چند روزی مشغول نوشتن مطالبی راجع به فاوست و دکتر فاستوس و گوته و مارلو هستم؛ سرم شلوغ نشده، اما خیالاتی شدهام که وقت ندارم صفحه را به روز کنم!
بههرحال، اگر نتیجه خوب از آب درآمد شاید بعضی نوشتههای راجع به فاوست و فاستوس را در اینجا هم منتشر کردم.
فاوست را یک بار حدود شش سال پیش خوانده بودم. به جرات میگویم آن زمان هر چقدر هم فهمیده باشم، هیچ بوده. دوباره خواندناش این نکته را به من یادآور شد. و شک ندارم که این بار هم هنوز حتی یک قطره از این دریای زیبا به دست نیاوردهام. عظمت مطلق است فاوست گوته.
فاستوس مارلو گرچه هوشمندانه، ولی نه قدرت روایی فاوست را دارد و نه غنای ادبیاش را.
گوته و بولگاکف زیباترین ابلیسها به تصویر کشیدهاند. اما مفیس تافلیس مارلو انصافا خیلی ظریف و هوشمندانه خلق نشده.
بههرحال، بسیار لذتبخش دوباره خوانی فاوست گوته. وسوسهام کرد که یکسری کتابهای دیگر را هم باز بخوانم. انصافا که لذت دوبارهخوانی از آن لذتهای ناب ادبی است!
بههرحال، این پست را نوشتم که یک بخش کوتاه به داستان قبلی اضافه کنم، گفتم توضیحکی هم درباره این روزها بدهم.
بخشی که در پی میآید را شاید بتوان بخش سوم Melancholia و مؤخره آن به حساب آورد. گر چه بیشتر یک ایده خام بود که فقط خواستم برای جلوگیری از فراموش شدن یادداشتاش کنم.
حادثه چنان که رقم زده میشود:
سعی میکنم به معجزه اعتقاد نداشته باشم. به صداهایی هم که در سرم میپیچد و من را به کاری فرامیخواند نیز همینطور...
با این حال امروز از صبح حسی به من میگفت که موقع تمرین پنجره اتاق را باز بگذارم.
میخواستم یکی از اتودهای شوپن را بزنم، اما هنوز انتخاب نکرده بودم کدام را... مطمئن بودم میلی به نواختن اتود انقلابی ندارم.
بههرحال، به آن حس گوش دادم. موقع تمرین پنجره را باز گذاشتم. به خیال روزگارانی که از هر خانه نغمهای بیرون میرفت و رهگذران را سودائی میکرد.
شاید هم کسی ایستاد پای پنجره و قطعه که تمام شد...
گاهی به خودم میگویم شاید از ترس اتفاق نیفتادن است که به حوادث غریب اعتقاد ندارم.
اما اگر اتفاقی میافتاد...