ماه پیش وبلاگخوانی من (به طور مستمر)، دو ساله شد. اوائل وبلاگهای زیادی را نمیشناختم و بیهدف میخواندم. آرام آرام با خواندن مطالب خوب و خواندنی در وبلاگها قضیه برایم جدیتر شد و هر چه گذشت با وبلاگهای بیشتری آشنا شدم و وبلاگهائی رفتند در لیست وبلاگهای مورد علاقهام و هنوز همانجا هستند و روز به روز هم به این لیست وبلاگهای مورد علاقهام نامهای جدید افزوده شد.
وبلاگخوانی دیگر این روزها برایم یک کار مهم شده؛ چون در این دو سال تعداد مطالب بسیار خوبی که در وبلاگها خواندهام بیش از سهچهار جلد کتاب بود.
اینروزها نزدیک به ده پانزده وبلاگ و سایت هستند که من تقریبا هر روز(و گاه حتی روزی دو سه بار) به آنها سر میزنم و میخوانمشان. معمولا روزی یک ساعت یا کمی بیشتر هم وقت میگذارم برای گشتن و خواندن وبلاگهائی که یا اسمشان برایم آشناست و یا لینک مطلبشان را در لینکدونی دوستان دیدهام. بعضی وبلاگهای مورد علاقهام نیز هست که میدانم دیر به دیر به روز میشوند و معمولا هفتهای دو بار به آنها سر میزنم...
یکی از رسوم وبلاگنویسی یادداشت و یا همان کامنت نوشتن برای نویسندگان وبلاگ است.
آن اوائل چندان با این قضیه اخت نبودم و گاهی که خیلی از یک وبلاگی خوشم میآمد برای نویسندهاش نامهای میفرستادم و در آن از ایشان تشکر میکردم و یا اگر سوالی داشتم در آن مطرح میکردم.
کمکم یادداشت نوشتن هم برایم جذابیت پیدا کرد و تبدیل شد به یک برنامه معمول...
حالا قضیه چیست؟ صبر کنید به آنجا هم میرسیم. ماجرا کمی تهمایه غرغر دارد!
اخت شدن با یادداشت نویسی به طبع همراه بود با باز کردن صفحه یادداشت خوانندگان؛ باز هم آن اوائل چندان به یادداشتهای دیگران توجه نداشتم؛ اما کمکم فهمیدم که این صفحه یادداشتها دنیائی است برای خودش و یادداشتهای دیگر خوانندگان گاه خودشان یادداشتهای خواندنی و جدیدیاند در پی یادداشت اصلی.
خب! کم کم کامنتخوانی هم به برنامه وبلاگخوانیام اضافه شد. مثلا وبلاگی میخواندم ( مدتهاست برای من پشت فیلتر رفته) که همیشه هم صفحه کامنت پر و پیمانی داشت و اصلا علت رفتن من به آن وبلاگ همین یادداشتها بود. معمولا یادداشت اصلی را تندتند میخواندم تا زودتر برسم به یادداشتهای جالب خوانندگان!
این ماجرا را همین جا رها کنم تا بعد برگردم سراغش...
حدود هفتهشت ماه پیش وقتی که تازه روی دور یادداشت نوشتن برای دوستان افتاده بودم، یکی از یادداشتهایم برایم دردسر حوصله سربَری پدید آورد. دوستی آمد و یکی از یادداشتهایم را به شیوه غریبی نقد کرد و دوست دیگری پافشاری کرد که حتما جوابی بر نقد آن دوست بنویسم و دست آخر من هم به دلایل کاملا غیرحرفهای (منظورم دلایل رفاقتی است،نه چیز دیگر!) نشستم و نقدی طولانی بر آن نقد نوشتم و دوست عزیز نویسنده نقد اول گفت که پاسخی بر نقد من خواهد نوشت و بعد از دو هفته دوباره نشست و همان یادداشت اول من را نقد کرد و اصولا بیخیال نقد من بر همان نقد اول شد! من هم که دیدم یک هفته وقتی که گذاشتم روی نوشتن نقد ِ نقد اول به هیچ گرفته شده و اصلا انگار خوانده نشده، یک نمه به فکر افتادم.
این قضیه ماند در پس ذهنم تا اینکه آرام آرام چشمم خورد به دعواهای تویذوق زننده. دعواهای کامنتی را شما هم دیدهاید. برای کسی یادداشت میگذارید و مینویسید استاد میمت چرا نقطه ندارد و یک نفر دیگر میآید مینویسد میم بابات نقطه ندارد!
این ماجراها روی هم تلنبار شدند و کمی که گذشت به خوم گفتم برادر من، بیا از خیر یادداشت گذاشتن بگذر و به همان خواندن اکتفا کن و اگر سوالی هم بود باز به همان نامه متوسل شو تا کسی نیامده و نگفته میم جد و آبادت نقطه ندارد(خیلی وقت است که حوصله جَر ندارم. حتی اگر با بحث میانهای داشته باشم). همین هم شد.
همین بود تا اینکه باز دوست بسیار عزیزی برایشان سوال پیش آمد که چرا من کامنت نمینویسم. هر چه گفتم چشمم ترسیده و سبیلم کز خورده ایشان قبول نکردند و با دلایل متین و منطقی مجابم کردند که دست از لجبازی بردارم و حداقل شرط ادب به جا آورم و از نویسندگان وبلاگهای مورد علاقهام تشکر کنم. من هم که دیدم حرف حساب جواب ندارد پذیرفتم، منتهابرای خودم یک شرط گذاشتم؛ آن شرط هم این بودکه فقط برای وبلاگهائی یادداشت بنویسم که از مطالبشان لذت میبرم؛ و وقتی با یک متن مشکل دارم، مشکلم را برای خودم نگه دارم.
شاید بعضی دوستان بر این رفتار ایرادی وارد بدانند. من هم دربست قبول میکنم. شاید بعضی بگویند این عین خودسرکوبگری است. اما این را قبول نمیکنم. اول اینکه از کجا معلوم که حرف من درست باشد. دوم اینکه طبیعی است که همه با هم موافق نباشند. سوم اینکه من اگر بیلزنم، باغچه ویران خودم را بیل بزنم. خب! من که علامه دهر نیستم. اصلا از کجا معلوم که میم نقطه داشته باشد؟ این چه خودخواهی و کمخردی است که من بیایم به کسی بگویم چرا میمت نقطه ندارد؟ (دوستان عزیز! لطفا توجه کنید که این دلایل فقط برای خودم هستند. باور بفرمائید بسیار بسیار خوشحال میشوم اگر کسی بیاید و بیلی به باغچه من بزند و یا حداقل از بیل زدن من ایراد بگیرد. اینکه خودم نمیخواهم نقد کنم دلیلی بر نقدپذیر نبودنم نیست. یکی از دلایل در اینجا نوشتنم، دانستن نظرات شماست.)
بههرحال اصلا از دلیل این کار بگذریم. تصمیم گرفتم که فقط برای متنهائی که دوستشان دارم یادداشت بگذارم.
(پوف! خودم خسته شدم!) بروم روی حرکت تند: گذشت تا اینکه تصمیم گرفتم بیشتر وقتم را اختصاص بدهم به محبوبهای ابدیام یعنی ادبیات و سینما و موسیقی و تئاتر.
دلایلش بماند...
خلاصه، در این چند ماه اخیر با چنان متون درخشانی در اینترنت آشنا شدم که چشمخانههایم دو برابر شدهاند. در چند یادداشت قبل هم نوشته بودم. اگر ادبیات فارسی با نسل جدید نویسندگانش یک تکان بزرگ نخورد، فقط میتوان نتیجه گرفت که خیلی اضافه وزن پیدا کرده و چاق شده است.
کات!
فلاشبک تمام...
دشتم از کامنتخواندن میگفتم.
امروز رفتم به وبلاگ دوستی گرامی تا ببینم مطلب جدیدی نوشتهاند یا نه؛ مطلب جدیدی نبود، اما روی همان حساب که گفتم کامنتها را هم میخوانم تا با نقدها و نظرات دیگر دوستان نیز آشنا شوم و نکته جدیدی بیاموزم، همیشه هم حساب کامنتهای وبلاگهایی که معمولا میخوانم دستم است؛ دیدم که کامنتی اضافه شده. رفتم آن کامنت را هم خواندم و دیدم دوستی آمده و جماعتی را که من هم در میانشان بودم به باد سخره و طعنه گرفته. کلی خندیدم بابت این نگاه مختصر! و حسابی هم حرص خوردم بابت مرزگذاریهای بعضی از دوستان.
بعضی دوستان هنوز عادت نکردهاند که که همه چیز را زنانه مردانه نبینند. ادبیات زنانه مردانه، سینمای زنانه مردانه، جوراب زنانه مردانه، نگاه زنانه مردانه...
نسبت به این مرزبندیها به شدت حساسیت دارم. از بچگی حساسیت داشتم.
وقتی میآمدند و میگفتند تو و برادرهایت باید این سر حیاط بازی کنید و دخترخالهها آن سر حیاط، جوش میآوردم. وقتی میگفتند عروسک بازی دخترانه است و توپبازی پسرانه هم من جوش میآوردم و هم دخترخالهها؛ چون من پای ثابت عروسکبازی بودم و دخترخالهها پای ثابت فوتبال و پینگ پنگ.
تابستانهای ده دوازده سالگی و خانه بزرگ خاله وقت و جای کافی به ما چهار پنج تا میداد برای رسیدن به تمام این بازیها، اگر کسی دخالت نمیکرد.
بعدازظهرها که بزرگترها میخوابیدند، وقت عروسک بازی کم سر و صداتر بود(البته اگر کسی تلاش نمیکرد صدای خنده و گریه عروسکها را تقلید کند!... یادم آمد که نقش معمول من در عروسکبازیها، شست و شو بود. لباسهایشان را میشستم، برایشان مسواک میزدم، حمام میبردمشان و یک بار هم گوریلم را شستم و دفن کردم!!! مرده بود بیچاره!) و صبح و عصر زمان فوتبال و پینگپنگ. به شرط آنکه خانباجی نمیآمد و نمیگفت "خجالت بکشین. دخترو چه به فوتبال... پسرو چه به عروسکبازی...دخترا پیش ماماناشون، ساسان تو هم پاشو برو پیش داداشات!" ... آن وقت من هم مجبور میشدم بروم بنشینم پس دست بیست و یک بازها و شیتیلخوری کنم!
عجب یادداشت شلوغی شد...
کجا بودم؟
بله...
رفقا، دوستان، عزیزان، دست از این مرزکشیها بردارید سر جدتان! باور بفرمائید به اندازه کافی توی این سرمزین برایمان مرزکشی کردهاند. خانمها وآقایان، یک فصل مشترک دارند به نام انسان!
حداقل به حکم ظاهر، خودم را انسان میبینم و تمام دیگران را. مدعیان روشنفکری بد نیست که کمی آزاداندیشتر باشند.
باور بفرمائید همین مرزکشیها، ناهنجاریهای جدیدتری به وجود میآورند. نتیجهاش هم اینکه بدتر از عهد قجر میشویم.
نکته دیگر هم که کمی جوشیام کرد، مربوط به واژه تعریف و تمجید بود. سر جلسات داستانخوانی که در این دو سه سال گذشته میرفتم و جلسهای که به تازگی با همت چند تن از رفقا آغاز کردهایم، این تنها واژهای است که آتشیام میکند.
از طرف خودم و شايد خیلی از دوستان دیگر میگویم؛ در این دنیای مجاز و در دنیای واقعی هیچ کس نان دیگری را نمیدهد. دلیلی نیست برای تملقگوئی و ژاژخائی.
شخصا نه از کسی میترسم ونه به کسی بدهکارم و نه نانم دست کسیست. دوستانی که مرا از نزدیکتر میشناسند میدانند که گرسنگی میکشم، اما بیشتر از این که مجبورمان کردهاند زیر یوغ نمیروم. گور پدر نان و نامی که از راه تملق به دست بیاید. شخصا اگر میخواستم تملقگوئی کنم بودند ناشران و مدیران هنری مجلات که مجيزشان را گفتن نه تنها سالهایم را پر میکرد، بلکه جیبم را هم پر میکرد و چهار دست و پایم را هم میبست به میخ و طناب بردگی!
اگر میخواستم تملق بگویم، وبلاگستان انتخابم نبود!
در مورد خودم دو نکته را توضیح میدهم، امیدوارم برای آخرین بار:
هیچوقت برای کسی یادداشتی حاوی غر غر و توهین و اعتراض نمینویسم. اعتراض نکردنم دلیلش کاملا شخصی است. حق غر غر و توهین هم ندارم. این از این!
فقط برای کسانی یادداشت مینویسم که از خواندن متونشان لذت برده باشم( تاکید میکنم روی فقط متون لذتبخش. پس اگر نام ونهگات را هم پای یادداشتی بخوانم و برایم لذتبخش نباشد، تفاوتی در رفتارم ایجاد نمیشود). در اینصورت حرفی هم جز وصف این لذت ندارم. دوستان شاعرم دیدهاند که همیشه در یادداشتهایم پای اشعار زیبایشان می نویسم نظر دادن راجع به شعر برایم سخت است("مثل اینکه بگویم چه جالب که ماه زیباست!"). و پای مقالهها و داستانها و یادداشتهایی هم که برایم لذتبخش بودهاند، دروغ که نمیتوانم بنویسم؛ وقتی خوشم آمده، میگویم.
تا به حال هم هیچ چک و جایزهای از هیچ کدام از دوستانم دریافت نکردهام و هیچ چک و جایزهای هم برای هیچ کدام از دوستان نفرستادهام! پس به سادگی میگویم: بس کنید این اهانتها را!
اینها را گفتم. میخواستم نگویم و کلا یادداشت نویسی را باز بگذارم کنار. اما گفتم، چه معنی دارد. کسی آمده حرفی زده. روی هر حسابی. یا از ماجرا باخبر نبوده و یا اصلا قصد داشته سوزنی بزند. قرار نیست که با هر خطی، من مسیر خودم را کج کنم.
خواستم بگذرم، اما دیدم نیمشود از این نوع نگاه بیتفاوت بگذرم.
گفتم بیایم و به این بهانه غرغری بکنم. وبلاگشهر جای خوبی است و مثل تمام شهرها ترافیک دارد و تصادف و مغازهدار گرانفروش و دلال دودوزهباز. استاد هم دارد و نویسنده خوب و مغازهدار باصفا و همسایه عزیز و مهربان.
توی همین سرزمینمان هم وقتی از دست آقابالاخان شاکیام، به همسایه که غر نمیزنم.
چیزی جز دوستیها برایم باقی نمیماند. حتی همین متونم هم دیگر مال خودم نیستند.
بگذریم...
همین!
پ.ن: این شعر سعدی را همهمان در دوران مدرسه خواندهایم احتمالا :
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
در شعری بسیار زیبا از زندهیاد «احسان طبری» این بخش را هم همیشه خيلی دوست داشتهام:
... زمان چون ریسمانی دان
که نه انجام و آغازش
سراسر با شگفتیها قرین
سیر پر از رازش
بشر را زین رسن یک گز کمابیش است اندر کف
مژه بر هم زنی سرمایه جان میشود مصرف...