شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ آذر ۷, دوشنبه

از دلشدگان یکی ‌یکی که می‌روند دل را هم می‌برند...

بد عُنُقم... اگر کسی حوصله‌ام را ندارد لطفا امروز را مهمانم کند به آن ضربدر آن گوشه راست... شرمنده! اگر هم حوصله داشت و بعد شاکی شد، آن پائین می‌تواند متلک‌دانی و جایگاه بازتولید گلستان هم بشود. راحت باشد.

می‌دانم به من چه...

اما فقط دلم بدجور گرفته... بدجور و دلم می‌خواست خودم را یک‌ جا خالی کنم. یک‌جائی که بعدا هم برگردم ببینم... بعدا هم یادم باشد... یک‌جائی که غر بزنم و احیانا کسی هم بشنود. خیلی بدتراست آدم تنهائی نک ونال کند. چون هی پیچ می‌‌خورد توی خودش... چون همین را نوشتم، گذاشتم کنار که بماند، دوباره آمدم سراغش، باز نوشتم، باز رفتم، فکر کردم حالم خوب شده، برگشتم دیدمش، باز بدعنق شدم... دیدم نمی‌شود...

حالا هر چه...

امروز یک نفر راس‌راستکی از میان ما رفت. نه توانستم یک قطره اشک بریزم و نه توانستم دنبالش بروم... اصلا چه ربطی به من داشت که من بخواهم گریه کنم که بخواهم دنبالش بروم که بخواهم فکر کنم چه شد که مُرد؟

آخر می‌گویند چرا تا کسی زنده است سراغش نمی‌رویم. اما مثلا من می‌رفتم سراغ او چه تاج گلی به سرش می‌زدم؟ دوهفته پیش شانه دو تا از اساتیدم را بوسیدم، خم شدم دست‌شان را هم بوسیدم، یکی هم انداخت که نه به غنپز آزادی طرف و نه به دست بوسیدنش...نه از لج او، به دل خودم حاضرم پای استادها را هم ببوسم. اما تکه تکه هم که بکنم خودم را دردی از آنها دوا نمی‌‌شود... نه! هیچ‌ استادی ندیده‌ام که دلش خوش باشد به به‌به و چه‌چه دیگران... می‌دانم چشم آن استادم فوقش به این است که من چه گلی بلدم به سر خودم و آدم‌های دیگر بزنم، نه هیچ چیز دیگر... اگر چیزی برای خودش می‌‌خواست، چیزی یادم نمی‌داد... چیزی برای خودشان نمی‌خواهند که... اما قبول... چرا قبلا؟ راست است... دیگر جرات ندارم منتظر فردا روزی شوم. قبول...

همه آنهائی که خوبند و وقتی می‌میرند یادشان می‌افتیم، اگر دنبال چیزی بودند، می‌مردند یادشان نمی‌افتادیم... بله... مرده‌پرستی هم عالمی دارد. پرستیدن چیزی است که تا دیروز بود و خوب... خب! که چه؟

امروز یک‌جائی آدمها جمع شده بودند، نه چون یکی دیگر آمده باشد، چون یکی دیگر داشت می‌رفت...

تمام آن مدت را نفهمیدم به چه چیزی دارم فکر می‌کنم... از آن دور عکس یک آقای سبیلوئی را می‌دیدم که همیشه میخ عکس‌هاش می‌شدم... زیر میز دفتر دوستی عکسش را همیشه می‌دیدم که کلی از بچه‌هاش دورش را گرفته‌اند... همیشه هم اول یاد گرامافونی می‌افتادم که روی جلد "دلشدگان" بود...

ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم

ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم...

حالا چرا آن آقای سبیلو که شنیده بودم اخمالوی مهربان است، اما من همیشه دیده بودم توی عکس‌ها چشمهاش می‌خندد من را همیشه یاد این تصنیف انداخته نمی‌دانم. لابد او هم از جماعت دلشده بود. بود!

ایستاده بودم و از دور نگاه می‌کردمش که تکیه داده بود به یک آبی... کسی هم داشت حرف می‌زد... یکی هم آمد اسم بعضی‌ها را برد که فکر کنم تادو روز پیش چشم دیدنش را هم نداشتند...

بعدتر نشسته بودم روی یک صندلی پیرمردی آمد و حرف‌های قشنگی زد و شعری خواند که نزدیک بود چشمهام خیس شوند... او هم عجله داشت،‌ زود رفت، نشد کمک کند سبک شوم. پیرمرد دلش خیلی پر بود. دست داد و رفت...

همان‌جا که ایستاده بودم و خیلی‌ها ایستاده بودند، خیلی‌ها می‌خندیدند. فکر کردم اشتباهی رفته‌ام مهمانی... بعد به خودم گفت اوهوی! سَنَنه! یعنی که چه ایستاده‌ای غصه خوردن ملت را ببینی؟ کم غصه دارند؟ اصلا مگر نگفته‌اند مردن مثل تولد دوباره است و باید خندید؟

یک سگی درونم غر می‌زد. می‌گفت تولدِ که بود؟ تولدْ چه بود؟ یعنی وقتی رفتی زیر خاک آنجا باید شمع فوت کنی؟ یا دو سال بعد که مرخصی‌ات تمام شد باید برگردی؟ مگر باباجون برگشت؟

باباجون که بابای مامان بود، دوازده سال پیش مُرد... به زور می‌خواهند بگویند من وارث او بودم، چون شکل او هستم و مثل او نوشتن را دوست دارم و لابد چون زیاد هم سیگار می‌کشم ... اما من وارث او نیستم که... او بدعُنُقی نبود که همیشه هم صدای خنده‌اش تا چهار تا کوچه آن‌ورتر برود... اما آخرین کسی بود که رفتم تا مرده‌اش را ببینم. حتی کنار گورش هم رفتم...

مامان دیشب می‌گفت اگر رفتی گورستان به باباجون هم سر بزن ده ساله که نـ... گفتم نمی‌روم.

بار دومم بود که می رفتم کسی را ببینم که مرده... در دلم به خودم می‌‌گفتم چرا پارسال که زنده بود... حوصله جر و بحث باخودم را نداشتم... اصلا...

همه‌اش سر خودم غُر می‌زدم...

صبر کردم تا ببینم سفیدپوش دارد می‌رود...

یکی چیزی می‌گفت و نمی‌دانستم او زبان عربی را دوست داشته یا نه... نگاه می‌کردم که یک‌دفعه بچه شدم. گفتم الآنه‌اس که بلند بشن و بعد ملت جیغ می‌کشن و در می‌رن و بعد منم باید یه‌جائی قایم شم... بعد قهقه می‌خندن و پا می‌شن می‌گن خاک بر سرتون!

اصلا نمی دانم آنجا چه کار می‌کردم... یکی نبود به من بگوید بهترین طراحی‌ات یک‌جفت انگشت بوده و فقط ویزیتور یک دفتر بوده‌ای... برای شاعر نـ...

به خودم گفتم عمو... بعضی‌ها هنرند... آمده‌ام ببینم وقتی انسانها می‌‌میرند چطور می‌میرند.

باورم نمی‌شد انسان‌ها این‌قدر ساده بمیرند. حتی اطراف‌شان آدم‌ها بلند بلند بخندند.

حتی مثل نمایشگاه‌ها که می‌روم و می‌گویم بعداز چند ماه رفقا را ببینم شده باشد... حال و حوصله نداشتم. توی فکر این بودم که انسان‌ها عجیب می‌روندها...

بعد فکر کردم یک‌روز من را هم می‌‌گذارند توی ماشین... فکر کردم بگویم یکی عکسم را بگیرد، اگر متولد شدم نشانم بدهد، ببینم چه جوری مرده‌ام... فکر کردم همه ماهائی که آنجا هستیم یک‌روز می‌رویم توی ماشین... اما عمراً!

بعضی‌ها چشمهایشان سرخ سرخ بود. وقتی می‌دیدم‌شان تازه یادم می‌افتاد چه خبر شده... دلم هری می‌ریخت... بعضی‌ها صورت‌شان فروریخته بود. وقتی می‌دیدم‌شان دلم هری می‌ریخت.. تازه یادم می‌افتاد چه خبرشده... بعضی‌ها سلام سردی به یکی می‌کردند و می‌رفتند گوشه‌ای باز... بعضی‌ها خیره بودند انگار به عکس آن اقای سبیلو که چشمهاش می‌خندید...

ده سال بود که نرفته بودم وقتی یکی...

صبح که پا شدم هم نمی‌دانستم چم شده بود... مثل پریشب که راه می‌رفتم و مثل گرامافون ِ سوزن گیر کرده غر می‌زدم...

چقدر انسان رفته... چقدر انسان رفته...چقدر انسان رفته...

یادم می‌امد که اصلا چرا باید اینجا بروند که این‌طوری است؟

چون یادم آمد پریشب یکی می‌گفت اِ؟ یکی می‌گفت خب؟ حتی چرا...

بعدتر که نشسته بودم روی نیمکت و هی یخ می‌بستم، هی رد می‌شدند آدم‌ها... یک دانشجوئی مُخ استادش را زده بود وخوشحال بود. یکی دیگر خوشحال بود که عکس‌های خوبی گرفته... یکی داشت می‌رفت ولی دیگر دل و دماغش را جا گذاشته بود... یکی داشت دو تا چشم سرخ سرخ را بادستمال پاک می‌کرد... یکی آرام رد می‌‌شد... بعد همان پیرمرد آمد. بعد خیره شدم به جاده درازی که یک‌طرفش پائیز بود و زیرش چند نفر داشتند والیبال بازی می‌کردند...

نشستم به مُردن فکر کنم... دیدم تکراری شده... فکر کردم بعضی‌ها عجب زندگی می‌کنند.

بعضی‌ها عجب زندگی می‌کنند...

دو تا خیابان بالاتر هیچ خبری نبود.

دو تا خیابان آن‌ورتر هم همین‌طور بود.

شهر هم خلوت بود...

آقای سبیلو که چشمهاش می‌خندید، دو روز پیش مرده بود و تازه داشتند می‌بردندش... یکی هم پشت بلندگو تپق می‌زد که عکس‌های‌تان را تحویل بدهید، می‌‌خواهیم ویژه‌نامه...

و شاید یکی هم توی دفترش نشسته بود و داشت فکر می‌کرد به...

آقای سبیلو هم که چشم‌هاش می‌خندید دیگر نبود...

آب از آب دنیای بی‌معرفت هم تکان نخورد...

پارسال هم... فقط چند روز نگرانی...

باز آب از دنیا تکان نخورد...

عجب دنیای عوضی‌ئی...

پیرمرد می‌گفت... او هم بغضش نترکید...



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter