اول به خاطر اینکه دلم برای متنهای ستارهدار تنگ شده بود. دوم به خاطر اینکه احساس کردم این صفحه دیگر برای خودم نیست(و این مثل آن است که دو روز مانده به تولدت مجبور بشوی بروی به یک سفر دور و در اتاق خودت نباشی)، سوم به خاطر اینکه باید تکلیف خودم را با یکسری متونی که شدهاند ترمزدستی نوشتن و دستانداز این وبلاگ یکسره کنم.
نتیجه اینکه باید توضیحاتی راجع به یک داستان بدهم و ...
* * *
درست در همین لحظاتی که این کلمات نوشته میشوند دارم به یک سونات ویلنسل ظاهرا مهجور از شوپن گوش میدهم. میگویم ظاهرا مهجور، چون تقریبا به هرکس گفتهام شوپن یک سونات برای ویلنسل نوشته، تعجب کرده.
اصولا اسم شوپن که میآید احتمالا آدم حالی به حالی میشود؛ دلش میخواهد به ماه خیره شود و به لحظات عاشقانه فکر کند و اگر لحظات عاشقانه نداشته باشد یا لحظات عاشقانه از دست رفتهاش مثل لیمو شیرین با هوای اتفاقات ناخوش تلخ شده باشند، دلش میخواهد به هیچ چیز فکر نکند. در چنین لحظاتی حتی اتود انقلابی هم انگار نمیتواند چنین فردی را از تصور شوپن همیشه شاعر بیرون بیاورد. اما خشم شوپن از همان دست خشمهائیست که میگویند خشن، جذاب، مردمی!
بله... اینها را گفتم تا بگویم علیرغم فوقالعاده لطیف بودن این سونات ویلنسل، هولزده شدهام. هول عجیبی است که همیشه فکر میکردم فقط هنگام شنیدن قطعات پر طمطراق دچارش میشوم. مثلا "شبی بر فراز کوه سنگی" موسورگسکی یا "گریه نکن" گانز ان روزز (که یک بار آنقدر هول زدهام کرد که اصولا ریشهاش را کندم و مدتهاست دلم میخواهد باز گوش کنم تا یادم بیاید اصلا قضیهاش چه بود)
وقتی هولزده میشوم، ناجور میشوم. متنم هم به سرنوشت خودم دچار میشود.
حالا هم دلم برای ستارهدار نوشتن تنگ شده بود... شما ندید بگیرید لطفا...
* * *
برای روایت یک موضوع ساده، خیلی مثال میآورم. همین خیلی ناموزونم میکند. مثل شیر آبی که یک ساعت بعد از قطع آب بازش کنید.
یک روز هم تصمیم گرفتم متنهای کوتاه بنویسم که یکجوری به هم مربوط باشند. ماجرای عشقی من و سهستارهها از همینجا آغاز شد. ظاهرا امروز یا من خیلی ناموزنترم یا سهستاره حالش خوش نیست...
* * *
پای یاداشت قبلی نوشتم که بعضی متنها هستند که تا اینجا نگذارمشان خیالم راحت نمیشود. بعضیهاشان مثل قبلی را تا حدودی دوست دارم، هر چند که پر ایراد باشد و بعضیهاشان آزارم میدهند. مثل داستان Dreamer که خیلی وقت است برایم شده مثل ضربات نه چندان یکنواخت همسایه بر میخی پشت دیوار اتاقم(البته نه اینقدر آزاردهنده!).
خودم نمیدانم که چرا اصلا حذفش نمیکنم و از خیر و شرش یکجا نمیگذرم. آن وقتی که داشتم مینوشتمش برایم جالب بود. بعد آرام آرام جذابیتش را از دست داد. در هر بار بازخوانی چند خطش حذف شد و دست آخر تبدیل شد به آش کشک خاله برایم. نه از آن خوشم میآید و نه بدم میآید. احساس میکنم اصلا کار جالبی نشده، اما به نظر دو تن از دوستان مثل باقی کارهایم است!
خب! میبینید که با این حرف در بد دردسری گیر افتادهام(نه اینکه فکر خاصی راجع به بقیه کارهایم کرده باشم. اما خب! بالاخره اینجور چیزها برای آن يک ذره اعتماد به نفس آدم هم که شايد باشد، اصلا خوبیت ندارند.بالاخره هر کاری يک بهانهای میخواهد. حتی اگر اصلا جالب نباشد). خلاصه، سر این دو راهی یا باید از خیر و شر باقی کارهایم هم بگذرم و یا باید تکلیف خودم را با آن یکسره کنم که شاید باز هم از باقی کارهایم بگذرم!
حالا... من گفته باشم که هنوز نمیدانم به آن مجموعه کلمات چه چیزی باید بگويم.
* * *
اینها را نوشتم که مثلا بشود یک توضیحی بر Dreamer که قبلا هم فکر کنم دو بار دربارهاش نوشتهام. این یعنی خود متن را در یک پست جداگانه قرار میدهم و اینکه این پیشدرآمد هم به سرنوشت آن دو تای دیگر دچار شود یا نه را دقیقا نمیدانم.
به خودم از ده تا بیست و چهار ساعت فرصت موهوم دادهام.
* * *
حالا شاید ـ فقط شاید ـ کمی احساس کنم این صفحه را من مینویسم. پنج تا هم سهستاره دارد!