بد عُنُقم... اگر کسی حوصلهام را ندارد لطفا امروز را مهمانم کند به آن ضربدر آن گوشه راست... شرمنده! اگر هم حوصله داشت و بعد شاکی شد، آن پائین میتواند متلکدانی و جایگاه بازتولید گلستان هم بشود. راحت باشد.
میدانم به من چه...
اما فقط دلم بدجور گرفته... بدجور و دلم میخواست خودم را یک جا خالی کنم. یکجائی که بعدا هم برگردم ببینم... بعدا هم یادم باشد... یکجائی که غر بزنم و احیانا کسی هم بشنود. خیلی بدتراست آدم تنهائی نک ونال کند. چون هی پیچ میخورد توی خودش... چون همین را نوشتم، گذاشتم کنار که بماند، دوباره آمدم سراغش، باز نوشتم، باز رفتم، فکر کردم حالم خوب شده، برگشتم دیدمش، باز بدعنق شدم... دیدم نمیشود...
حالا هر چه...
امروز یک نفر راسراستکی از میان ما رفت. نه توانستم یک قطره اشک بریزم و نه توانستم دنبالش بروم... اصلا چه ربطی به من داشت که من بخواهم گریه کنم که بخواهم دنبالش بروم که بخواهم فکر کنم چه شد که مُرد؟
آخر میگویند چرا تا کسی زنده است سراغش نمیرویم. اما مثلا من میرفتم سراغ او چه تاج گلی به سرش میزدم؟ دوهفته پیش شانه دو تا از اساتیدم را بوسیدم، خم شدم دستشان را هم بوسیدم، یکی هم انداخت که نه به غنپز آزادی طرف و نه به دست بوسیدنش...نه از لج او، به دل خودم حاضرم پای استادها را هم ببوسم. اما تکه تکه هم که بکنم خودم را دردی از آنها دوا نمیشود... نه! هیچ استادی ندیدهام که دلش خوش باشد به بهبه و چهچه دیگران... میدانم چشم آن استادم فوقش به این است که من چه گلی بلدم به سر خودم و آدمهای دیگر بزنم، نه هیچ چیز دیگر... اگر چیزی برای خودش میخواست، چیزی یادم نمیداد... چیزی برای خودشان نمیخواهند که... اما قبول... چرا قبلا؟ راست است... دیگر جرات ندارم منتظر فردا روزی شوم. قبول...
همه آنهائی که خوبند و وقتی میمیرند یادشان میافتیم، اگر دنبال چیزی بودند، میمردند یادشان نمیافتادیم... بله... مردهپرستی هم عالمی دارد. پرستیدن چیزی است که تا دیروز بود و خوب... خب! که چه؟
امروز یکجائی آدمها جمع شده بودند، نه چون یکی دیگر آمده باشد، چون یکی دیگر داشت میرفت...
تمام آن مدت را نفهمیدم به چه چیزی دارم فکر میکنم... از آن دور عکس یک آقای سبیلوئی را میدیدم که همیشه میخ عکسهاش میشدم... زیر میز دفتر دوستی عکسش را همیشه میدیدم که کلی از بچههاش دورش را گرفتهاند... همیشه هم اول یاد گرامافونی میافتادم که روی جلد "دلشدگان" بود...
ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم
ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم...
حالا چرا آن آقای سبیلو که شنیده بودم اخمالوی مهربان است، اما من همیشه دیده بودم توی عکسها چشمهاش میخندد من را همیشه یاد این تصنیف انداخته نمیدانم. لابد او هم از جماعت دلشده بود. بود!
ایستاده بودم و از دور نگاه میکردمش که تکیه داده بود به یک آبی... کسی هم داشت حرف میزد... یکی هم آمد اسم بعضیها را برد که فکر کنم تادو روز پیش چشم دیدنش را هم نداشتند...
بعدتر نشسته بودم روی یک صندلی پیرمردی آمد و حرفهای قشنگی زد و شعری خواند که نزدیک بود چشمهام خیس شوند... او هم عجله داشت، زود رفت، نشد کمک کند سبک شوم. پیرمرد دلش خیلی پر بود. دست داد و رفت...
همانجا که ایستاده بودم و خیلیها ایستاده بودند، خیلیها میخندیدند. فکر کردم اشتباهی رفتهام مهمانی... بعد به خودم گفت اوهوی! سَنَنه! یعنی که چه ایستادهای غصه خوردن ملت را ببینی؟ کم غصه دارند؟ اصلا مگر نگفتهاند مردن مثل تولد دوباره است و باید خندید؟
یک سگی درونم غر میزد. میگفت تولدِ که بود؟ تولدْ چه بود؟ یعنی وقتی رفتی زیر خاک آنجا باید شمع فوت کنی؟ یا دو سال بعد که مرخصیات تمام شد باید برگردی؟ مگر باباجون برگشت؟
باباجون که بابای مامان بود، دوازده سال پیش مُرد... به زور میخواهند بگویند من وارث او بودم، چون شکل او هستم و مثل او نوشتن را دوست دارم و لابد چون زیاد هم سیگار میکشم ... اما من وارث او نیستم که... او بدعُنُقی نبود که همیشه هم صدای خندهاش تا چهار تا کوچه آنورتر برود... اما آخرین کسی بود که رفتم تا مردهاش را ببینم. حتی کنار گورش هم رفتم...
مامان دیشب میگفت اگر رفتی گورستان به باباجون هم سر بزن ده ساله که نـ... گفتم نمیروم.
بار دومم بود که می رفتم کسی را ببینم که مرده... در دلم به خودم میگفتم چرا پارسال که زنده بود... حوصله جر و بحث باخودم را نداشتم... اصلا...
همهاش سر خودم غُر میزدم...
صبر کردم تا ببینم سفیدپوش دارد میرود...
یکی چیزی میگفت و نمیدانستم او زبان عربی را دوست داشته یا نه... نگاه میکردم که یکدفعه بچه شدم. گفتم الآنهاس که بلند بشن و بعد ملت جیغ میکشن و در میرن و بعد منم باید یهجائی قایم شم... بعد قهقه میخندن و پا میشن میگن خاک بر سرتون!
اصلا نمی دانم آنجا چه کار میکردم... یکی نبود به من بگوید بهترین طراحیات یکجفت انگشت بوده و فقط ویزیتور یک دفتر بودهای... برای شاعر نـ...
به خودم گفتم عمو... بعضیها هنرند... آمدهام ببینم وقتی انسانها میمیرند چطور میمیرند.
باورم نمیشد انسانها اینقدر ساده بمیرند. حتی اطرافشان آدمها بلند بلند بخندند.
حتی مثل نمایشگاهها که میروم و میگویم بعداز چند ماه رفقا را ببینم شده باشد... حال و حوصله نداشتم. توی فکر این بودم که انسانها عجیب میروندها...
بعد فکر کردم یکروز من را هم میگذارند توی ماشین... فکر کردم بگویم یکی عکسم را بگیرد، اگر متولد شدم نشانم بدهد، ببینم چه جوری مردهام... فکر کردم همه ماهائی که آنجا هستیم یکروز میرویم توی ماشین... اما عمراً!
بعضیها چشمهایشان سرخ سرخ بود. وقتی میدیدمشان تازه یادم میافتاد چه خبر شده... دلم هری میریخت... بعضیها صورتشان فروریخته بود. وقتی میدیدمشان دلم هری میریخت.. تازه یادم میافتاد چه خبرشده... بعضیها سلام سردی به یکی میکردند و میرفتند گوشهای باز... بعضیها خیره بودند انگار به عکس آن اقای سبیلو که چشمهاش میخندید...
ده سال بود که نرفته بودم وقتی یکی...
صبح که پا شدم هم نمیدانستم چم شده بود... مثل پریشب که راه میرفتم و مثل گرامافون ِ سوزن گیر کرده غر میزدم...
چقدر انسان رفته... چقدر انسان رفته...چقدر انسان رفته...
یادم میامد که اصلا چرا باید اینجا بروند که اینطوری است؟
چون یادم آمد پریشب یکی میگفت اِ؟ یکی میگفت خب؟ حتی چرا...
بعدتر که نشسته بودم روی نیمکت و هی یخ میبستم، هی رد میشدند آدمها... یک دانشجوئی مُخ استادش را زده بود وخوشحال بود. یکی دیگر خوشحال بود که عکسهای خوبی گرفته... یکی داشت میرفت ولی دیگر دل و دماغش را جا گذاشته بود... یکی داشت دو تا چشم سرخ سرخ را بادستمال پاک میکرد... یکی آرام رد میشد... بعد همان پیرمرد آمد. بعد خیره شدم به جاده درازی که یکطرفش پائیز بود و زیرش چند نفر داشتند والیبال بازی میکردند...
نشستم به مُردن فکر کنم... دیدم تکراری شده... فکر کردم بعضیها عجب زندگی میکنند.
بعضیها عجب زندگی میکنند...
دو تا خیابان بالاتر هیچ خبری نبود.
دو تا خیابان آنورتر هم همینطور بود.
شهر هم خلوت بود...
آقای سبیلو که چشمهاش میخندید، دو روز پیش مرده بود و تازه داشتند میبردندش... یکی هم پشت بلندگو تپق میزد که عکسهایتان را تحویل بدهید، میخواهیم ویژهنامه...
و شاید یکی هم توی دفترش نشسته بود و داشت فکر میکرد به...
آقای سبیلو هم که چشمهاش میخندید دیگر نبود...
آب از آب دنیای بیمعرفت هم تکان نخورد...
پارسال هم... فقط چند روز نگرانی...
باز آب از دنیا تکان نخورد...
عجب دنیای عوضیئی...
پیرمرد میگفت... او هم بغضش نترکید...