چند هفته است همراه چند تن از دوستان دور هم جمع میشویم و برای هم قصه میگوئیم و میخوانیم و گاه دور هم چیزی مینویسیم. روزهای جذابی بودهاند تا به حال (گرچه هنوز حرارت جلسات بزرگتر یکی دو سال قبل را پیدا نکردهاند) و شنیدن داستانهای دوستان برای من که خیلی لذتبخش بوده (دوستان هم کمکم دارند امیدوار میشوند من بتوانم کوتاهتر از یک صفحه چیزی بنویسم!).
هفته پیش جلسه با حضور سه نفر تشکیل شد؛ همه سرمستِ زمستان ِ در پیش و گرمای مطبوع بخاری... من هم در نوک قلل تنبلی لم داده بودم و نه قرار نوشتاری هفته قبل را برده و نه حوصله نوشتن داشتم!
بله... بعد از کمی گپ زدن، یکی از دوستان پیشنهاد داد بنشینیم و یک تمرین نوشتاری قدیمی را انجام بدهیم؛ از این قرار که متنی برداریم و چند خطش را انتخاب کنیم و الباقیاش را خودمان بنویسیم (واریاسیونهای مجموعه «دامبولی» هم میشود یکجورهایی گفت تقریبا به همین صورت نوشته شدهاند. میتوانم بگویم این تجربهها از لذتبخشترین تجربیات نوشتاریام بودهاند. سپاسگزار همه دوستان و اساتید عزیزم که با هم آن سفرهای زیبا را هر هفته تکرار میکردیم هستم و امیدوارم هر چه زودتر داستانهای خوبشان را روی پیشخوان کتابفروشیها ببینم.)
کجا بودم؟
بله! چهارشنبه صبح...
از پیشنهاد نوشتن در ادامه پاراگرافی از یک کتاب، استقبال گسترده سهنفرهای شد!
خانه دوست گرامیئی که جلسه چهارشنبه آنجا برگزار شده بود، بهشت کتاب است. شاید باور نکنید، اما تقریبا هر کتابی که دنبالش باشید در کتابخانه ایشان پیدا میشود.
در آن بهشت متون، انتخاب یک کتاب کار سختی بود. فکر کنم ده دقیقهای هر کدام به قفسهای خیره مانده بودیم تا اینکه ناگهان یکی از دوستان گفت «پروست!»... اول خودش و ما سعی کردیم به روی خودمان نیاوریم. اما بار دوم که صاحبخانه هم گفت پروست، کار بیخ پیدا کرد و بار سوم به خودم که آمدم دیدم جلوی مجموعه «درجستجوی زمان از دست رفته» ایستادهام و دیده خون چکان و جامهدران، دستبردهام میان کتابها تا یک جلد را بردارم. (ای پروست بزرگ ما را ببخش!)
جای شما خالی، چند لحظه بعد «طرف گرامانت» ترگل ورگل و سرحال و سر دماغ توی دستانم بود.
بله دیگر... بیمعرفتی نکردیم و یکی ازدوستان کتاب را باز کرد و چند خط خواند و بعد افتادیم به جان کاغذها...
(آقای پروست لطفا خودتان را کنترل کنید! سنی از شما گذشته...)
روز سرد خوبی بود و تقریبا نیم ساعت بعد هر کدام از ما سفری رفته بودیم با همان چند جمله پروست...
حالا چه شده که اینها را میگویم؟
راستش، مدت زیادی بود که این بازی را انجام نداده بودم و تکرار دوبارهاش برای خودم جالب بود (در اصل آخرین بارش برمیگردد به دو سال پیش و با مسخ کافکا به روایت هدایت). وسوسه شدم آنچه نوشتم را بگذارم اینجا تا شما هم بخوانید.
پ.ن: بعد از آنکه کارهای خودمان را خواندیم، نشستیم و ادامه متن پروست بزرگ را هم خواندیم تا از عمق جنایتمان با خبر شویم. اینکه بگویم متن پروست شاهکار است، بیشک توضیح واضحات است. اما میگویم! شاهکار است... توصیفات چنان غنی و زیبا و شخصیتها چنان ظریف و خوشتراشند که استخوانهای آدم هم زبان به تحسین میگشایند اما زبان خود آدم از وصف درمیماند. ( هیچ وقت جرات نکردهام «در جستجوی زمان از دست رفته» را بیشتر از چند صفحه بخوانم. آدم را مسخ میکند و شک ندارم اگر بنشینم به خواندن، باید یک سالم را تعطیلتر از این که هست کنم! اما خواندن این کتاب در سالی خوش، کنار یک شومینه و روی یک صندلی ننوئی، حتما حادثه بزرگ و لذتبخشی خواهد بود. به خودم قول میدهم اگر شد آن روزگار حتما چند بار «ابلوموف» را هم بخوانم!)
پ.پ.ن: اول به ذهنم رسید برای ایجاد قرینه تیتر این نوشته رابگذارم "درجستجوی کلمات از دست رفته".
بعد به خودم گفتم خجالت بکش! راستش، دیدم پروست کلمهای را از دست نداده که آدم بخواهد پیدایش کند. خلاصه به اندازه کافی شلتاق کرده بودم و با پروست نمیشد بیشتر شوخی کرد... نوشتم کلمات پنهان شده.
***********
******
*
فرار بزرگ
( خطوط تیرهتر از: طرف گرامانت، صفحه 130، پاراگراف اول)
ناگهان دیدم که صاحب رستوران چندین بار کرنش کرد، سر پیشخدمتها همه با هم به دو افتادند، و در نتیجه نگاه همه مشتریان به سوی آنان برگشت.
من هم از همین فرصت استفاده کردم و تصمیم گرفتم چند گامی به عقب بردارم و بین دیوارهای راهروی کوتاه ورودی پنهان شوم و حداقل تا زمانی که علت رفتار صاحب رستوران و گارسنها را دریابم، در تیررس نگاه مشتریان که هنوز در حیرت رفتار متصدیان رستوران بودند نباشم.
آخر دیده شدن میتواند آزار دهنده باشد یا نباشد و این اصل حتی در مورد من هم صدق میکند. اما دیده شدن در هنگامه غذا خوردن، یکی از آزاردهندهترین موقعیتهاییست که من میتوانم وقت خوردن گرفتارش شوم.
غذا خوردن خود به اندازه کافی کار دشوار و طاقتفرسایی هست. نشستن جلوی مشتی گوشت و گیاه که به وحشیانهترین شکل ممکن مثله شده و در کورههایی مرگبار سوزانده شدهاند؛ بدون هیچ عاطفهای به آنها خیره شدن و بعد، تکه تکه کردن تکهتکههای آن مردهها زیر دندان... بلعیدن یک مشت جسد!
تصور اینکه در هنگامه چنین عمل شنیعی کس دیگری نگاهم کند آن چنان آزارم میدهد که دلم میخواهد همانجا با چاقو شکم خودم را بدرم.
این خود فاجعه غیر قابل تحملی برایم بوده و هست؛ اما توجه غیرطبیعی متصدیان رستوران به من در بدو ورود، خبر از فاجعه غیر قابل تحملتری میداد.
برایم آن توجه نامعمول کاملا غیرقابل درک بود، اما تبعاتش چون روز روشن.
به هر دلیلی، حتما بعد از ورود کامل من، گارسونی میدوید و پشت بهترین میز ِ کنار دستشویی یک صندلی برایم عقب میکشید. گارسون دیگری میآمد و دستمال سفرهای دور گردنم میانداخت و احتمالا خود صاحب رستوران هم برای گرفتن سفارش غذا میآمد!
همینها کافیاند برای آنکه تمام مشتریان رستوران دست از غذا خوردن بکشند و به قتل عام اجساد من خیره شوند.
حتی فکر کردن به این ماجرا اشتهایم را کور میکرد؛ پس بهتر دیدم تا مشتریها حواسشان به صاحب رستوران که کرنشکنان پیش میآمد پرت است، عقبگرد کنم و به رستوران دیگری بروم.
فکر دیگری هم به ذهنم خطور کرده بود که مرا بیشتر مصمم میکرد برای رفتن. به این فکر افتاده بودم که نکند دامی برایم چیده باشند. مگر نه اینکه به همان رستورانی رفته بودم که هر بار با بدترین رفتارها از من استقبال میکردند؟ به خاطر آوردم که حتی بار آخر یکی از گارسنها به زور دستمال سفره را ازدور گردنم کشید ( و نوار قرمز دردناکی تا چند روز روی گردنم باقی گذاشت) و آن را روی پایم پهن کرد.
همه چیز مشکوک به نظر میآمد. شک نداشتم که قرار است قربانی معصومی بشوم، احتمالا برای آزمایش گوشتی مسموم یا شک برانگیز.
تمام قرائن حکم بر فرار میدادند و دیگر تعلل برایم جایز نبود و باید تصمیمم را عملی میکردم.
همانطور که حواسم به صاحب رستوران بود که دیگر چند قدم بیشتر با من فاصله نداشت، به سرعت ـ بیآنکه برگردم ـ دوگام به عقب برداشتم و گام سوم را حالتی همانند شیرجهای چرخشی دادم به سوی در رستوران...
امادر فاصله نیممتری در ِ رستوران، میان زمین وهوا برخوردی محکم پدید آمد بین من و مرد بسیار شیکپوش و شکمگندهای که معلوم نبود چرا آنجا سر راه و دم در ایستاده... و تعادل مرد شیکپوش به هم خورد و هر دو با هم روی زمین افتادیم.
کارم تمام بود. گرچه با شیکپوشی ثروتمندانهاش میخواست رد گم کند، اما خیلی زود حدس زدم که حتما او گماشتهایست برای جلوگیری از فرار قربانی معصوم؛ صدای فریاد وامصیبتای رئیس رستوران هم تائیدی بود بر حدس من... بیشک او نیز دریافته بود که قربانی معصوم متوجه منظور پلیدش شده و قصدفرار دارد.
در مخمصه بدی گیر افتاده بودم. چاره دیگری نداشتم... با دستهٔ چتر محکم کوبیدم توی صورت گماشته بسیار شیکپوش که یقهام را گرفته بود و بیوقفه فریاد میزد و نمیگذاشت فرار کنم؛ دستهای او هم شل و از یقهام جدا شدند و من توانستم با چابکی تمام به سوی در ِ خروجی و پیادهرو جست بزنم و تا چند خیابان آنسوتر یکنفس بدوم.
اصلا نمیفهمیدم و هنوز نفهمیدهام چرا آن بدطینتها قصد کشتن من را داشتند... حتی بعد از فرار چند گلوله هم به سویم شلیک کردند و مسافتی طولانی دنبالم دویدند و بخت یارم بود که توانستم جان به در برم.
واقعا شرط انصاف نبود که بخواهند کسی را بکشند، فقط برای اینکه دستمال سفره را دور گردنش گره میزند. این شرط انصاف نبوده و نیست...
18/8/1384