لابد یک روزی یکجائی یک مولانائی یا گفته و یا میگوید:
عشقهایی کز پی گنجی بود
عشق نبود یکسره رنگی بود
هر زمان، این را دوباره که خوانده باشم حتما یادم خواهد آمد که باید یک جائی هم شنیده باشمش.
و گرنه دیگر نکتهای را به خاطر من نمیآورد. لابد به خاطر ديگران هم نخواهد آورد.
همان مولانا در این مورد فرموده:
یادم تو را فراموش
من خرگوشم من خرگوش
یک چیزهایی هم به نثر راجع به خاموش شدن چراغ نوشته بدون اشاره به اضافی بودن یا نبودنش.
حتما اینها را هم در کتابی میچاپد و روی جلد کتابش هم مینویسد:
من آنم که رستم بود پهلوان...
همان مولانا در جائی دیگر در توضيح نکتهای گفتنش میآید که:
گویند در زمانهای بسيار دور که جهان را هنوز دو اقليم بيش نبود، کَل کَلی پیش آمد فیمابین وزارات امنیه بلاد روس و هند غربی و بنیاسرائیل و سرزمینی پارس نام. کَلکَلی بس خفن بدان شکل که هر جمع خویش تیز و بُزتر خواندی مگر پوزی به خاک مالاندی.
رندی از آنجا گذر میکرد و هیاهو به گوشش رسید. پیش رفت و ندا داد: الا یا ایها الیاغی! این عر و بوق را چه سود و با عر و بوق گوی برتری که ربود؟ حنجره پاره مکنید. چاره شما نزد من است. آزمونی پیش رویتان میگذارم. هر آن که سربلند بیرون آمد، گردنش کلفتتر.
شاکیان پذیرفتند و آزمون به این شکل بود که خرگوشی در جنگلی رها کنند و هر که خرگوش زودتر یافتی، زر به سیم بیشتر بافتی!
پس خرگوشی آوردند و در جنگلی رها کردند.
نماینده بلاد روس آغازگر آزمون شد.
بانگ آغاز که برآمد، سهصدهزار تن به جنگل ریختند و هر کدام بر درختی و بالای صخرهای آویختند و خرگوش را به ساعتی ربع کم یافتند.
دویم گروه از بلاد هند غربی شد؛ بانگ آغاز برآمد و خرگوش رها. به طرفةالعینی صدها هلهکبتر و ماهباره و جامجهاننمای برقی گرداگرد جنگل ظاهر شدند. بوقها برآمد و آژیرها کشیده شد و لیزرها رها. ساعت را نیم نگذشته، هلهکبتری کوچک خرگوش از دم گرفته در آستانه جنگل پدیدار شد.
جماعت سیم جماعت بنیاسرائیلیان بود. بانگ آغاز که برآمد، آتشی از آن جماعت درآمد و سهچهار بیش ِ آن جنگل در آتش بسوخت. پس سه تن از آن جمع وارد یکچهار باقی شدند و ربع ساعت نگذشته خرگوش به کف بیرون آمدند.
نوبت به گروه چهار رسید از سرزمین پارس نام. خرگوش رها شد و بانگ آغاز به آسمان رفت و دو تن گردن کلفت چماق به دست به جنگل وارد شدند.
نفسی هنوز برنیامده از سینه حضار، رعیتی پریشان از جنگل بیرون پرید و جامهدران و تو سر زنان فریاد همی زد: آآآی! خرگوش منم! من خرگوشم!
هم ایشان گویند، رند همان دم راه خود گرفت و رفت تا زیستشناسی بخواند.
پ.ن: بعضی نوشتهها هستند که تا اینجا نگذارم خیالم راحت نمیشود. حتی اگر بیربط به نظر برسند... راستی! گفتن ندارد که بخش اعظمش بر آمده از روایات شفاهی بود.
آخر هم اینکه اگر آششله قلمکاری شده از سه نثر متفاوت و هر جور گفتن و نوشتن عذر میخواهم.