سردم شده؛ ژاکت پشمی را روی دوشم میاندازم. عرق میکنم. ژاکت را از روی دوشم برمیدارم و میاندازمش روی زمین. بازوها و سینهام دوباره سرد میشوند. دراز میکشم و ژاکت را روی سینهام میاندازم. اتاق آنقدر گرم نیست که گرمم کند و آنقدر سرد نیست که بتوانم لباس اضافه بپوشم.
جملات کتابی که میخوانم را به سرعت دنبال میکنم؛ میایستم. برمیگردم و جملهای را دوباره میخوانم... برمیگردم. کلمهای را میخوانم و چند بار بیصدا تکرار میکنم، آنقدر که خسته شوم و مطمئن. دوباره ادامه میدهم. خمیازه میکشم. کتاب بسیار جذاب و خواندنیست. نفسم تنگ شده اما. راست مینشینم، نفس عمیقی میکشم و ادامه میدهم. اشک از چشمهایم سرازیر میشود. توی جیبم دستمال نیست. دکمههای پیراهنم را باز میکنم و با پشت یقهٔ پیراهنم صورتم را خشک میکنم. کتاب درباره شب و هستی نوشته شده. چشمهایم ضعیفتر شدهاند و نور هم کم است. کتاب را لحظهای میبندم. دوباره اشکهایم جاری میشوند. بیحوصله عینکم را برمیدارم و با پشت دست صورتم را پاک میکنم.
سردم میشود باز... ژاکت پشمی را دوباره روی شانهام میاندازم. اتاق گرم است. پیش خودم اعتراف میکنم که انگار عادت کردهام در کوره زندگی کنم. ژاکت را تنگ دور خودم میپیچم. هنوز سردم است. اینبار من از اتاق سردتر شدهام. اتاق ژاکت پشمیاش را میاندازد روی ستونهایش و تنگ دور خودش میپیچد و از من بیرون میرود. سعی میکنم به ستارهها نگاه کنم، اما آسمان ِ دود گرفته اجازه نمیدهد. اشکم دوباره سرازیر میشود و با سرما پوستم را میگزد. به خیال آنکه عرق کردهام ژاکتم را زمین میاندازم. اتاق ژاکت من را هم برمیدارد و دور خودش میپیچد.
بدون عینک به خودم نگاه میکنم... موقعیت خودم را در هستی میبینم؛ چشمهایم ضعیفاند و هیچ دماسنجی ندارم و آرامشگاهی. بیقرارم...
برچسبها: ادبیات