دیروز یکی از زیباترین تصاویر طبیعی عمرم را دیدم.
خورشید تازه غروب کرده و آسمان از سرخی درآمده و کبودیاش دیگر داشت به سیاهی تنه میزد و ابرها فرصتی پیدا کرده بودند برای نمایش سرخیشان...
در کوچه رو به سوی غروب میرفتم که دیدم در افقْ آسمان داستان دیگری را تعریف میکند. آن دورها آسمان آبی و سپید بود... پشت ابرهای سرخ و در کنارشان، هنوز ابرهای سپیدی بودند که تازه داشتند آماده میشدند خورشید را بدرقه کنند...
دیروز در یک لحظه شب بالای سرم بود و روز پیش رویم...
پ.ن: متاسفانه هیچ نوع دوربین عکاسی همراهم نبود و دم دستم. با این حال خیلی هم دلم میخواست به طریقی ثبتش کنم... و اینکه باز میبینم کلمهها کفاف نمیدهند، حس غریبی دارد. این چندمین تصویریست که هیچ کلمهای برای ثبتش پیدا نمیکنم...(؟)