شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ آبان ۲۲, یکشنبه

در جستجوی کلمات پنهان شده! (و "فرار بزرگ")

چند هفته است همراه چند تن از دوستان دور هم جمع می‌شویم و برای هم قصه می‌گوئیم و می‌خوانیم و گاه دور هم چیزی می‌نویسیم. روزهای جذابی بوده‌اند تا به حال (گرچه هنوز حرارت جلسات بزرگ‌تر یکی‌ دو سال قبل را پیدا نکرده‌اند) و شنیدن داستان‌های دوستان برای من که خیلی لذت‌بخش بوده (دوستان هم کم‌کم دارند امیدوار می‌شوند من بتوانم کوتاه‌تر از یک صفحه چیزی بنویسم!).

هفته‌ پیش جلسه با حضور سه نفر تشکیل شد؛ همه سرمستِ زمستان ِ در پیش و گرمای مطبوع بخاری... من هم در نوک قلل تنبلی لم داده بودم و نه قرار نوشتاری هفته قبل را برده و نه حوصله نوشتن داشتم!

بله... بعد از کمی گپ زدن، یکی از دوستان پیشنهاد داد بنشینیم و یک تمرین نوشتاری قدیمی را انجام بدهیم؛ از این قرار که متنی برداریم و چند خطش را انتخاب کنیم و الباقی‌اش را خودمان بنویسیم (واریاسیون‌های مجموعه «دامبولی» هم می‌شود یک‌جورهایی گفت تقریبا به همین صورت نوشته شده‌اند. می‌توانم بگویم این تجربه‌ها از لذت‌بخش‌ترین تجربیات نوشتاری‌ام بوده‌اند. سپاسگزار همه دوستان و اساتید عزیزم که با هم آن سفرهای زیبا را هر هفته تکرار می‌کردیم هستم و امیدوارم هر چه زودتر داستان‌های خوب‌شان را روی پیشخوان کتاب‌فروشی‌ها ببینم.)

کجا بودم؟

بله! چهارشنبه صبح...

از پیشنهاد نوشتن در ادامه پاراگرافی از یک کتاب، استقبال گسترده سه‌نفره‌ای شد!

خانه دوست گرامی‌ئی که جلسه چهارشنبه آنجا برگزار شده بود، بهشت کتاب است. شاید باور نکنید، اما تقریبا هر کتابی که دنبالش باشید در کتابخانه ایشان پیدا می‌شود.

در آن بهشت متون، انتخاب یک کتاب کار سختی بود. فکر کنم ده دقیقه‌ای هر کدام به قفسه‌ای خیره مانده بودیم تا اینکه ناگهان یکی از دوستان گفت «پروست!»... اول خودش و ما سعی کردیم به روی خودمان نیاوریم. اما بار دوم که صاحبخانه هم گفت پروست، کار بیخ پیدا کرد و بار سوم به خودم که آمدم دیدم جلوی مجموعه «درجستجوی زمان از دست رفته» ایستاده‌ام و دیده خون چکان و جامه‌دران، دست‌برده‌ام میان کتاب‌ها تا یک جلد را بردارم. (ای پروست بزرگ ما را ببخش!)

جای شما خالی، چند لحظه بعد «طرف گرامانت» ترگل ورگل و سرحال و سر دماغ توی دستانم بود.

بله دیگر... بی‌معرفتی نکردیم و یکی ازدوستان کتاب را باز کرد و چند خط خواند و بعد افتادیم به جان کاغذها...

(آقای پروست لطفا خودتان را کنترل کنید! سنی از شما گذشته...)

روز سرد خوبی بود و تقریبا نیم ساعت بعد هر کدام از ما سفری رفته بودیم با همان چند جمله پروست...

حالا چه شده که اینها را می‌گویم؟

راستش، مدت زیادی بود که این بازی را انجام نداده بودم و تکرار دوباره‌اش برای خودم جالب بود (در اصل آخرین بارش برمی‌گردد به دو سال پیش و با مسخ کافکا به روایت هدایت). وسوسه شدم آنچه نوشتم را بگذارم اینجا تا شما هم بخوانید.

پ.ن: بعد از آنکه کارهای خودمان را خواندیم، نشستیم و ادامه متن پروست بزرگ را هم خواندیم تا از عمق جنایت‌مان با خبر شویم. اینکه بگویم متن پروست شاهکار است، بی‌شک توضیح واضحات است. اما می‌گویم! شاهکار است... توصیفات چنان غنی و زیبا و شخصیت‌ها چنان ظریف‌ و خوش‌تراشند که استخوان‌های آدم هم زبان به تحسین می‌گشایند اما زبان خود آدم از وصف درمی‌ماند. ( هیچ وقت جرات نکرده‌ام «در جستجوی زمان از دست رفته» را بیشتر از چند صفحه بخوانم. آدم را مسخ می‌کند و شک ندارم اگر بنشینم به خواندن، باید یک سالم را تعطیل‌تر از این که هست کنم! اما خواندن این کتاب در سالی خوش، کنار یک شومینه و روی یک صندلی ننوئی، حتما حادثه‌ بزرگ و لذت‌بخشی‌ خواهد بود. به خودم قول می‌دهم اگر شد آن روزگار حتما چند بار «ابلوموف» را هم بخوانم!)

پ.پ.ن: اول به ذهنم رسید برای ایجاد قرینه تیتر این نوشته رابگذارم "درجستجوی کلمات از دست رفته".

بعد به خودم گفتم خجالت بکش! راستش، دیدم پروست کلمه‌ای را از دست نداده که آدم بخواهد پیدایش کند. خلاصه به اندازه کافی شلتاق کرده‌ بودم و با پروست نمی‌شد بیشتر شوخی کرد... نوشتم کلمات پنهان شده.

***********

******

*

فرار بزرگ

( خطوط تیره‌تر از: طرف گرامانت، صفحه 130، پاراگراف اول)

ناگهان دیدم که صاحب رستوران چندین بار کرنش کرد، سر پیشخدمت‌ها همه با هم به دو افتادند، و در نتیجه نگاه همه مشتریان به سوی آنان برگشت.

من هم از همین فرصت استفاده کردم و تصمیم گرفتم چند گامی به عقب بردارم و بین دیوارهای راهروی کوتاه ورودی پنهان شوم و حداقل تا زمانی که علت رفتار صاحب رستوران و گارسن‌ها را دریابم، در تیررس نگاه مشتریان که هنوز در حیرت رفتار متصدیان رستوران بودند نباشم.

آخر دیده شدن می‌تواند آزار دهنده باشد یا نباشد و این اصل حتی در مورد من هم صدق می‌کند. اما دیده شدن در هنگامه غذا خوردن، یکی از آزاردهنده‌ترین موقعیت‌هایی‌ست که من می‌توانم وقت خوردن گرفتارش شوم.

غذا خوردن خود به اندازه کافی کار دشوار و طاقت‌فرسایی هست. نشستن جلوی مشتی گوشت و گیاه که به وحشیانه‌ترین شکل ممکن مثله شده‌ و در کوره‌هایی مرگبار سوزانده شده‌اند؛ بدون هیچ عاطفه‌ای به آنها خیره شدن و بعد، تکه تکه کردن تکه‌تکه‌های آن مرده‌ها زیر دندان... بلعیدن یک مشت جسد!

تصور اینکه در هنگامه چنین عمل شنیعی کس دیگری نگاهم کند آن چنان آزارم می‌دهد که دلم می‌خواهد همان‌جا با چاقو شکم خودم را بدرم.

این خود فاجعه‌ غیر قابل تحملی‌ برایم بوده و هست؛ اما توجه غیرطبیعی متصدیان رستوران به من در بدو ورود، خبر از فاجعه‌ غیر قابل‌ تحمل‌تری می‌داد.

برایم آن توجه نامعمول کاملا غیرقابل درک بود، اما تبعاتش چون روز روشن.

به هر دلیلی، حتما بعد از ورود کامل من، گارسونی می‌دوید و پشت بهترین میز ِ کنار دستشویی یک صندلی برایم عقب می‌کشید. گارسون دیگری می‌آمد و دستمال سفره‌ای دور گردنم می‌انداخت و احتمالا خود صاحب رستوران هم برای گرفتن سفارش غذا می‌آمد!

همین‌ها کافی‌اند برای آنکه تمام مشتریان رستوران دست از غذا خوردن بکشند و به قتل عام اجساد من خیره شوند.

حتی فکر کردن به این ماجرا اشتهایم را کور می‌‌کرد؛ پس بهتر دیدم تا مشتری‌ها حواس‌شان به صاحب رستوران که کرنش‌کنان پیش می‌آمد پرت است، عقب‌گرد کنم و به رستوران دیگری بروم.

فکر دیگری هم به ذهنم خطور کرده بود که مرا بیشتر مصمم می‌کرد برای رفتن. به این فکر افتاده بودم که نکند دامی برایم چیده باشند. مگر نه اینکه به همان رستورانی رفته بودم که هر بار با بدترین رفتارها از من استقبال می‌کردند؟ به خاطر آوردم که حتی بار آخر یکی از گارسن‌ها به زور دستمال سفره را ازدور گردنم کشید ( و نوار قرمز دردناکی تا چند روز روی گردنم باقی گذاشت) و آن را روی پایم پهن کرد.

همه چیز مشکوک به نظر می‌آمد. شک نداشتم که قرار است قربانی معصومی بشوم، احتمالا برای آزمایش گوشتی مسموم یا شک‌ برانگیز.

تمام قرائن حکم بر فرار می‌دادند و دیگر تعلل برایم جایز نبود و باید تصمیمم را عملی می‌کردم.

همان‌طور که حواسم به صاحب‌ رستوران بود که دیگر چند قدم بیشتر با من فاصله نداشت، به سرعت ـ بی‌آنکه برگردم ـ دوگام به عقب برداشتم و گام سوم را حالتی همانند شیرجه‌ای چرخشی دادم به سوی در رستوران...

امادر فاصله نیم‌متری در ِ رستوران، میان زمین وهوا برخوردی محکم پدید آمد بین من و مرد بسیار شیک‌پوش و شکم‌گنده‌ای که معلوم نبود چرا آنجا سر راه و دم در ایستاده... و تعادل مرد شیک‌پوش به هم خورد و هر دو با هم روی زمین افتادیم.

کارم تمام بود. گرچه با شیک‌پوشی ثروتمندانه‌اش می‌خواست رد گم کند، اما خیلی زود حدس زدم که حتما او گماشته‌ایست برای جلوگیری از فرار قربانی معصوم؛ صدای فریاد وامصیبتای رئیس رستوران هم تائیدی بود بر حدس من... بی‌شک او نیز دریافته بود که قربانی معصوم متوجه منظور پلیدش شده و قصدفرار دارد.

در مخمصه بدی گیر افتاده بودم. چاره دیگری نداشتم... با دستهٔ چتر محکم کوبیدم توی صورت گماشته بسیار شیک‌پوش که یقه‌ام را گرفته بود و بی‌وقفه فریاد می‌زد و نمی‌گذاشت فرار کنم؛ دست‌های او هم شل و از یقه‌ام جدا شدند و من توانستم با چابکی تمام به سوی در ِ خروجی و پیاده‌رو جست بزنم و تا چند خیابان آن‌سوتر یک‌نفس بدوم.

اصلا نمی‌فهمیدم و هنوز نفهمیده‌ام چرا آن بدطینت‌ها قصد کشتن من را داشتند... حتی بعد از فرار چند گلوله هم به سویم شلیک کردند و مسافتی طولانی دنبالم دویدند و بخت یارم بود که توانستم جان به در برم.

واقعا شرط انصاف نبود که بخواهند کسی را بکشند، فقط برای اینکه دستمال سفره را دور گردنش گره می‌زند. این شرط انصاف نبوده و نیست...

18/8/1384

برچسب‌ها: ,



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter