همه آدمها نویسندهاند، مگر آنکه خلافش ثابت شود.
مثال نقض: مادربزرگ من نویسنده نیست، چون سواد ندارد. برادرزادهٔ یک سال و نیمهام نویسنده نیست، چون نمیتواند بنویسد.
بعضی آدمها نویسندهاند، و بعضی دیگر چاقتر. مثلا «کورت ونهگات جونیور» نمونه یک نویسنده خوب چاق است. با اینحال لاغر بودن برادرزادهٔ من یا چاق بودن مادربزرگم هیچ کمک خاصی به نویسنده شدنشان نمیکند. برای نویسنده شدن، مادربزرگم باید وقت بیشتری روی خواندن و نوشتن بگذارد و برادرزادهام باید خوب غذا بخورد تا زود بزرگ شود.
به هر حال مسئله مهم این است که همهٔ آدمها میتوانند نویسنده باشند، همانطور که همهٔ آدمها میتوانند تخممرغ بشکنند (باید توضیح بدهم که تخممرغ را با یک دست، با پا و حتی از طریق هل دادنش با دماغ روی میز هم میشود شکست؟).
اما هر کاری برای بهتر به انجام رسیدن، نیاز به تمرین زیاد و دقیق دارد. مثلا من برای آنکه بتوانم تخممرغ را با دماغم خوب بشکنم، باید مدتهای طولانی دستهایم را با طناب ببندم که در زمان تمرین و تحت فشارهای روانی ِ گریزناپذیر تخممرغ را با دستم نشکنم.
دوباره برمیگردیم به رای نخست:
همه آدمها نویسندهاند، مگر آنکه خلافش ثابت شود. یا مگر اینکه خلافش ثابت شود.
"اینکه" و "آنکه" در این جمله نقشی حیاتی بازی میکنند.
وقتی میگویم "مگر اینکه" اشاره به نزدیک دارم. پس هر چیزی هست، دور و بر من هم هست؛ از همین میشود نتیجه گرفت که در ثابت شدن خلافِ آن رای، سودی برای من نهفته است. این سود میتواند یک سود انسانی، غیر انسانی یا علیالحساب باشد.
اما وقتی میگویم "مگر آنکه" دارم به دور اشاره میکنم و در ثابت شدن خلافِ آن رای، میتواند سودی برای من باشد یا نباشد. پس منطقیتر آن است که صبور باشم و ببینم آخرش چه میشود.
حالا که این موضع و موضوع برای ما روشن شد، میتوانیم برویم سراغ مثال نقض و نقضش کنیم. چون مادربزرگ من بالاخره یکچیزهائی بلد است بنویسد و برادرزادهام بسیار خوب خطخطی میکند.
از اینها مهمتر اینکه مادربزرگم قصهگوئی قهار و برادرزادهام بسیار باهوش و خیالباف است (البته برادرزادهام هنوز نمیتواند درست صحبت کند. اما حدس میزنم دچار یکنوع دوگانگی خاص باشد. چون وقتی آن یکی برادرزادهام ادای حرف زدنش را درمیآورد، خودش از او تقلید میکند و ادای او را (و در اصل ادای خودش را) درمیآورد و درگیر یک سلسله بازنمائیهای عجیب و غریب و بازار مشترکی میشود).
همانطور که گفتم مادربزرگ من قصهگوی قهاری است و اینکه نمیتواند قصههایش را بنویسد، چیزی از قصهگو بودنش کم نمیکند و خیلی از آدمها بورخس را دقیقا به خاطر قدرت بینظیر قصهگوئیاش دوست دارند (من کالوینو را هم به همین دلیل دوست دارم. بُل هم قصهگوی خوبی است. با اینحال اصرار دارم بگویم میشائل انده رودست ندارد). با در نظر گرفتن این رای، من به هفت پشتم خندیدهام اگر بگویم مادربزرگم نویسنده نیست. مادربزرگم نوشتن بلد نیست، اما اگر همینجا بگوئیم که آدمیزاد برای نویسنده بودن حتما نباید نوشتن بلد باشد، و قصهپرداز و راوی خوبی بودن، مهمتر از نویسنده خوبی بودن است، میتوانم با اطمینان بگویم مادربزرگم نویسنده خوبی است.
اما برادرزادهام هنوز چند تا کلمه بیشتر نمیتواند بگوید و کسی نمیداند توی کلهاش چه میگذرد وقتی به محض ورود به خانه میدود توی اتاق من و به کتابها خیره میشود و به نقاشیهای روی دیوار. پس به این دلیل که هیچکس نمیداند او به چه چیزی فکر میکند، من به خودم جرات میدهم و میگویم که در آن زمان بیشک دارد به رمان تازهاش فکر میکند که قرار است در آینده بنویسد. خوشبختانه هیچکس هم نمیتواند این حرف را رد کند، چون دروغ محض است اگر کسی بگوید میداند او به چه چیزی فکر میکند.
وقت، وقتِ نتیجهگیری است. از آنچه گفته شد نتیجه میگیریم:
1- من خواهرزاده ندارم.
2- مادربزرگ من اوائل قرن حاضر به دنیا آمده.
3- آقای چخوف گفتند آنقدر بنویسید تا انگشتهایتان بشکند، اما داس مرگ امانشان نداد تا بگویند چه نیازی هست که آدم برای نویسنده شدن انگشت خودش را بشکند.
4- در وصیتنامهٔ جناب چخوف آمده بود که مادربزرگْ خانم، بدون آنکه نوشتن بلد باشد کلی قصه بلد است. پس شما هم انگشتهایتان را بشکنید تا پلیس استالینی گردنتان را نشکسته است.
5- برادرزاده من خطخطی میکند. اما چه کسی میتواند بگوید خطوط کج و معوج او تهی از معنایند.
6- هر امر تهی از معنائی میتواند تبدیل شود به یک اسطوره؟ اگر میتواند، چطور؟ از آن مهمتر اینکه، اسطوره چیست و چند سال دارد؟
7- نتیجهگیریئی که در آن سوال مطرح شود، آیا نتیجهگیری درستی است؟
پاسخ دادن به (یا اصلا به دنبال پاسخ گشتن برای) این دو سوال آخر را میگذاریم برای وقتی که رفتیم تارا*...
* تارا: همان جائیست که اسکارلت اوهارا میرفت، نه همانجائی که نِی.