هوا... هوا خیلی خوب شده؛ نفرین بر هر چیزی که لذت این هوای جذاب را و عیش این همه هوا را بر آدم منقض کند... حتی دود سیگار! و خودم! حتی تگرگ! هر چیز، غیر از باران و اندوههای دوستانه.
خیلی هوا هست. هوا خیلی هست! هوا خوب است! شما چطورید؟
هوا کوهی شده... یک شور عجیبی دارد که دلم میخواهد لم بدهم به یک صخره و گوشم پر شود از صدای آبشار...
اعتراف میکنم که تعادل "حس به فصل"ی ندارم. یعنی همینجور که توی فصلی غلت میخورم (انصافا رئالیسم جادوئی طبیعت است فصلها...!) یاد سه فصل دیگر که میافتم دلم ذوق میکند. حالا بهار ِ مست دارد میرسد. بهار خنک است و کرختی قشنگی دارد؛ حدس میزنم کرختیاش مثل وقتی است که آدم در آغوش است و دلش میخواهد همانجا خوابش ببرد، اما نمیخوابد و آرام نفس میکشد... دقیقش را نمیدانم.
حالا دَم ِ فصلی من هم ماندهام در کوتاه نوشتن و مگر میشود دَم فصل کوتاه نوشت.
امروز هوا درست مثل کوه شده؛ آنقدر که دستم را گذاشتم روی پیشانیام و نفس عمیق کشیدم.
و از آن مهمتر اینکه هوا خوب است. احساس میکنم خوشطعم است؛ و جذابتر از آن، اینکه اضطراب عجیبی دارم که عدد دار است. درست در همین لحظهٔ نوشتن (که خیلی پیش از لحظهٔ خوانده شدن است) دلیل خوبی دارم که این جمله را همینجا تمام کنم.
پ.ن: (پس با اجازه نقل میکنم که) همین چند لحظه پیش (که میشود خیلی وقت پیش از حالا که خوانده میشود) برای دوست عزیزی نوشتم:
"کاش میشد آدم هوا را مثل گُل بگیره دستش. وقتی میشه بو کردش، چرا نمیشه که آدم هوا را دست بگیره؟"
راستی! فکر میکنی بشود هوا را در دست گرفت مثل گُل؟
پ.پ.ن: دلم خواست موسیقی گوش کنم. اما پشیمان شدم. به استعاره نمیگویم؛ موسیقی ِ بهار هست.