بطری نوشیدنی را لبِ میز میگذارم و توی نور کم و سفیدِ مانیتور به رنگ کدر و عجیبش خیره میشوم(هیچ مهم نیست چه رنگی... کدر است و شفاف!). نمیتوانم چراغ اتاق را روشن کنم. دلیلش این یکبار فرار از نور زیاد نیست. مجبورم چراغ را خاموش نگه دارم. صدای موسیقی را تا حد ممکن کم کردهام. «آی آدمها»ی یوشیج... گیتار و هارمونیوم همراهِ آوازند*... "آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید یک نفر در آب دارد میسپارد جان یک نفر دارد..." همینطوری صاف توی ذهنم پیش میرود. اگر خودم نبودم، فکر میکردم که اصلا گوش نمیدهم. گرچه... در آنصورت هم به خودم حق میدادم. میترسم همین صدای کوچک موسیقی هم بیرون برود و لو بروم... توی تاکسی سرگیجه داشتم و خوابم هم گرفته بود. چشمهایم را که میبستم حالم بد میشد. انگار کن که یک جفت شیپور توی گوشَت فرو کرده باشند و دو تا موش گذاشته باشند داخلشان جیر جیر کنند. سرگیجهام از آن سرگیجهها بود که آدم ممکن است بعد از مدتی طولانی شنیدن آن صدا دچارش بشود. بالاخره خستگی غلبه کرد. تا آنکه صدای جیغ بلندی بغل گوشم بلند شد و یک چیزی بغل دستم کوبیده شد به ماشین... چشمهایم را باز کردم و ترسیده یک لحظه چشمم خشک شد توی نگاه راننده حیرتزدهٔ(یا شوکه) ماشین بغلی که توی کمر ماشینی که سوارش بودم کوبیده بود انگار. پیاده شدم . کرایه را حساب کردم زود... باران میآمد. سیگار روشن کردم و آشفتهتر از آنکه بخواهم چتر باز کنم راه افتادم زیر باران... اینجا، همین حالا، بغل گوشم، چند متر آنطرفتر، پر شده از آنهائی که میترسانندم؛ نه اینکه ازشان بترسم... آنها با خودشان ترس دارند. تمام ترسی که میتواند توی ذهن آدم ِ خشکیده رخنه کند. بوی ترسشان تا توی اتاق میآید. تازه همینجاست که میترسم پیدایم کنند. اگر بفهمند توی این تاریکی من نشستهام و خیره شدهام به بطری نوشیدنیام و دارم میشنوم کسی میخواند "نخلها سبز و بلند، خوشههاشان پر بار، حاجتی نیست به سنگ، سر به تعظیم تو دارند انگار"* تمام ترسشان جوش میزند و بالا میزند و همه ترسشان را بالا میآورند توی صورتم. میریزند سرم... یک قاشق بزرگ بغل دستم روی زمین افتاده. توی اتاق الآن فقط گاو و گوسفند پیدا نمیشود که بلند شوم شیر گاو را بدوشم و بطریام را خالی کنم روی زمین و پر از شیر کنماش و بنشینم شیر چرب و سنگین را بنوشم و مست شوم.... قاشق را میاندازم زیر ِ در بطری... نوشیدنی کف میکند و بالا میآید. بیرون نمیریزد. بطری را میچسبانم به لبم و خم میکنم و کمی سر میکشم، توی دهانم میچرخانم و قورت میدهم. احساس میکنم تمام این حسم فقط یک "میرا" کم دارد. اما مورتله نیست. در عوض آن بیرون پر است از یک وحشت به نظر امورتال... از ترس ِ آنها میترسم. دلم برایشان میسوزد شاید. شاید از آنها بدم میآید. فکر میکنم تمام فردا را باید از در و دیوار چسب پاک کنم. صدایشان روی دیوارها میخزد و اینسو آنسو میرود. شاید رنگ دیوار را هم خش بیاندازد. سردم شده و پلوور پشمی راهراهِ پهن ِ کرم و قهوهای را انداختهام روی شانهام و نشستهام. پلوور یکی از بهترین دوستانم است. نه اینکه برای یکی از بهترین دوستانم باشد. خودش یکی از بهترین دوستانم است. یکطوری بغلش میکنم که در آغوشش پیچیده شوم... گرم میشوم و کمی از اضطرابم میرود و دوباره بطری را برمیدارم و سر میکشم... حدس میزنم نور سفید حِس چهره را بکُشد. برخلافِ نور نارنجی... حالا هم صورتم توی نور سفید است و از بالای پنجرهٔ اتاق، نور چند خانهٔ دیگر سرک میکشند. به ترتیب، زرد، نارنجی و قرمز... آن بیرون صداها پا کشان روی دیوارها... از زیر در اتاق میخزند تو... مثل آب سرد... نه آبِ سردِ یک چشمه؛ آبِ سردِ مُرده و بد بو. پاهایم را روی صندلی جمع میکنم. حالم را به هم میزند... حالم را به هم میزند. همه آزاد نیستند که نفس بکشند. فقط آنها دارند نفس میکشند و هوا را میبلعند و بد بو میکنند و من کم کم احساس خفگی میکنم. تو هم همینطور؟... میشد چیز دیگری بنویسم. میشد دقیق بنویسم. اما باید چیزی مینوشتم که این نفرتی که روی سینهام سنگینی میکند را کمی راحتتر تحمل کنم. دلم به جزیرهها خوش است فقط... فقط دلم به جزیرهها خوش است. جزیرههای سبز و روشن... اما نمیدانم تا کی محکوم میمانیم به تحمل... صداهای لعنتی بلندتر شدهاند و روی دیوارها ناخن میکشند و میکوبند توی سرم. میکوبد مثل پتک. صندلی را میگذارم پشت در اتاق و چوبی تکیه میدهم زیر دستگیره؛ گرچه... به راحتی میتوانند در را بشکنند. با اینحال... دیگر حتی نمیشود نوشت الآن... وحشیها...! "قاصد روزان ابری، داروگ! کیمیرسد باران؟ "... عربده خنج میزند و معلوم نیست کِی میشود خلاص شد...
* «دگر میلاد، ناصر زمانی»/ از آلبوم «ریرا» اثر «سهیل نفیسی»... بسیار زیبا، دلنواز و دلنشنین است. حالش باشد، دربارهاش مینویسم.