توضیح صحنه: ساسان عاصی میرود جلوی آینه و میبیند این چند روز که مریض هم بوده احمقانه ریشهایش را نتراشیده، چهرهاش ماتش برده و بد جور غریبه میزند برای خودش و خسته... باز فکر میکند که این چند سال چقدر عریض گذشتهاند. ساسان عاصی مریض که میشود یادش میافتد انسان چه موجود بیچارهایست که چهار تا موجود میکروسکپی کوچولو اینطور از پا میاندازندش. برای همین از تماشای مریضی خیلی میترسد و دچار یاس شدید فلسفی میشود. ساسان عاصی به اتاق برمیگردد و فکر میکند آیا نوروز چیز مهمی است. و چون پاسخ دقیقی ندارد میترسد از اینکه دم نوروز هنوز مریض باشد. بیآنکه قلم و کاغذی بردارد برای خودش نامهای مینویسد به این مضمون...
باید سر پا بمانم. باید...
این را اینجا در ملآ عام نوشتم که یادم بماند.
که یادت بماند ساسان عاصی...
وقتی انگشت کم میآورم در شمارش فقط شش سال گذشته... مگر ممکن است؟
این اندیشه آخرالزمانی چیست که افتاده به جانم؟ آرماگدون یک سنگ بزرگ بود یا نبود؟
اینجا خواب بزرگی در جریان است که میتواند آدم را غرق کند. اینجا فقدان رویائی بزرگ است که میتواند آدم را در خلآش مثل خورشید بسوزاند. اینجا حرمان یک عمر زندگی... اینجا خسران یک عمر این بودن... اینجا سیلان یک عمر ذهنیت... اینجا دَوَران یک عمر آن بودن... اینجا، اینجا، اینجا....
آدمیزاد باید که از تخت بیزار باشد. آنجا آخر خط است ساسان عاصی... آخر خط آنجا که تختهاست، تختههاست... پس باید که سر پا بمانی!
این را در ملآ عام بگو که خجالت بکشی و هزار حرف و حدیث... اما یادت نرود. یادت نرود که آدمیزاد به زنده بودنش زنده است ساسان عاصی... آدمیزاد به زنده بودنش زنده است. آدمیزاد به زنده بودن آدمها زنده است. وگرنه آدمی که زنده نباشد، دیگر زنده نیست...
این را حالا که کامیونها از زمین و آسمان میریزند سر شاقلب بیچارهات، این را حالا که بهتر از همیشه میدانی افسانهها را فقط مینویسی، این را حالا که باید یادت بماند، حالا که باید به خودت تاکید کنی باید تاکید کنی که نباید بنشینی نباید از پا بیافتی و همه این حرفها...
ساسان عاصی!
باید سر پا بمانم، بمانی، بماند... مهم نیست که کاری نمیتوانی یا نه. مهم نیست که چیزی بیشتر از یک خودت نیستی. مهم نیست که فکر ش را هم نمیکردی تو و نویسنده شدن بعد از آن همه عشق موسیقی و صحنه و تصویر...
بالای صخرهای. بالای صخرهای ایستاده باشی و کسوف شود. کسوف شده ساسان عاصی... میدانم. اما قَسَمت میدهم به همان قَسمهای خندهدار خودت که سر پا بمانم.
اینها را اینجا در ملآ عام گفتم که یادم بماند، یادت بماند ساسان عاصی، مثل تمام وقتهائی که میروی جلوی آینه و سال میگردی و چرتکه میاندازی یک چهار پنج شش سالی را... همهاش همین!
ساسان عاصی! نه به خاطر خودت و نه به خودت که احترامی برای خودت نداری و حق هم داری و موافقم با تو. به احترام تمام کسانی که میشناسی و خودت به جِد میگوئی دستهایت همان، و میدانی بدون دست چیزی نیستی و به احترام تمام آنچه برایش احترام قائلی اینجا در ملآ عام گفتمت ساسان عاصی که باید سر پا بمانی... این بود حرف من امروز به تو که یادت بماند باید سر پا بمانی. این را از تو خواهش میکنم منی که از تو خواهش نداشتهام ساسان عاصی که تمام این سالهای عمر را من بودم خودت و تو بودی و من و این همه و آن همه سال مثل همین حالا با هم زیاد حرف زدیم، اما یادت میآید که این همه سال خواهشی کرده باشم از خودم؟ حالا این را منی که من هستم فقط و نه چیزی بیشتر از خودم خواهش میکنم که تو باشی ساسان عاصی که سر پا بمان. همین...
و این را حتی اگر بگوئی خستهام و نمیتوانم از تو خواهش میکنم چون میدانم هست آنچه تو احترامش کنی. چون میدانم که به خاطر آنچه زندهای و آنان که به ایشان زندهای را بزرگ میداری همیشه و همیشه و همیشه چه با لبخند و چه بیلبخند، چه یک روزه چه صد ساله... میدانم که فهمیدهای یک عمر فقط یک عمر نیست، گاهی یک سال، گاهی چند ماه و گاهی حتی چند روز یک عمر است و زیباست و به اندازه یک عمر و سرشار از احترام زندگی. میدانم که میدانی زندگی و زیستن حرمت دارد. برای همین میخواهم به احترام و به احترام انسانهائی که احترامشان را داری سر پا بایستی و لبخند بزنی و بگوئی شما را فقط به شما و فقط زندهام که شما و تو و شما و هر جور و فقط به خود انسان.
و فکر نکنی ساسان عاصی، فکر نکنی خواستهام بگویم انگار نه انگار کن! نه! نه! نه! تاکید دارم که زندگی لحظه به لحظه است و تاکید دارم که هر لحظه را تمام لحظهها را تک به تک و با هم با تمام وجود در آغوش بگیر. همهچیز را انگار کن و اتفاقا اتفاقا تاکید دارم روی لحظات سخت، روی لحظاتی که فکر کردی مگر میشود دیگر لبخند زد، دقیقا به احترام همان لحظات که آنجا سرشار است از حضور انسان. به احترام تمام لحظات زندگی به احترام تمام آنچه زندگی هست و هست و به احترام انسان. به احترام همه بودهها به احترام همه هستها.
مهم این است که زندگی هست و مهم این هست که آدم باشد و از همه مهمتر این است که آدمها هستند و دیگران و دیگری و همه و خودت هست و هستند و چون همه هستند این همه احترام باید گذاشت. مهم همین زندگیست که حالا فهمیدهای که نمیشود هیچجور روزهایش را شمرد. مهم این است که بتوانی لبخند بزنی و سر پا بمانی و بگوئی هستم به هستی و هستم تا هستندهها هستند و هستم هستی. مهم این است که باز به خودت ثابت کنی انسان برایت از همهچیز مهمتر است و مهم این است که باز به خودت ثابت کنی هر چه میکنی برای یک لبخند.
فقط میخواهم بگویمت ساسان عاصی، که سر پا بمان و بوده ات را بپذیر و بودنت را بپذیر و نمیگویم شاد باش یا غمگین، میگویمت باش، همین. باش چنان که باید. آنسان که که باید همه به هم بگوئیم هستیم. اگر ما برای هم نباشیم، چه برای ما باشد در این دنیائی که یک خطش هم برای ما نبوده.
این دنیا که یک خطش برای ما نبوده ما برای هم پر قصهاش میکنیم بی هیچ چشمداشتی باید که زیبا شود تازه. برای هم همه و همه و همه قصه قصه قصه بسازیم و قصه بگوئیم که شاید یک دنیائی باشد با قصههائی برای ما.
روزهای آخر سال است و حساب حساب است و کاکا برادر... حسابت را داشته باش و سر تعظیم فرود بیاور بر کسانی که این همه احترامشان داری. و بر زندگی... که به احترام انسانها زندهای...
سر تعظیم بر یک انسان و هزار انسان. از همه مهمتر رک و رو راست سر تعظیم با لبخند بر دوستانم، دوستانت. این را به تو میگویم ساسان عاصی که همیشه میگوئی به همین چند دوستت زندهای بی آنکه روز بشماری. تو که برای دوستی روز نمیشماری و دوستانت دوستند و دوستند و به دوستانت زندهای. پس به احترام دوستانم و دوستانت و دوست دوست دوست ساسان عاصی...
اینجا سر تعظیم فرود میآورم بر همه که من را جان، من را زیستن... هستم. تا آخرین نفس هستم. همهجوره... هر جور که شاید. این را قول باید بدهم.
باید که سر پا بمانم، بمانی، بمان. سر پا... رو پا... ایستاده. این را خواهش میکنم.