نمیدانم آیا تا به حال داستانی نوشته شده که در آن کسی در عالم رویا عاشق کس دیگری بشود و بعد به خاطر رویایی که دیده تمام عشقهای عالم بیداریاش را فراموش کند یا نه...
البته چندان هم برایم مهم نیست که این قضیه را بدانم. چون در اصل تصمیم دارم یک ماجرای واقعی را تعریف کنم. شاید خیلی از خوانندگان تصور کنند که این هم یکی از آن ترفندهای نویسندگی است برای جذابیت بخشیدن به روایت... یا شاید فکر کنند واگویههای کسیست که فکر میکند(یا بهتر است بگویم اصرار دارد بگوید اینطور فکر میکند) ذهنی تبدار دارد و او هم از دریچهای در پستو میتواند کنار نهر آدمهای اثیری ببیند، تا مگر از این طریق برای خود جای پایی کنار بزرگان درست کند.
خب! هیچ اصراری ندارم به ایشان ثابت کنم که این داستان از آن ترفندها در خود ندارد و واقعی است.
از طرفی خود من در خیالیترین داستانها روشنترین واقعیات را میبینم و معتقدم هیچ نویسندهای جز آنچه زیسته نمینویسد و از طرف دیگر وقتی به خاطر نسبینگری هم شده این نظر را از عمومیت خارج میکنم، حداقل در مورد شخص خودم به این نتیجه میرسم که تا به حال هیچ داستانی را ننوشتهام که زندگی نکرده باشم و یا اگر اینطور بوده، هیچ داستانی را ننوشتهام که بعدا زندگی نکرده باشماش.
البته درستش این است که اصرار کنم بر واقعی بودن این داستان، حداقل به احترام اتفاقی که افتاد. باری... انگار اهلش نیستم.
پس بهتر است شما را هم به حال خود رها کنم که واقعیت یا خیال را خودتان تشخیص دهید. با اینکه هنوز بغض آن جدایی را در گلو دارم و هنوز آرزو میکنم ای کاش از خواب بیدار نمیشدم و در کنار او میماندم. هنوز حرارت بازوانش را دور شانهام احساس میکنم و عطر خوش گیسوانش را...
* * *
من تنها هستم. مدتهاست که تنها هستم. فقط یک بار در زندگیام عاشق کسی شدم که او هم من را دوست داشت و به همین خاطر فقط یک بار عشق را توانستم تجربه کنم. اما دخالتهای اطرافیان و کم تجربگی ما، موجبات جداییمان را فراهم آورد؛ بیآنکه خودمان کوچکترین دلیلی برای جدایی داشته باشیم.
اغراق نکردهام اگر بگویم آن اتفاقات تاثیر زیادی بر نگرش من نسبت به مسائل اطرافم گذاشت و من را به سوی مسیری سوق داد که امروز تقریبا در آن حرکت میکنم.
بههرحال، بعد از آنکه او، یعنی ویوشتی مرا ترک کرد، تا مدتها و حتی شاید هنوز آن عشق را و تبعاتش را و سفر تلخم به سرزمین آفتاب را از خاطر نبردم.
البته نه که دیگر عشق را تجربه نکرده باشم؛ بعد از آن باز هم عاشق شدم. اما هیچ وقت دو سویه نشد؛ یا در دلم باقی ماند و یا... یا که نه! یک بار هم که بیانش کردم، سرنوشت خوبی در انتظارش نبود. عشق که تحمیلی نیست.
بههرحال... راستش دیگر کمی میترسم. گاهی فکر میکردم که شاید اگر کسی...
خب! اینکه به چه فکر میکردم دیگر مهم نیست. چون شب گذشته در عالم رویا همان اتفاق که منتظرش بودم و به آن فکر میکردم افتاد.
رویایی را که دیدم نمیتوانم جزء به جزء به خاطر بیاورم...
شاید بار اول او را در تاکسی دیدم. موهای (رنگش...؟) و لَخت و بلند... چهرهاش به خاطرم نمانده. خوابم از آن خوابهای نیمه رنگی بود. میدانید که بعضی از تصاویری که ما در خواب میبینم رنگیاند و بعضی سیاه و سفید و بعضی با یک رنگ غالب بر تمام تصاویر. مثل تصاویر تک رنگ... البته شنیدهام روانشناسان میگویند اصلا خوابها رنگی نیستند و ما خودمان آنها را بعدا رنگ میزنیم. مثل فیلمهای رنگی لورل و هاردی شاید!... یا شاید مثل نقاشیهای دوران کودکی... بگذریم!
رنگ غالب آن خواب و اغلب خوابهای من چیزیست بین قهوهای روشن و نارنجی.
آن رویا هم همین رنگ را داشت.
بار اول او را در تاکسی دیدم. به خاطر ندارم که چه شد با هم آشنا شدیم. فقط به خاطرم مانده که ناگهان دستش را دور شانهام انداخت. اول شاید کمی شوکه شدم. اما تنها چند لحظه؛ بعد او را در آغوش گرفتم. بازوی راستم را دور شانهاش حلقه کردم روی موهایش. گیسوانش عطر شیرینی داشتند که تا همین لحظه که مینویسم در خاطرم مانده...
بخشهای دیگر رویا را به خاطر نمیآورم تا جایی که باز در خانهای همدیگر را دیدیم. با هم کاملا آشنا شده بودیم. آن موقع احساس میکردم کسی است که در دنیای واقعی هم میشناسمش. انگار میدانستم که خواب هستم و نمیدانستم. در همان عالم رویا کمی که اندیشیدم، به این نتیجه رسیدم که میتواند شبیه هیچ کدام از کسانی که در دنیای واقعی میشناسم نباشد. میتوانست شبیه هم باشد. این مهم نبود دیگر...
بار دوم که در همان رویا دیدمش... راستی! یک وقت فکر نکنید که من چند شب این رویا را دیدم. همه این ماجراها در یک شب... شب که نه!
نزدیک صبح بود که خوابیدم. فکر کنم حدود یازده ظهر بود که این رویا در ذهنم شکل گرفت. مدتهاست آرزوی...خب! بالاخره هر کسی آرزوهایی دارد. من هم مدتهاست آرزوی کسی و شانهای را دارم. اما هنوز ... خب! من زیاد تلاش نمیکنم برای یافتنش. راستش را بخواهید میترسم. گریز میزنم.
برای کسی با سن و سال من، کار سختی است اینطور زندگی کردن(سن و سالی که هنوز آنقدرها هم زیاد نشده ولی کسی قبول نمیکند. منظورم سالهائیست که انگار اضافهکاری ایستادهای، اما به حسابت ننوشتهاند!). این همه انگار از هویت مکتومم است که نه آسودهام میگذارد و نه برای خودم از بین میرود. روی همین نامی که به من چسبیده جریان دارد هویتم؛ اما از آن نیرویی که عرش و فرش را در اختیار داشت چیزی باقی نمانده انگار. مشتی خاطره که برای من و دیگران خیالاتی بیش نمینمایند.
از طرف دیگر، از گم شدن خودم هم میترسم. هر هواپیمائی همانطور که توان بالقوه و بالفعل پرواز دارد، توان بالقوه سقوط هم دارد که یک بار بیشتر نمیتواند به فعل در آید.
هراس از فردا آنقدر هراس هست که بتواند آدم را از پا بیندازد.
حالا ببینید این میان چه بر سر کسی میآید که دیروز را چند بار زندگی میکند. و...
خب! خوابهایم تلخترین لحظات یادآوری آنچه بودهام هستند. دوباره همان نیروها، اما همه ابْرَکی...
اما هنوز با توان زیبا بودن...
میگفتم. در خواب او را جلوی در ورودی جایی شبیه سینما دوباره دیدم. تمام مدتِ با هم بودن، انگار یکدیگر را بیجدایی در آغوش گرفته بودیم.
همیشه لبخند میزد. هیچ شباهتی به زن اثیری و آنیمایم نداشت، چون کاملا واقعی بود. همیشه آن عطر شیریناش به مشام میرسید.
در آنجا هم هنوز داشت لبخند میزد و انگار داشتیم یکدیگر را به دوستانمان معرفی می کردیم. دوستانمان را نمیشناختم انگار. یعنی معرفیشان میکردم، اما الآن که فکر میکنم میبینم هیچ کدامشان را نمیشناسم.
او لبخند میزد...
باز یک بار دیگر دیدمش. یادم نیست کجا. با اینکه مدت زیادی میشد که یکدیگر را میشناختیم، اما هنوز نامهایمان را به همدیگر نگفته بودیم. وقتی این قضیه را برایش گفتم کلی خندید. من خودم را معرفی کردم، اما تا او خواست اسمش را به من بگوید مادرم از خواب بیدارم کرد.
بغض تلخی گلویم را گرفته بود.
نمیدانم چطور بیدار شدم. هنوز خواب بودم انگار... بله، خواب بودم!
خوابم اما رنگی بود و شاید همین باعث شد که تا چند لحظه نتوانم متوجه موقعیتم بشوم.
داخل خانهای بودم که در آن زندگی میکنم. دربدر دنبال شماره تلفن او میگشتم. یادم بود که او را دیدهام. مادرم میگفت خواب دیدهای... میگفتم مگر میشود یک رویا تا این حد واقعی باشد؟ من هنوز عطر گیسوانش را احساس میکنم.
مطمئن بودم که دوباره میبینمش. فکر میکردم خودش حتما من را پیدا میکند. حسابی بغض کرده بودم. مشغول جستجو بودم که واقعا از خواب بیدار شدم.
هر چه تلاش کردم و میکنم تا تصویرش را بهتر به ذهن بسپارم موفق نمیشوم. فقط به خاطرم مانده موهای نرمی ـ که کوتاه و بلندیاش را هم درست به خاطرم نمانده ـ داشت که عطر شیرینی از آنها به مشام میرسید. شاید کمی قد بلند بود. موهایش صاف بودند اما شاید نه کاملا صاف. شاید قد بلند هم نبود. واضح ترین تصویری که از او در ذهنم مانده داخل تاکسی بود، که نشسته بود.
خندهاش آرام بود و حتی وقتی قهقهه میزد لطیف. اصلا خجالتی نبود و کاملا محکم رفتار میکرد.
وقتی از خواب بیدار شدم...
بغض تلخی توی گلویم بود. دلم میخواست دوباره بخوابم و ببینمش.
کسانی بودند که تا قبل از آن رویا کمابیش دوستشان داشتم. اما دیگر عشق واقعی خودم را پیدا کردهام. با اینکه رویا بود، اما این به حال من فرقی نمیکرد و نمیکند.
داخل تاکسی که بودیم به من گفت دوستم دارد و من را در آغوش گرفت و لبخند زد(یادم میآید که انگار خاطرهای واقعی و مشابه و تلخ داشتم از این تصویر. اما اتفاق توی رویایم هیچ ربطی به آن خاطره نداشت. شک ندارم که همهچیز نو بود. اصلا از آن خوابها نبود که تجسم آرزویی یا نتیجه حادثهای هستند. همهچیز نو بود و با هیچچیز شباهت نداشت، مگر اتفاقی).
اول کمی شوکه شدم، اما بعد من هم او را درغوش گرفتم. من هم دوستش داشتم.
میدانم که هیچوقت... خب! یک رویا بود.
اما من نمیتوانم او را فراموش کنم. واقعا...
راستی که چقدر جالب میشد اگر او (اوی یک انسان واقعی) هم دیشب من را در خواب دیده بود.
یعنی دو نفر... در عالم رویا. میخواهم فکر کنم، یعنی او هم الآن دارد به من فکر میکند؟
شاید او هم الآن مشغول نوشتن داستان مردی که در خواب دیده باشد.
شاید روزی هر دو این داستان دیگری را بخوانیم.
ناگهان تمام بدنمان را سرما فرا میگیرد.
شاید اگر هنوز تنها باشیم، بلافاصله دنبال یکدیگر بگردیم.
شاید تلفن هم را گیر بیاوریم. امیدوارم پیشنهاد کند همان لحظه با هم قرار ملاقاتی بگذاریم. حتی اگر نیمه شب باشد.
میتوانیم در یک پارک، یا حتی وسط خیابان، یا اگر رستورانها باز بودند در رستوران. شاید هم در خانه. اصلا خانه بهتر است. من حتما پیشنهاد میکنم. در خانه راحتتر میتوانیم همدیگر را در آغوش بکشیم و ساعتها گریه کنیم یا برقصیم و از خاطراتمان بگوییم. البته شاید او دلش نخواهد گریه کند. در خواب لبخند میزد. اگر این طور شد، من آرام مینشینم و نگاهش میکنم. شاید آرام آرام اشک هم بریزم از خوشحالی... مدتهاست که گریه نکردهام.
اما شاید هم داستان همدیگر را بخوانیم و... نمیدانم. شاید اصلا یادمان نیاید؛ شاید زیرلب بگوییم چه شباهت جالبی! شاید هم بفهمیم ماجرا چه بوده و ترجیح بدهیم فراموش کنیم. شاید یکی از ما با دیگری تماس بگیرد و آن دیگری اصلا برخورد گرمی نکند.
بههرحال، آنچه در حال حاضر من میدانم این است که دیشب در عالم رویا عاشق زنی شدم که تا به حال ندیده بودمش و الآن که بیدارم، هنوز عاشق او هستم. به خاطر آنکه کاملا بغض کردهام و دلم میخواهد دوباره ببینمش.
نمیدانم کار خطرناکی است که آدم عاشق کسانی که در خواب میبیند بشود یا نه.
تصورش را بکنید... من اگر حوصله داشتم و مینشستم این ماجرا را تبدیل به یک داستان میکردم. میتوانست داستان جالبی از آب در بیاید. گر چه هنوز هم مطمئن نیستم که داستانی با این موضوع نوشته شده یا نه...
* * *
من در حال حاضر عاشق کسی شدهام که در خواب دیدهام. نوشتههای چند سطر بالاتر را بعداز ظهر بود که نوشتم، و این خطوط حاضر را نزدیک به نیمه شب است که مینویسم. از زمانی که بیدار شدم تا به حال خیلی با خودم کلنجار رفتم که این ماجرا را یک جور برای خودم ساده کنم.
اول سعی کردم تمام جزییات رویایم را به خاطر بیاورم. به یادم بیاید زنی که دیدم چه چیزهایی گفت و چه کارهایی کرد. اما موفق نشدم. احساس میکنم تمام رویا را به خاطر دارم، اما از بیانش عاجزم. بعد سعی کردم به یاد بیاورم که آیا او را در عالم بیداری هم دیدهام یانه. هر چه به ذهنم فشار آوردم نتوانستم چیزی در این باره به خاطر بیاورم. تقریبا مطمئن هستم که تا به حال او را در عالم بیداری ندیدهام.
آخر سر فکر جالبی به ذهنم رسید. میشد دوباره بخوابم و او را در خواب ببینم.
* * *
تصور اینکه تمام زمان بیداریام باید از او دور باشم برایم خیلی سخت بود. اما امکانش هم نبود که تمام روز و شب را بخوابم.
مشکل بیخوابیام هم این وسط شده بود قوز بالا قوز.
او هم به سختی میتوانست بپذیرد زمانهایی را برای قرارهایمان مشخص کند که دنیای بیداری من مزاحم قرارمان نشود.
قرار گذاشتن در ساعت چهار صبح برای او چندان خوشایند نبود، چون صبحها باید به کارهایش میرسید. برای من هم راحت نبود که هر روز ساعت پنج یا شش بعد از ظهر برای دیدار بخوابم. نمیشد کار دیگری هم کرد. ما هیچکدام حاضر نبودیم از یکدیگر جدا شویم.
بالاخره بیشتر قرارهای ما بین ساعت یازده صبح تا حتی شش بعد از ظهر تنظیم شدند. امکان هیچ تماس تلفنی نبود و ما هر بار قبل از بیدار شدن من یا او، قرار فردا را مشخص میکردیم.
گاهی مجبور میشدم برای به موقع رسیدن به قرار، چندین قرص خوابآور مصرف کنم(حتی با خطر مردن). بعضی روزها که مثلا ساعت چهار قرار داشتیم، من تازه ساعت سه میتوانستم محیطی برای خوابیدن پیدا کنم. حساب ترافیک و دیر رسیدن به قرار هم باید میکردم.
بعضی وقتها او در یک کافه مینشست و غیبتهای مکرر من را تحمل میکرد که در تاکسی ده دقیقه ده دقیقه میخوابیدم و بیدار میشدم. گاهی من میخوابیدم و میدیدم او اصلا نیامده و چند ساعت در موزه منتظرش مینشستم؛ در حالیکه او مجبور شده بوده برای کاری ناگهانی و عجلهای در محل کارش بماند.
مثل داستان مارکز نمیشد که نشانهای به هم بدهیم برای پیدا کردن دیگری در دنیای واقعی...
چون هیچ کدام از ما مطمئن نبودیم که وجود خارجی داریم یا نه.
آن اوائل غیرمنطقی و خودخواهانه فکر میکردم این منم که واقعی هستم. یک بار سر این موضوع با هم صحبت کردیم. متوجه شدم که او واقعی است و حتی واقعیتر.
نه او بخشی از رویای من بود و نه من بخشی از رویای او.
یک بار سعی کردیم از داستان مارکز پیروی کنیم و نشانیهایمان را به یکدیگر بدهیم.
اما نمیشد. ما هیچ فصل مشترکی در دنیاهایمان نداشتیم. همانقدر که "خود"هامان به یکدیگر نزدیک بودند و حتی شباهت داشتند، دنیاهامان به هم غریبی میکردند. منظورم را از دنیا کلیشهای بررسی نکنید. منظور تفاوت اجتماعی یا طبقاتی نیست. تفاوت فیزیکی دو دنیای متفاوتِ شاید موازی را میگویم. نه یک خیابان بود که او بشناسد و من از آن گذر کرده باشم و نه یک کتابفروشی بود که او از آن خرید کرده باشد و من بشناسم و در خوابهامان هم گاه فضای منتخب یکیمان برای آن یکی غریب بود.
هر کاری کردیم نتوانستیم نشانی مشترک پیدا کنیم.
مثل داستان مهرداد عمرانی هم نمیشد هر دو بخوابیم و سالها بیدار نشویم.
یعنی نمیگذاشتند.
بارها میشد که درست هنگام یک بوسه، تلفن اتاق من زنگ میزد... و بوووم!
همه چیز محو میشد.
عادت کرده بودیم از این غیبتهای ناگهانی دلگیر نشویم.
آن کسی که در خواب میماند بی آنکه بفهمد به دنیای دیگری میرفت و یا بیدار میشد.
گاهی درست وسط یک کابوس قرار میگذاشتیم.
یک بار من در کوچههای محله دوران کودکیام میدویدم. انگار کسی یا کسانی در تعقیب من بودند که دستگیرم کنند. خیلی وحشتزده بودم. نمیدانم چرا، اما دستگیر شدن برایم خطرناک بود. سر هر کوچه کسی ایستاده بود که من را دستگیر کند. شاید حتی زنده یا مرده...
پشت بوتهها مخفی میشدم که کسی من را نبیند.
امیدوار بودم که او هم نیاید. نه که از سر خودخواهی؛ فقط دلم نمیخواست ندانسته به خاطر من او هم توی دردسر بیفتد.
نمیدانم چه شد که ناگهان کنار یک رودخانه سر در آوردم.
آن خواب رنگی بود، اما با رنگهای محدود؛ سبز تیره و خاکستری و سیاه و سبزی مثل سبز لجنی.
رودخانه از همان رودخانههای کثیف شهری بود. البته از دور...
بارها در خوابهای من اتفاق میافتد که سوار بر ماشینی به طرف رودخانه میروم. وقتی من و یا راننده میخواهیم نزدیک رودخانه دور بزنیم، ماشین به نرمی از کنترل خارج میشود و ما داخل رودخانه سقوط میکنیم. وحشتناکترین بخش این کابوسهایم، همین نرمی حرکت ماشین در حال سقوط است. انگار نه انگار...
آن رودخانه هم مثل همان رودخانههای کابوسهای سقوطم بود. اما کمی که نزدیکتر شدم تصویرش فرق کرد. انگار اوضاع کمی آرامتر شد. انگار کمی توانسته بودم خود را از خطر دور کنم. اما همه چیز تمام نشده بود.
نزدیک رودخانه که رفتم به فضایی رسیدم مثل رودخانههای داستانهای قدیمی که در لندن اتفاق میافتند. تعدادی پله به طرف رودخانهای آرام ولی پر آب میرفت. پلهها سنگی و نمور بودند و سیاه. مثل سنگهای کوهستانی که باران خورده باشند. مه نبود، اما هوا دود نرمی مثل مه داشت. تنها راه فرار ِ برایم باقی مانده، همان پلهها بودند.
الآن که به آن لحظات فکر میکنم اصلا نمیترسم، اما آن وقت حسابی هراسیده بودم. نترسیده بودم. هراس بود. هراس است.
داشتم از پلهها پایین میرفتم که ناگهان او آمد. بالای پلهها ایستاده بود که صدایم کرد. دقیقا یادم نمیآید چه گفت. اغلب همین مشکل را دارم. اما چیزی گفت درباره اینکه او مشکلم را حل خواهد کرد. چیزی مثل اینکه یک سری اطلاعات راجع به من به تعقیبکنندگان میدهد که بتواند از آن طریق من را نجات دهد. یک سری اطلاعات غلط برای گمراه کردن آنها... بعد از من خواست که همان راه را ادامه بدهم. من هم از پلهها پایین رفتم. پلهها به راهرویی سنگی و خشک ختم نمیشدند و داخل آب ادامه مییافتند و محو میشدند. تا کمر داخل آب فرو رفته بودم که بیدار شدم.
گاهی اوقات هم در محلهای زیبایی همدیگر را ملاقات میکردیم. اما نه همیشه.
من آدم خستهای شدهام و شاید فشارهای روانی مدام باعث شدهاند که نتوانم راحت بخوابم.
میترسم این بدخوابی روی زندگیمان اثر خوبی نگذارد.
راهحلهای قدیمی هم که به کارمان نمیآمد...
* * *
واقعا نمیدانم آیا درست است آدم در خواب عاشق بشود.
شاید یکی از خوانندگان این سطور دنبال تمثیلی در این ماجرا بگردد. بگذار بگردد. من هیچ تمثیلی در این میان پنهان نکردهام. البته دیگر کار دست من نیست.
من الآن فقط دچار یک مشکل شدهام.
در حالیکه... خب! خواب که زندگی نمیشود... نمیشود که... رویایی به سراغم آمده که در آن عاشق کسی شدهام که فقط در خواب دیدهام. حالا تمام زندگی من را تحت الشعاع قرار داده...
گر چه سعی میکنم اسیر خیالات نشوم، اما نمیتوانم این فکر را از ذهنم دور کنم که شاید او هم من را خواب دیده باشد.
شاید او هم الآن مشغول فکر کردن به رویایی باشد که دیشب دیده.
بخش دیگری از خواب را به خاطر آورده بودم. شاید قبل از آشنایی با او... تا آمدم بنویسم یادم رفت. انگار در یک پارک بزرگ بودیم... یادم نمیآید.
چند ساعت دیگر دوباره باید بخوابم. نمیدانم او را خواهم دید یا نه.
شاید امکانش باشد که من در خواب شماره تلفن او را و یا نشانیاش را بگیرم.
آن وقت فردا صبح شاید با او تماس بگیرم.
نمیدانم چه باید بگویم.
ــ الو! سلام... من... ساسان عاصی هستم. قصد مزاحمت ندارم و پیشاپیش عذر میخوام اگه... راستش رو بخواین... من دیشب در خواب شماره تلفن شما رو از خودتون گرفتم... خب! من رو به خاطر میآرین؟ قد بلندی دارم و موهای نیمبلند قهوهای و سبیل قیطونی و بلند و عینکی پنسی... ازم پرسیدین چرا اینقدر عینکم رو فوت میکنم...
(چندمش یادم نیست!) تیر ماه 1384
پینوشت: خلاصه من قبلا سعی کردهام تکلیفم را با این داستان مشخص کنم که نشد. مسئله این است که آن را نوشتهام. صادقانه هم بگویم که نقد و نظر شما بسيار برايم مهم است و خوشحال میشوم بدانم و پیشاپیش و مثل همیشه سپاسگزارتان هم هستم. گرچه میدانم سوژه تکراری بود و روایت نهچندان جذاب... اما بههرحال، داستان واقعی بود و جور دیگری نمیشد تعریفش کنم.