برداشت اول:
نصفهٔ اول تیتر، چندان هم مناسب نیست... حداقل برای کسی که هفت روز هفتهاش تعطیل است. خب! راستش از اول هم برای خیلی از اطرافیان، کارهای من کار نبود و از نظر خیلیها هفت روز هفتهام تعطیل است. اینکه آدم مدام تعطیل باشد هم ـ حتی از نظر دیگران ـ چیز جالبیست. آن دیگران حق هم دارند از نظر خودشان. اصولا وقتی مینویسم فقط پیشانیام (آن هم بعضیوقتها) عرق میکند. عرق پیشانی هم که حساب نیست. وقتهائی هم که( تازه کدام "وقتهائی که"؟ به قولی سال به دوازده ماه یکی دو چند وقت!) تمرینهای بدن (همان تمرینهای تئاتر) را انجام میدهم کار حساب نمیشوند. چون شبیه رقصیدن است و رقصیدن نوعی تفریح به حساب میآید. اصولا فکر کنم فرقی هم نمیکند؛ هر کارهای بودن در خط و خطوط کارهائی که دوست دارم، همهاش تفریح به حساب میآید! ساز زدن، نقاشی کشیدن، نوشتن، هوار کشیدن و خودزنی هم نوعی تفریح به نظر میرسند. زنده باد "بعضی از اطرافیان"!!! خانههای این دوره و زمانه حیاط هم ندارند بروم باغچه بیل بزنم، حداقل کمی برای جامعه مفید به نظر برسم از این همه بیمصرفی بیرون بیایم.
* * *
از تیتر بگذریم اصلا (که اصل موضوع هم نبود!)
گذراندن ساعتها کار سختیست. این که آدم نگاه کند و ببیند چند ساعت مانده... مانده به چیز؟
خب! مشکل همینجاست. نمیتوانم حتی بگویم مانده به خوابیدن یا مثلا بیرون رفتن یا هر چیز دیگری... یعنی چند ساعت مانده به هیچچیز که آدم نمیداند چه خاکی بر سرشان بریزد!
یعنی حتی نمیشود منتظر ساعت یک و دوی نیمه شب شد که مثلا وقت خواب باشد.
وقتی نه خوابت میبرد و نه بیرونی هست یا نه بیرون چیزی هست یا نه آن بیرون اصلا هست، و کلا چیزی نیست، نمیشود منتظر چیزی بود که ساعتها بگذرند. ساعتها کشان کشان میروند و نمیتوانی منتظر چیزی باشی تا این کشان کشان رفتنشان تمام شدنی داشته باشد.
* * *
"بعضی از اطرافیان" حافظهٔ جالبی دارند. میگویند شکمت سیر است که نشستهای کنج خانه و از حرفها میزنی و مینویسی. لبخند اصولا پاسخ مناسبی است. بعد میبینند کنج خانهای، میگویند برو بیرون برای خودت بچرخ سر حال باشی. آدم جواب میدهد بعضی از اطرافیان عزیز، پولی در بساط نیست و شپش توی جیبم هد بنگ میزند. بعد بعضی از اطرافیان میگویند برو خب کار کن. میگوئی خب! دارم کار میکنم. میگویند نه! یک کار نان و آبدار (شاید منظورشان این است که آدم برود در یک دیزیسرا کار کند و مسئول تیلیت بشود! به این جنبهاش فکر نکرده بودم. انصافا هم نان دارد و هم آب!) بعد آدم جواب میدهد که کارهای نان و آب داری که شما پیشنهاد میدهید اغلب یا ربطی به کاری که مثلا در آن تخصص دارم ندارد (یا مثلا کاری که برایش سالها دویدهام) یا اینکه اگر ربطی داشته باشد کاملا مخالف با عقایدم و سیستم زندگیام است. بعد بعضی از اطرافیان میگویند شکمت سیر است که از این حرفها میزنی!!!
عجبا! مگر توی این سرزمین به کسی نان مفت هم میدهند؟
* * *
خب! چیزهای خوبی برای نوشتن دربارهشان وجود دارند. مثلا نوشتن درباره کتاب «بانکدار آنارشیست» «فرناندو پسوا» یا نوشتن دربارهٔ آخرین شاهکار «نیکیتا میخالکوف» یعنی «آفتابسوخته»...
اما از نتایج روزهای کسلکننده که هفتاد پشت آدم را میآورند جلوی چشم، این است که حوصله نوشتن درباره چیزی هم نمیماند. حتی حوصلهای برای مطالب از پیش نوشته شده هم نمیماند. وقتی آدم نداند باید منتظر چه ساعتی باشد همین است انگار... یکجور حوصله میماند برای نوشتن یک چنین مطالبی!
* * *
باید از آقای «جیمی موریسون» عزیز تشکر کنم.
آقای موریسون عزیز! خبر دارم که مردهاید. با اینحال گفتم بگویم سپاسگزارم. اگر جنابعالی و دوستانتان نبودید، گاهی این روزهای کسل کننده من یکی را که میتوانستند خفه کنند.
کلا به خاطر تکتکِ کارهایتان و آلبومهایتان بسیار سپاسگزارتان هستم.
ادامه دارد...
پیشنهاد میکنم این پست را در زننوشت بخوانید.