلحهاش را برمیدارم و بختم را امتحان میکنم. یا نفله میشوم که در عوض از شر برگشتن و کرایه خانه و تمدید اقامت راحت میشوم و یا یک رفاقتی با آن سیاهپوشه راه میاندازم. اینجور ادمها کلی پارتی دارند.
نرسیده بودم به آن یارو که یکدفعه صدای تیر، باز توی هوا پیچید و دوباره یک جیغ دیگر... زرد کرده بودم. نگاه کردم و دیدم آن ایتالیایی دیگر نیست.
دیگر نه راه پس داشتم و نه راه پیش...
صدای آن یارو ژاکوب را شنیدم که داد زد: «هی پسر! بات حرف دارم میزنم. به این نوچههات بگو ادب داشته باشن.»
یک لحظه خفه شد و بعد گفت: «میخوام دسای هنرمندتو خالی ببینم رو هوا...»
دوباره دلم قرص شد که کسی حواسش به من نیست. یاد تمدید اقامتم که افتادم دلم قرصتر هم شد. خودم را کشیدم سمت دست آن نفله. چند لحظه بعدش باور نمیکردم...
* * *
«اصلا معلوم نبود آن مرتک پشت آن ماشین چه میکرد.»
میدانستم اگر برتاها را نیندازم کارم ساخته است. گفتم بگذار با زبان خرش کنم. ژاکوب بی جربزهتر از آن بود که به من شلیک کند.
«از زخمیم بیشتر از سالمم میترسید. خودش دیده بود چطو یک بار با یک گلوله تو شکمم شش نفر را مثل اکسپرسیوها سلاخی کرده بودم. جونش را هم به من مدیون بود.»
برتاها را گذاشتم روی صندوق و دستهام را آوردم بالا...
«یک دفعه دیدم جوونک از پشت ماشین سر راست کرد و کلت تو دستش را نشانه رف روی ژاکوب. تا به خودم بیام و چیزی بگویم دو تا گوله به طرف ژاکوب شلیک کرده بود، بی آنکه حتی یکیشان به هدف بخوره. تنهلش!»
* * *
مثل مردههای منجمد شدم. کارم ساخته بود. یکی نبود به من بگوید احمق، تو آشغال سیب را نمیتوانی صاف بیندازی توی سطل، تیراندازیات برای چیست. یک لحظه حس کردم عاشق صاحبخانهام شدام. اصلا حاضر بودم دو هفته زودتر بروم سفارت خودم را تحویل بدهم.
ژاکوب برگشت طرفم. رنگش مثل گچ سفید شده بود. دولولش را نشانه رفت روی سرم. از داخل ماشین هم چهار پنج نفر ریختند بیرون... آرزو میکردم پسر دون کورلئونه بودم که حداقل قبل دفن یکی چهار تا بخیه روی تنلش خرم بزند. توی همین خیالها میخواستم به حال زار خودم بگریم که چشمم افتاد به دختری که سرش را از پنجره آورده بود بیرون...
* * *
توی حمام بودم که صدای شلیک تیر به گوشم رسید. شیر آب را باز کردم که کفها را بشویم. تا حوله را تنم و موهایم را جمع کنم، صدای تیراندازی تمام شده بود. رفتم سر کمد و دو تا برتای شیکم را که ماه پیش خریده بودم و هنوز نوی نو بودند بیرون آوردم. مطمئن نبودم که همه چیز تمام شده... بههرحال احتیاط شرط عقل است.
رسیدم دم پنجره، دیدم که خیابان را باز به هم ریختهاند. چند تا نعش وسط خیابان افتاده بودند و سه نفر آدم زنده هم بیشتر دیده نمیشد.
یک جوان لاغر ایستاده بود یک طرف و با یک هفتتیر مردی را که توی دریچهی سقف یک لیموزین مانندی ایستاده بود، مثلا نشانه رفته بود. مرد توی ماشین هم داشت با یک مرد قدبلند سیاهپوش که آن طرف خیابان پشت یک پورشه پناه گرفته بود حرف میزد.
صدای مرد را که شنیدم تازه فهمیدم اتفاقی چه بختی نصیبم شده.
ژاکوب بود. خود خودش با آن صدای مزخرفش. کیفکرش را میکرد؟ آن همه دنبال آن عوضی گشتم حسابش را تسویه کنم، آب شده بود رفته بود زیرزمین؛ و بالاخره در یک روز جذاب پائیزی خودش آمده بود زیر پنجره خانهام و تفنگ بازی راه انداخته بود. توی فکر این بودم که چطور حقش را کف دستش بگذارم که ناگهان جوان لاغر دو تا تیر شلیک کرد. انگاری که تیر هوایی!
ژاکوب بزدل هم رنگش شد مثل گچ... یک دفعه پنج نفر از ماشین پریدند بیرون و فقط راننده پشت فرمان ماند توی ماشین. جوان بیچاره محاصره شده بود و چیزی نمانده بود که سوراخ سوراخ شود. نمیدانستم او را نجات بدهم از دست نوچههای ژاکوب یا حساب خود ژاکوب را برسم. صدای سوئیت جاز شوستاکوویچ هم میآمد. والس شماره یک سوئییت دومش بود فکر کنم. هوس رقص هم کرده بودم. توی همین فکرها بودم که دیدم مرد سیاهپوش هم اسلحههایش را برداشت و پرید جلوی ماشین. بیشرف! او هم برتا داشت؛ خوشم آمد.
ژاکوب دولولش را نشانه رفت روی جوان. باید فکری میکردم. شک نداشتم که سیاهه هم میخواهد ژاکوب را بزند...
اما حق نداشت! ژاکوب طرف حساب من هم بود. دلم میخواست سوت بزنم و ازشان بخواهم صبر کنند تا من و سیاهه در کافه سان رایز با هم در این مورد توافقی کنیم. یک گلوله من و یک گلوله او.
اما چارهای نبود، باید عجله میکردم.
* * *
کارم تمام بود. به قول پدرم هردووانه. یک چشمم به فرشتهی نجات دو دل زیبایی بود که از پنجره با دو تا برتا ژاکوب را نشانه رفته بود و یک چشمم به آنها که داشتند از ماشین پیاده میشدند. یک لحظه انگار از دیدن دختر، حس قدرت به من دست داد. حساب کردم محض حفظ آبرو هم باید یک کاری بکنم. هنوز اسلحهام سمت ژاکوب بود. تا به خودش بجنبد یک تیر دیگر در کردم به پشتوانهی یک اعتماد به نفس نامعلوم، راست وسط خرخرهاش.
* * *
بی شرفِ مفتخور ِ ژاکوبْ دزد! حیف که وقت این حرفها نبود. اما کور خوانده بود. ژاکوب مال خودم بود و تیر توی خرخره هم که حساب نمیآمد. بلافاصله یک دستم را از همان بالا نشانه رفتم روی سر ژاکوب و یکی دیگر را گرفتم روی محافظهایش...
* * *
ژاکوب که چرخید، فرصت را از دست ندادم. اسلحهها را برداشتم و شیرجه زدم جلوی پورشه... «محافظهاش هم پریدند بیرون. اما نفهمیدم یک دفه چه شد. صدای دو تا تیر غیب به فاصلهی یه ثانیه شایدم حتی کمتر شنیدم. یکی خورد وسط خرخرش و بعدی خورد درست توی مخش... تا به خودم بجنبم، سه تا از محافظها هم رفتن رو هوا...»
داد زدم به سمت جوان که بخوابد روی زمین و یک دستم را نشانه رفتم روی ژاکوب و یکی دیگر را به طرف دو محافظ باقیمانده...
* * *
خودم را روی زمین پرت کردم. محافظها گیج شده بودند. تازه متوجه شدند که یکی از بالا میزندشان. اما تا به خوشان بجنبند مرد سیاهپوش دو تای باقیمانده را نفله کرد و یک تیر دیگر هم در کرد توی سینهی ژاکوب. عجب تثلیث خوشگلی راه انداختیم!
یک دفعه دیدم کله راننده از سقف آمد بیرون و یک مسلسل نشانه رفت روی دختر... حالم از تیرهایی که در کرده بودم بد شده بود... اسلحه را پرت کردم سمت سرش. باورم نمیشد این قدر مستعد باشم. میتوانستم قهرمان بسکتبال هم بشوم؛ اسلحه صاف خور پس کلهاش و طرف ولو شد روی سقف و تا بیفتد دو تا گلوله هم از طرف دختر نوش جان کرد.
* * *
پلیس مثل همیشه تا شلوارش را بکشد بالا، کارها سر و سامان گرفته بود. خیابان یک دقیقه هم ساکت نماند و راننده که رفت پیش پدربزرگ مرحومش، تازه صدای آژیر آمد. دیدم هر دو مستاصل ماندهاند وسط خیابان. سوت زدم. جوان انگار منتظر بود دوید پای پنجره. سیاهه هم متوجه شده بود یک فرشتهی نجات سراغشان آمده. اشاره کردم که بیایند بالا تا پلیس به وظیفهاش عمل کند و آن نعشها را ببرد.
شهریور 1384